مطلب ارسالی کاربران
سینوهه؛فصل دهم؛یک بیماری ساری و ناشناس؛بخش اول
کشتی بحرکت در آمد و ما مدت بیست و چهار روز روی رود نیل شناوری کردیم تا اینکه بدریا رسیدیم در این بیست و چهار
روز از مقابل شهرها و معبدها و مزارع و گله های فراوان گذشتیم ولی من از مشاهده مناظر ثروت مصر لذت نمـی بـردم زیـرا
عجله داشتم که زودتر از آن کشور بروم و خود را بجائی برسانم که مرا در آنجا نشناسند.
وقتی از نیل خارج شدیم کشتی وارد دریا شد و دیگر (کاپتا) نمیتوانست دو ساحل نیل را ببیند مضطرب گردید و بمن گفـت
که آیا بهتر نیست که از کشتی پیاده شویم و از راه خشکی خود را به ازمیر برسانیم من باو گفتم که در راه خـشکی راهزنـان
هستند و هرچه داریم از ما خواهند گرفت و ممکن است که ما را بقتل برسانند.
جاشوان کشتی وقتی دریای وسیع را دیدند طبق عادت خود صورت را با سنگ های تیز خراشیدند تا اینکه خدایان را با خود
دوست کنند و به سلامت به مقصد برسند.
مسافرین کشتی که اکثر اهل سوریه بودند از مشاهده این منظره بوحشت افتادند و مصریهائی هم که با آن کشتی مـسافرت
میکردند، متوحش شدند.
مصریها از خدای (آمون) درخواست کمک میکردند و سریانیها از خدای (بعل) کمک میخواستند (کاپتا) هـم خـدای خـود را
بیرون آورد و مقابل آن گریست و برای اینکه دریا را با خود دوست کند یک حلقه مس بدریا انداخت ولی برای فلز خود بسیار
متاسف شد.
این وقایع قدری ادامه داشت تا اینکه پاروزن ها که تا آنموقع در رود نیل و دریا، پارو میزدنـد دسـت از پاروهـا برداشـتند و
کشتی برای ادامه حرکت شراع افراشت.
آنوقت همه چیز آرام شد و دیگر جاشوان صورت های خود را مجروح نکردند و مسافرین خدایان را صدا نزدنـد ولـی بعـد از
اینکه شراع افراشته شد و کشتی سرعت گرفت گرفتار حرکات امواج دریا گردید.
(کاپتا) وقتی میدید که کشتی آنطور تکان میخورد وحشت کرد و یکی از طنابهای کشتی را محکم گرفت و بعد از چند لحظـه
با ناله بمن گفت که طوری معده او بالا میاید مثل اینکه نزدیک است از دهانش خارج شود و بطور حتم خواهد مرد.
(کاپتا) که تصور میکرد خواهد مرد بمن گفت ارباب من از تو رنجش ندارم برای اینکه تو مرا باینجا نیاوردی بلکـه خـود مـن
بودم که بتو گفتم که باید از طبس خارج شد و به شهرهای دیگر رفت.
وقتی که من مردم جنازه مرا بدریا بینداز برای اینکه آب دریا شور است و مانند حوض های شور دارالممات مـانع از متلاشـی
شدن جنازه من خواهد شد.
جاشوان کشتی نظر باینکه زبان مصری را میفهمیدند وقتی این حرف را شنیدند خندیدند و باو گفتند ای مرد یک چـشم، در
این دریا جانورانی وجود دارد که دندانهای آنها از دندان های تمساح بزرگتر و تیزتر است و قبل از اینکه جنازه تو به ته دریـا
برسد تو را قطعه قطعه میکنند و میبلعند.
کاپتا که متوجه شد جنازه او در آب شور دریا باقی نخواهد ماند و بکام جانوران خواهد رفت بعد از شنیدن این حرف گریست.
چند لحظه دیگر غلام سابق من به تهوع افتاد و بعد از او مسافرین کشتی چه مصری چه سریانی گرفتار تهوع شدند و آنچـه
در معده داشتند بیرون آمد و رنگ آنها تیره و آنگاه شبیه به سبز شد.
من از مشاهده بیماری دسته جمعی آنها حیرت کردم زیرا در دارالحیات استادان ما، این بیماری را بمـا نگفتـه بودنـد و مـن
نمیدانستم بیماری مزبور چیست، بیماریهای ساری که یکمرتبه عده ای زیاد را مریض میکنند معـروف اسـت و تمـام اطبـای
فارغالتحصیل طبس از آن اطلاع دارند.
هزارها سال است که این بیماریها شناخته شده و وسیله مداوای آنها فراهم گردیده و علائم بیماری معلوم و مشخص می باشد
ولی بیماری مزبور به هیچیک از بیماریهایی ساری شباهتی نداشت و من فکر میکردم که اگر تمام اطبای سلطنتی مصر جمع
شوند نمیتوانند آن بیماری واگیر را که یکمرتبه به تمام مسافرین چیره شد بشناسند.
بیماری مزبور نه وبا بود و نه طاعون و نه آبله برای اینکه در هر سه بیماری مریض تب میکند ولی آنهائیکه استفراغ میکردنـد
تب نداشتند و از سردرد نمینالیدند.
من دهان آنها را بوئیدم که بدانم آیا مثل بیماری وبا از دهان آنها بوی کریه استشمام میشود ولی بوی مکروه نشنیدم و کشاله
ران آنها را معاینه کردم که بدانم آیا مثل مرض طاعون از کنار ران آنها غده ای بیرون آمده ولی غدهای ندیدم و در سطح بدن
هم تاولهای مخصوص آبله بنظر نمیرسید و در بین تمام آنهائی که استفراغ میکردند حتی یک نفر تب نداشت.
متحیر بودم که این چه بیماری مرموز است که علائم آن در هیچیک از کتابهای قدیم نوشته نشده و با وحـشت نـزد ناخـدا
رفتم و باو گفتم که در کشتی تو یکمرض خوفناک بوجود آمده که تا امروز بدون سابقه بوده زیرا مـن کـه طبیـب مـصری و
فارغالتحصیل مدرسه دارالحیات هستم از اینمرض اطلاع ندارم و بتو میگویم که فوری بطرف ساحل برو تا اینکـه بیمـاران را
بخشکی منتقل کنیم.
ناخدا گفت مگر تو تا امروز در دریا مسافرت نکردهای؟
گفتم نه...
ناخدا گفت اینمرض که یک طبیب مصری مثل تو از آن بدون اطلاع است مرض دریا میباشد و علت بروز اینمـرض، پرخـوری
است و در این کشتی مسافرینی که مایل باشن د بخرج شرکت سریانی که صاحب این کشتی است غذا میخورند و غذای آنهـا
جزو کرایه کشتی منظور میشود ولی تو، سینوهه، وقتی وارد این کشتی شدی گفتی که بخرج خود غذا خواهی خورد و بهمین
جهت در صرف غذا امساک میکنی و لذا اکنون که همه بیمار هستند تو سالم میباشی ولی اینها کـه میداننـد غـذا را بخـرج
کشتی میخورند تا بتوانند شکم را پر ازغذا مینمایند تا بتصور خودشان فریب نخورده باشند و تـا وقتـی روی نیـل حرکـت
میکردیم پرخوری اینها ضرری نداشت زیرا نیل رودخانه است و موج ندارد ولی اکنون که وارد دریا شده ایم اینها بعـد از هـر
وعده غذای زیاد گرفتار همین مرض میشوند و آنچه در معده جا داده اند بر اثر تهوع بیرون میریزد و این تهوع هم ناشـی از
تکان کشتی است که آنهم بر اثر حرکت امواج است.
گفتم چرا در این هوای طوفانی کشتیرانی میکنید تا اینکه مسافرین شما اینطور مریض شوند؟
ناخدا گفت این هوا طوفانی نیست بلکه بهترین هوا برای کشتیرانی میباشد چون تا باد نوزد نمیتوان از بادبان استفاده کرد.
بعد افزود سینوهه، با اینکه تو یک طبیب مصری هستی این علم طب را از من فرا بگیر که علاج مرض دریا فقط غذا نخـوردن
است و اگر مسافر کشتی غذا نخورد گرفتار این مرض نمیشود گفتم آیا ای نها که مریض شدهاند خواهند مرد، ناخدا گفت وقتی
کشتی بساحل رسید و اینها از کشتی پیاده شدند از تمام کسانیکه در ساحل هستند سالمتر خواهند بود زیرا سنگینی معده
آنها بر اثر تهوعهای پیاپی از بین رفته است و مرض دریا وقتی ادامه دارد که کشتی در دریا حرکت میکند و هم ین که بساحل
رسید این مرض رفع میشود.
در این گفتگو بودیم که شب فرا رسید در حالیکه از هیچ طرف ساحل نمایان نبود و من به ناخدا گفتم در این شب تاریک کـه
فرا میرسد آیا تو راه خود را گم نخواهی کرد و بجای اینکه بطرف ازمیر بروی بطرف سرزمین آدمخواران نخـواهی رفـت . (در
چهار هزار سال قبل ملل ساکن شمال دریای مدیترانه نیمه وحشی بودند و مصریها تصور میکردند که آنها آدمخوار هستند –
مترجم).
ناخدا گفت من از خدایان کمک میگیرم و راه را گم نمیکنم تا وقتی که روز است خدای خورشید بمن کمک میکنـد و وقتـی
شب شد خدای ماه و خدای ستارگان بمن م ساعدت مینمایند و نمیگذارند بسوی سرزمین آدمخواران بروم . من بعد ناخـدا را
ترک کردم و بگوشهای خزیدم که بخوابم ولی تا صبح بر اثر حرکات کشتی و صدای بادبانها و امواج خوابم نبرد.
روز بعد قدری غذا به کاپتا دادم و او نخورد و آنوقت به من محقق گردید که وی خواهد مرد ز یرا هرگز اتفاق نیفتاده بـود کـه
کاپتا وسیله و فرصتی برای غذا خوردن داشته باشد و از آن استفاده نکند.