مطلب ارسالی کاربران
سینوهه؛فصل دوازدهم؛یک خدای غیر عادی (برای مصری ها)؛بخش دوم
وقتی نیزهداران ما دیدند که آن سربازان مخوف نزدیک میگردند عقب خود را نگریستند و من هم مثـل آنهـا عقـب را نگـاه
میکردم که بدانم از چه راه میتوان گریخت و لی در عقب ما افسران جزء شلاقهای مهیب خود را که به آنها سنگ بسته بودنـد
تکان میدادند و شمشیرهای آنان میدرخشید و سربازان ما فهمیدند که راه گریز ندارند.
از آن گذشته همه خسته و گرسنه بودند و فکر میکردند که اگر بگریزند سربازان خبیری به چابکی خود را به آنهـا خواهنـ د
رسانید و آنان را قتلعام خواهند کرد. این بود که از فکر گریختند منصرف شدند و بهم نزدیک گردیدند که بین افراد فاصـله
وجود نداشته باشد و خصم نتواند از وسط آنها عبور کند.
وقتیکه نزدیک ما رسیدند کمانداران خبیری تیرهای خود را پرتاب کردند و با اینکه صـدای ووززز ... ووززز... تیرهـا بـسیار وحشتآور بود و هر لحظه مرگ انسان را تهدید میکرد من از آن صداها بهیجان درآمدم برای اینکه منظـره ای را میدیـدم و
صداهائی میشنیدم که تا آنموقع ندیده و نشنیده بودم.
(هورم هب) در این وقت شلاق خود را بلند کرد و تکان داد و نفیرها بصدا درآمد و لحظه دیگر ارابههای جنگـی سـبک سـیر
براه افتادند و در عقب آنها تمام سربازان ما حرکت کردند و طوری فریاد میزدند که من متوجه شدم صدای آنهـا بـر صـدای
جنگجویان خبیری میچربید.
من میفهمیدم که سربازان ما برای اینکه ترس را از خود دور کنند فریاد میزنند و من هم مانند آنها فریـاد میـزدم و هنگـام
فریاد زدن حس کردم که نمیترسم.
سربازان خبیری با اینکه شجاع بودند ارابه های جنگی نداشتند و ارابههای ما در وسط آنها شکافی بوجود آورد که راه را برای
نیزهداران باز کرد و همینکه نیزهداران ما وارد این شکاف شدند طبق دستور (هورم هب) کمانداران ما سپاه خصم را بـه تیـر
بستند.
از این ببعد سربازان دو جبهه در هم ریختند ولی از دور کاسک مفرغی و پرهای بلند شترمرغ که (هورم هب) به کاسک خود
زده بود دیده میشد و وی همچنان در جلو تمام سربازها میجنگید.
الاغ من از هیاهوی میدان جنگ بوحشت درآمد و خود را بوس ط معرکـه انـداخت و هـر چـه خواسـتم جلـوی او را بگیـرم
نمیتوانستم و میدیدم که سربازان خبیری با دلیری می جنگند و وقتی بزمین میافتند در صدد بـر مـی آینـد کـه بوسـیله
شمشیر یا نیزه اسبها و سربازهای ما را به قتل برسانند و بهر طرف من نظر میانـداختم خـون میدیـدم و بقـدری کـشته و
مجروع بر زمین افتاده بود که نمیتوانستم آنها را شماره کنم.
یکمرتبه سربازان خبیری فریادی زدند و عقب نشینی کردند و علتش این بود که ارابه های جنگی ما توانستند صفوف آنهـا را
بشکافند و خود را بخیمهها برسانند و آنجا را آتش بزنند خبیریها وقتی دیدند که زنها و اطفال و گاوها و گوسـفندهای آنهـا
در معرض خطر قرار گرفته برای نجات آنها بطرف خیمه ها دویدند و همین موضوع سبب محو آنها گردید زیرا ارابـه هـای مـا
بطرف آنها برگشتند و سربازان ما هم از عقب رسیدند و خبیریها بین دو دسته مهاجم قتل عام شـدند بطـوری کـه بـا همـه
شجاعتی که داشتند آنها که زنده ماندند گریختند که جان سالم بدر ببرند.
هر سرباز خبیری که بقتل میرسید تفتیش قرار میگرفت و سربازان ما هر چه را که قابـل اسـتفاده بـود از وی مـی ربودنـد و
یکدستش را هم میبریدند تا اینکه بعد از خاتمه جنگ در اردوگاه مصریها مقابل جایگاه فرمانده قشون رویهم بریزند.
بعد از اینکه محقق شد که خبیری ها شکست خورده قادر به مقاومت نیستند خشم آدمکشی بر سربازان ما غلبه کـرد و هـر
جنبندهای را بقتل میرسانیدند و حتی مغز اطفال را با گرز متلاشی میکردند و گاوها و گوسفندها هم از آسـیب آنهـا مـصون
نبودند.
تا اینکه (هورم هب) امر کرد که به جنگ خاتمه داده شود و از کشتار کسانیکه زنده مانده اند خودداری کنند و فقـط آنهـا را
اسیر نمایند که بعد بتوانند اسراء را بفروشند.
تا پایان جنگ الاغ من اینطرف به آنطرف میدوید و جفتک می انداخت و من بزحمت خود را روی آن نگاه میداشتم که بـزمین
نیفتم عاقبت یکی از سربازان ما با چوب نیزه خود ضربتی روی پوزه الاغ زد و او را آرام کرد و من توانستم که قدم بـر زمـین
بگذارم و سربازها که آنروز دیده بودند که آن الاغ مرا اذیت نمود پس از آن مرا بنام ابنالحمار میخواندند.
در حالیکه سربازان ما مشغول جرگه گردن گاوها و گوسفندها و چپاول اموال خبیریها و ضبط زنهای آنها بودند من در میدان
جنگ با کمک عدهای از سربازان زخم مجروحین را مداوا مینمودم و چون شب فرا رسید در روشنائی آتش های درخشنده که
مقابل جاده افروخته بودند به معالجه مجروحین ادامه دادم.
نیزه ها و گرزها و شمشیرهای س ربازان خبیری جمعی از سربازان ما را بشدت مجروح کرده بود و من میباید که برای معالجـه
آنها بکوشم و عجله کنم.
در حالیکه مجروحین من از شدت درد می نالیدند ضجههای بلند از اطراف اردوگاه بگوش میرسید و این صدای زنهائی بود که
سربازان ما آنان را بین خود تقسیم مینمودند و از آنها بهرهمند میشدند. و گاهی من مجبور میشدم که پوست سر را کـه روی چشمهای یک سرباز مجروح افتاده بود بالا ببرم و بدوزم و زمانی میباید روده های سرباز دیگر را در شکم وی جا بدهم و شکم
را بخیه بزنم.
وقتی میدیدم که امیدی به بهبود یک مجروح نیست مقداری زیاد تر یاک را وارد رگ او مینمودم و بوی آبجو میخورانیدم که
بدون احساس درد جان بسپارد.
من فقط سربازان مصری را معالجه نمیکردم بلکه مجروحین خبیری را هم مورد مداوا قرار میدادم برای این دلـم بحـال آنهـا
میسوخت ولی بعد از اینکه چند مجروح سخت خبیری را معالجه کردم و زخم آن ها را بستم صدای زنهائی کـه مـورد تعـرض
سربازهای ما قرار میگرفتند بگوش آنها رسید و آنها پارچه هائی را که روی زخمشان بسته بودم باز کردند و دور انداختند و بر
اثر خونریزی مردند و من از اینجهت نسبت به مجروحین خبیری ترحم میکردم که میدانستم که غلبه ارتش مصر بر آنها برای
ارتش مصر و فرعون افتخار نیست. برای اینکه خبیریها سرباز نظامی نبودند بلکه جزو عشایر بشمار می آمدنـد و گرسـنگی
آنها را وادار به چپاول میکرد و مثل سایر سکنه سوریه تحت الحمایه فرعون مصر محسوب میشدند.
یکی از چیزهای قابل تاسف این بود که میدیدم تمام سربازان خ بیری چشمهای معیوب دارند و من بین آنها حتی یک نفـر را
که دارای چشمهای سالم باشد ندیدم و معلوم میشد که بیماری چشم بین آنها یک مرض همگانی است.
آن شب تمام سربازها استراحت کردند و فقط نگهبانان بیدار ماندند زیرا بیم آن میرفت که آن قسمت از خبیری ها کـه فـرار
کردهاند بما شبیخون بزنند.
ولی هیچ واقعه در شب اتفاق نیفتاد و من تا صبح مشغول مداوای مجروحین بودم و بامداد وقتی (هورم هب) از خـواب بیـدار
شد چون فهمید که تا صبح بیدار بوده ام مرا نزد خود طلبید و گفت من دیروز دیدم که تو بدون داشتن اسلحه بـا چـه تهـور
خود را وسط جنگجویان انداختی ولی باید بتو بگویم که وظیفه یک طبیب در میدان جنگ بعد از خاتمه جنگ شروع میشود
و لزومی ندارد که وی خود را وسط گیرودار بیندازد و بعد از این هر وقت که به جنگ میرویم تو استراحت کن تا این که جنگ
خاتمه پیدا نماید و بعد به معالجه مجروحین بپرداز.
من چون خسته بودم (هورم هب) یک گردن بند زر بمن داد و گفت این پاداش شجاعت دیروز و بیخوابی دیشب تـو و اینـک
برو بخواب ولی من با اینکه خسته بودم احساس نمیکردم که بتوانم بخوابم زیرا وقتی که روشنائی روز میدمد خواب از چـشم
انسان بدر میرود.
گفتم (هورم هب) من دیروز تو را دیدم و مشاهده کردم که پیوسته در جلوی سربازان پیکار میکنی و با اینکـه تمـام تیرهـا
متوجه تو بود زیرا همه میدانستند که تو فرمانده ارتش مصر هستی یک تیر بتو اصابت نکرد.
(هورم هب) گفت برای اینکه قوش من که پیوسته بالای سرم پرواز مینماید مرا از خطر حفظ میکند و هرگز تیره ا بمن اصابت
نخواهد کرد و هیچ سرباز خصم نمیتواند تیر یا شمشیر یا گرزی بمن بزند بهمین جهت من از اینکه در نظر دیگران یک مـرد
شجاع بشمار میایم احساس مسرت و غرور نمینمایم زیرا میدانم که آنطور که سایرین تصور میکنند من شجاع نیستم.
هر کس دیگر که بجای من باشد نیز م یتواند همین طور ابراز شجاعت کند و من از اینجهت پیشاپیش دیگران پیکار میکنم که
سربازان مصری را بجنگ عادت بدهم زیرا اکنون نزدیک چهل سال است که مصریها نجنگیده انـد و صـلح متمـادی عـادات
جنگجوئی را در آنها از بین برده و همینکه سربازان من تربیت شدند و عادت کردند که دیگر از خصم نترسند مـن هـم مثـل
سایر سرداران مصری در تختروانی خواهم نشست و عقب جبهه قرار خواهم گرفت و در آنجا جنگ را اداره خواهم کرد.
گفتم (هورم هب) چطور میشود که یک قوش که بالای سرت پرواز مینماید میتواند تو را از گزند تیرها و شمشیرها و نیزه ها و
گرزها محافظت نماید؟
(هورم هب) گفت من تصور نمیکنم که محافظ من این قوش باشد بلکه این قوش فقط علامتی است که بمن نشان میدهد کـه
تا روزی که نوبت من نرسیده باشد من کشته نخواهم شد و لذا دلیلی وجود ندارد که من بترسم . و من میدانم که انسان بـیش
از یک مرتبه کشته نمیشود و هیچ کس ر ا نمیتوان یافت که دو مرتبه به قتل برسد و بنابراین نباید برای واقعه ای که فقط یک
بار اتفاق میافتد انسان در تمام عمر بیمناک باشد اینست که ترس را بخود راه نمیدهم و چون نمیترسـم، مـرگ بطـرف مـن
نمیآید تا روزی که نوبت من فرا برسد و در آن روز چه شجاعت داشته باشم و چه بترسم خواهم مرد.