مطلب ارسالی کاربران
يكي از دارك ترين نوشته هايي كه خوندم.
صدایش کردم، و صدا در هنجره لغذید و تا دهان بالا نیامد. فریاد زدم، اما دریغ از لرزشی هرچند نامحسوس، در سیب گلویم. از بی رمقی اندامم رنج کشیدم. غمگین شدم. دست بر روی شکم، ثابت ماندم، و نوازش کردم آنچه بود، و هنوز نبود را. لبهایم را با درد به هم فشردم، بدون کوچک ترین کلامی برای باز نگاه داشتنش. او اما همچنان استوار بود. بی تفاوت به من، و تویی که -هیچ- بودی، به سوی آینده ای روشن قدم برمیداشت. و من بودم که میماندم قوته ور در سیاهی های اطرافم. منی که دیگر من نبود، -ما- بود. و اویی که از -ما- بودن من خبر نداشت. چرخ های چمدان سرمه ای اش، بر روی زمین میغلتیدند و سابیده میشدند. آن چرخ ها، گویی چرخ نبودند، چرخ دنده های برنده ی چرخ گوشتی کثیف بودند، و من مدفون زیره آن ها در حاله جان کندن !
خوب که دور شد، گریه کردم. گریه کردم ! گریستم. در اشک هایم شنا کردم. غرق شدم. مردم. جسدم را سوزاندند و خاکسترم را به پای گیاهی سبز ریختند. و بعد دیگر اشک نریختم. بلند شدم. آب دماغم را بالا کشیدم و درحالی که فکر میکردم : « امروز چه آفتاب قشنگی میتابد ! » ، درست مثل ۱۰ ماه قبل تر، که در تکه کاغذی محزون به علاقه ام نسبت به او اعتراف کرده بودم، اعتراف نامه ای نوشتم. نوشتم : « تو حروم زاده ترین پدری هستی که من میتونستم برای بچم، کودکی که جامعه اورا حروم زاده خواهد خواند، انتخاب کنم ! » همین را بارها نوشتم. به تکرار. آنقدر نوشتم که خودکاره تازه نفسم به خس و خس افتاد، و جوهرش ته کشید. مانند نفس های خودم. با خود فکر کردم، تنها کاری که تاکنون در زمان های مهم زندگی ام انجام داده ام، نوشتن است ! برای خودم تاسف خوردم. و کمی بعد در حالی که اعتراف نامه ام را درون سطلی زرد رنگ، مملو از آشغال و کثافت جا میدادم به این نتیجه رسیدم، که تنها روزنه های باقی مانده از عشقم نسبت به او، در همین لحظه، و در همین مکان، خاموش شد.
اینک که ساعاتی از رفتنش میگزرد، گاهی که غمگینم، با خود میگویم، آیا تصمیم درستی گرفته ام ؟ بهتر نبود اگر اورا از لولیدن بچه قورباغه ای شکننده، با دمی احتمالا بلند، به همان بلندی قده او، در شکمم مطلع میکردم ؟! شاید اگر او را از راه یافتن یکی از دوویست ملیون اسپرم اش به داخله رحم و فرو رفتنش در آغوشه تخمکم، آگاه میکردم، ماندن را، به نماندن ترجیح میداد. آن وقت بود که قورباغه ی کوچکم، کودکی سرزنده و با طراوت میشد. به همان شکوه و سرمستی شکوفه های گیلاس. حتما روزهای آفتابی با پاهای کوچکش که بوی بهشت را یدک میکشیدند در سبزه های تازه میدوید و قهقه های مستانه اش هوش را از سر بلبل های سبک سر میربود. شاید آن پرندگان سال ها بعد در چهچه های عرفانی اِشان، از کودکی بی نظیر یاد میکردند. بچه ای با موهایی کمپشت و لبخندی تا بناگوش کش آمده. و بعد که آواز بلبل هایه پیر تمام میشد، جوان تر ها با حیرت دم میجنباندند و زمزمه میکردند : چه کودک زیبایی ! چه کودک زیبایی !
کمی بعد، یا بهتر بگویم، زمانی که دوباره سره عقل می آیم، به خود میقبولانم کار درستی کرده ام. مردی که تنها برای بچه، و تنت، تورا بخواهد، چه ارزشی دارد ؟ آیا لیاقتش خفه شدن با بالشتی متعفن و آغشته به صد نوع کثافت نیست ؟ . چشم هایم را روی هم میفشارم تا از اشک احتمالی جلو گیری کنم. آیا به راستی، واقعا کاره درستی کرده ام ؟! .
قورباغه جانم، با خودم فکر میکنم : « آیا حقارت این که زاده ی لحظه ای غفلت در اوج لذت هستی، کمرت را خم نخواهد کرد؟ مدته زیادی نیست که از بودنت مطلع شده ام. هنوز برای نگاه داشتن، یا از هستی ساقط کردنت تصمیمی نگرفته ام. اصلا چرا باید تورا نگه دارم ؟ تو که لخته ای خون بیش نیستی. بدون تو، من دختری پاک دامن، در رقابتی تنگاتنگ با مریم مقدس هستم. دختری که مردان در تب داشتنش میسوزند. و با تو، زنی که همان مرد ها فاحشه خواهند خواند ! اما، من توان دور انداختن تورا، همانند همان دستمالی که خواهر و برادراند شادمان بر رویش سوار بودند و پدرت، پدره بی رحمت آنها را درون توالت انداخت و سیفون را کشید، ندارم !