مطلب ارسالی کاربران
سینوهه؛فصل دوازدهم؛یک خدای غیر عادی (برای مصری ها)؛بخش چهارم
گفتم من این پادشاه را میشناسم برای اینکه درگذشته دندانهای او را معالجه کردم و وی کنیـز زیبـای مـرا دیـد و بـه وی
علاقهمند شد و من کنیز را باو دادم و خود بیزن ماندم.
(هورم هب) گفت (سینوهه) آیا تو حاضر هستی که بمن کمک کنی یعنی برای من یک مسافرت بزرگ را بانجام برسـانی و در
عوض هر قدر زر بخواهی بتو خواهم داد.
گفتم برای چه میل داری که من مسافرت کنم؟
(هورم هب) گفت تو مردی هستی طبیب و آزاد و میتوانی بهمه جا بروی و چون پزشک میباشی همه بتو اعتماد دارنـد و مـن
میدانم که در سرزمین هاتی و بابل برای اطبای مصری خیلی قائل به احترام میباشند.
من چون فرمانده قشون مصر هستم باید بدانم که اسلحه جنگی ملل دیگر و بخصوص هاتیها و بابلیها چگونه است.
راجع به اسلحه جنگی هاتیها و بابلیها خبرهای وحشتآور بمن میرسد.
از جمله شنیدهام که هاتیها نیزهها و شمشیرهای خود را با یک فلز تیره رنگ میسازند که نام آن آهن است و کسی نمیداند
که آنها این فلز را از کجا بدست آورده اند ولی از شمشیرها و نیزههای آنها خطرناکتر از ارابههـای جنگـی آنـان میباشـد و
شنیدهام آنها ارابههای جنگی خود را با همین فلز تیره رنگ میسازند و بقدری این ارابه ها محکم است که وقتی به ارابه هـای
مسین ما میخورد آنرا مثل چوب در هم می شکند و برای کسب اطلاع در خصوص این فلز و اسلحه ملل دیگر و ارابه های آنهـا
کسی شایستهتر از تو نیست زیرا تو چون طبیب هستی و همه جا میروی و نظر باینکه زبـان بـین المللـی بـابلی را میـدانی
میتوانی با همه حرف بزنی و هیچکس تصور نمی نماید که تو جاسوس نظامی میباشی برای اینکه کسی انتظار ندارد کـه یـک
طبیب از مسائل نظامی اطلاع داشته باشد از اینها گذشته تو مردی باهو ش و عاقل هستی و میفهمی چه نوع اطلاع برای مـن
قابل استفاده است در صورتیکه دیگران بی شعور میباشند و وقتی فرعون آنها را برای کسب اطلاع میفرستد فقط در خصوص
ریش پادشاه بابل و زنهای او اطلاعاتی برای فرعون میآورند.
ولی تو میتوانی در کشورهای دیگر کسب اطلاع کنی که چند نفر سرباز دارند و اسلحه سربازان چیست و آهن چه میباشـد و
چگونه بدست میآید و آیا ساختگی است یا اینکه مثل مس از زمین تحصیل میشود و تو میتوانی بفهمی که قـدرت جنگـی
ملل دیگر چقدر است و بعد از کسب اطلاعات مزبور در مصر بمن ملحق خواهی شد و آنچه دانستهای بمن خواهی گفت.
گفتم (هورم هب) من دیگر بمصر مراجعت نخواهم کرد.
(هورم هب) گفت اشتباه میکنی کسیکه آب نیل را خورد نمیتواند از مصر دل برکند و این گفته تو در گوش مـن ماننـد وزوز
مگس بدون اهمیت است چون میدانم که بطور حتم روزی بمصر مراجعت خواهی کرد و من فکر میکنم که اگر ت و موافقت کنی
که راجع به سلاطین و ارتشها و اسلحه و تمرینهای نظامی ملل دیگر برای من کسب اطلاع بکنی من از اطلاعـات تـو بـسیار
استفاده خواهم کرد.
زیرا من امیدوارم که در آینده بتوانم از این اطلاعات برای توسعه کشور مصر و مطیع کردن سلاطین دیگـر بهـرهمنـد شـوم.
امروز مصر مقام و مرتبهای را که باید دارا باشد ندارد در صورتیکه ملت مصر برگزیده ترین ملت جهان اسـت. خـدایان ملـت
مصر را برای این بر سایر ملل برتری داده اند که فرمانروای آنها باشند ولی خود مصریها از روی تنبلی نمیخواهند کـه از ایـن
مزیت استفاده نمایند و فرعون ما بجای این که قشون به کشورهای دیگر بکشد بر اثر وسوسه و تلقین یک خدای موهوم دم از
صلح و عشق به همنوع میزند.
وقتی (هورم هب) این حرفها را میزد من نظری دقیق باو انداختم و حس کردم که وی در نظرم بزرگ شده است.
زیرا تا کسی دارای استعداد بزرگی نباشد دارای این افکار نمیشود و ه مه چیز ما زائیدۀ اندیشه میباشـد و کـسیکه اندیـشه
بزرگ دارد و حاضر است که فکر خود را بموقع اجراء بگذارد یک مرد بزرگ میباشد.
این بود که باو گفتم (هورم هب) تا امروز من تو را فقط یک مرد جنگی لایق میدانستم و تصور نمیکردم استعداد اداره کـشور
را داشته باشی ولی امروز در تو استعدادی میبینم که شاید فرعون ندارد.
(هورم هب) گفت آیا حاضر هستی که مرا آقای خود بدانی؟ و مقدرات زندگی خود را وابسته بمقدرات من بکنی؟
گفتم بلی حاضرم (هورم هب) گفت (سینوهه) تو از امروز ببعد در کشورهای دیگر چشم و گوش من خواهی بود و من بوسیله
تو از وضع ممالک بیگانه مطلع خواهم گردید و اگر من ترقی کردم و بجاهای بزرگ رسـیدم تـو را در سـعادت و
موفقیت خود شریک خواهم نمود و اگر ترقی نکردم و برعکس تنزل نمودم تو ضرر نخواهی کرد زیرا مثل سابق طبیب خواهی
بود و میتوانی که بوسیله طبابت زر و سیم تحصیل کنی و آقائی من و نو کری تو برای تو ممکن است فواید بزرگ داشته باشـد
ولی ضرر نخواهد داشت.
آنوقت (هورم هب) مقداری زیاد طلا خیلی بیش از آنچه من انتظار داشتم بمن داد و یکعده سرباز را مامور کرد که مرا به ازمیر
برسانند تا اینکه در راه کسی ثروت مرا به یغما نبرد.
وقتی وارد ازمیر شدم طلای خود را به چند شرکت دادم و در عوض الواح خاک رست (خاکرس) که در آتش پخته شـده بـود
گرفتم و روی آن الواح طلائی که من به هر شرکت داده بودم نوشته شده بود و جز خود من کسی نمیتوانست طلای مزبـور را
در بابل یا کشور هاتیها وصول کند و لذا اگر دزدها الواح مزبور را در راه از من میدزدیدند برای آنها ارزش نداشت و من هـم
ضرر نمینمودم زیرا میتوانستم برگردم و الواحی دیگر از شرکتها بگیرم.
من تصور میکنم که یکی از مزایای بزرگ عصر ما نسبت به اعصار وحشیگری همین است که ما میتوانیم مقداری فراوان طـلا
را بشکل یک لوح خاکرست حمل کنیم و مجبور نیستیم که خود طلا را حمل نمائیم تا اینکه دیگ طمع دزدها بجوش بیاید و
آنچه داریم و عموماٌ ثمرۀ یک عمر صرفهجویی میباشد از ما بگیرند.
پایان فصل دوازدهم
با عرض پوزش بابت تاخیر