مطلب ارسالی کاربران
سینوهه؛فصل نهم؛گریه آورترین واقعه ی جوانی من؛بخش هشتم
آن روز قبل از اینکه خورشید غروب کند بیش از یکصد نفر از غلامان آزاد شده را در گذشته در معادن کار میکردند از پـا، از
دیوارهای شهر طبس سرنگون آویختند و بقتل رسانیدند و فتنه و چپاول شهر اموات خاموش شد.
آن شب من در یک خانه عمومی بسر بردم و منظورم این بود که قدری تفریح کنم ولی هیچ یک از زنهـای خانـه عمـومی را
خواهر خود ننمودم.
بعد از خروج از خانه عمومی بیک مهمانخانه رفتم و خوابیدم و بامداد روز بعد بسوی خانه سابق خود روان شدم تا ا ینکه طلب
(کاپتا) غلام سابق خود را بپردازم و از او تشکر نمایم زیرا اگر وی اندک پس انداز خود را بمن نمیداد من نمیتوانستم که جنازه
پدر و مادرم را به دارالممات برسانم.
(کاپتا) وقتی مرا دید بگریه افتاد و گفت ای ارباب من، تصور میکردم که تو مرده ای زیرا بخود میگفتم کـه اگـر زنـده باشـد
میآید تا اینکه باز از من سیم و مس بگیرد . زیرا او یکمرتبه از من سیم و مس گرفت و کسیکه یکبار بدیگری فلز داد تا زنده
است باید باو فلز بدهد.
و من با اینکه فکر میکردم تو مردهای احتیاط از دست نمیدادم و برای کمک بتو از ارباب جدید خود و مـادرش (کـه خـدایان
لاشه او را متلاشی نمایند) میدزدیدم و مادر او هم پیوسته با چوب مرا میزد و بتازگی تهدید کرده مرا بفروشد و بهمین جهت
چون تو آمدهای خوب است که من و تو از اینجا بگریزیم و بجائی برویم که دور از این تمساح باشیم.
من در ادای جواب تردید کردم و او گفت ارباب من اگر برای هزینه زندگی اضطراب داری من مقداری فلز دارم و متیـوانیم آن
را بمصرف برسانیم و وقتی که فلز باتمام رسید من کار خواهم کرد و نمیگذارم که تو گرسته بمانی مشروط بـر اینکـه مـرا از
چنگ این زن که یک تمساح است و پسر ابله او نجات بدهی.
گفتم (کاپتا) من امروز برای این اینجا آمدم که دین خود را بتو بپردازم زیرا میدانم آنچه تو بمن دادی مجموع پس انداز تو در
مدت چند سال بود. آنگاه مقداری فلز خیلی بیش از میزان فلزی که کاپتا بمن داده بود در دست او نهادم و او که فلزات مزبور
را دید از وجد برقص در آمد ولی بعد متوجه شد که رقصیدن برای مردی چون او سالخورده خوب نیست.
پس از اینکه از رقص باز ایستاد گفت ارباب من، پس از اینکه فلزات خود را بتو دادم گریستم زیرا فکر میکردم که تـو دیگـر
فلزات مرا پس نخواهی داد ولی از من گله نداشته باش زیرا کسیکه یکعمر غلام بوده دارای قوت قلب نیست و نمیتوانـد کـه
فلزات خود را بدیگری، ولو ارباب سابق او باشد، بدهد و آسوده خاطر بماند.
گفتم (کاپتا) علاوه بر اینکه من طلب تو را تادیه کردم بجبران اینکه تو نسبت بمن خوبی نمودی تو را از اربابـت خریـداری و
آزاد خواهم کرد.
(کاپتا) گفت تو اگر مرا خریداری و آزاد کنی من هیچ جا ندارم که بĤنجا بروم و کسی که یکعمر غلام بـوده نمیتوانـد بـĤزادی
زندگی کند من غلامی هستم یک چشم که باید پیوسته ارباب داشته باشم و بدون ارباب بیک گوسفند یـک چـشم شـباهت
دارم که فاقد چوپان باشد و من بتو اندرز میدهم که بی جهت فلز خود را برای خریداری من دور نریز زیرا من از آن تو هستم و
تو میتوانی که مرا با خویش ببری.
بعد با یگانه چشم خود چشمکی زد و گفت ارباب با سخاوت، من چون احتیاط از دست نمیدادم هر روز راجع بحرکت کشتی ها
از این جا کسب اطلاع میکردم و میدانم که در این زمان یک کشتی از اینجا بطرف ازمیر میرود و ما متیوانیم کـه سـوار ایـن
کشتی شویم و خود را به ازمیر برسانیم و یگانه اشکالی که وجود دارد این است که قبل از حرکت باید هدیـه ای بـه خـدایان
بدهیم تا اینکه سالم بمقصد برسیم و من بعد از اینکه (آمون) سلب اعتقاد کردم هنوز یک خدای دیگر کشف ننموده ام که باو
هدیه بدهم.
من از اشخاص پرسیدم که آیا ممکن است راهنمائی نمایند و خدائی را بمن نشان بدهند و من بتوانم او را بپرستم و باو هدیـه
بدهم و آنها گفتند که خدای فرعون بنام (آتون) را بپرست پرسیدم این خدا با چه زندگی و خدائی میکند؟ بمن جواب دادنـد
که خدای (آتون) بوسیلۀ حقیقت زندگی و خدائی میکند و من فهمیدم که این خدا بدرد من نمیخورد زیرا خدائی که بخواهـد
با حقیقت زندگی و خدائی کند بطور حتم یک خدای ساده و بی اطلاع است و گرنه میفهمید که حقیقت چیزی است که هرگز
قابل اجرا نمیباشد و اکنون ارباب من آیا تو میتوانی بمن بگوئی که کدام خدا را بپرستم.
من گوی خود را که مقابل مقبره فرعون هنگام دفن والدینم پیدا کرده بودم باو دادم و گفتم این خدا را بپرست.
(کاپتا) پرسید این چیست؟ گفتم فرعون باین خدا اعتقاد داشت و تصور می نمود که سعادت میآورد و من هم از لحظـه ایکـه
آن را بدست آوردهام حس میکنم که بطرف سعادت میروم زیرا دارای زر شدم و اگر تو این گوی را نگاهداری تصور میکنم که
نیکبخت خواهی شد و من هم از نیکبختی تو استفاده خواهم کرد . بنابراین در حالیکه این گوی را داری لباس خـود را عـوض
کن و لباسی مانند سکنه سوریه بپوش تا با این کشتی که میگوئی آماده حرکت اس ت برویم و من فکر میکنم که گفته تو دایر
بر اینکه من نباید پول خود را برای خرید تو دور بریزم درست است زیرا از اینجا تا ازمیر ما خرج داریم و بعد از ورود به ازمیر
هم باید قدری فلز داشته باشیم که خرج کنیم تا اینکه من شروع به طبابت نمایم و باید بتو بگویم که من ن یز عجله دارم کـه
زودتر از شهر طبس بروم برای اینکه وقتی در کوچه های طبس قدم بر میدارم مثل این است که هر کس که مرا می بیند بمـن
ناسزا میگوید و من بعد از اینکه از این شهر رفتم هرگز به طبس مراجعت نخواهم کرد.
(کاپتا) گفت ارباب من، هرگز راجع به آینده تصمیم قطعی نگیر برای اینکه تو نمیدانی که در آینده چه خواهد شد و چه وقایع
پیش خواهد آمد و لذا از امروز، تصمیم عدم مراجعت بشهر طبس را نگیر زیرا ممکن است کـه روزی از ایـن مراجعـت سـود
فراوان ببری.
از آن گذشته هر کس با آب نیل رفع تشنگی کرد نمیتواند پیوسته با آب های دیگر خود را سیرآب نماید و نیـل او را بـسوی
خود میکشاند. من نمیدانم که تو در اینجا مرتکب چه عمل شده ای که اینطور از طبس نفرت حاصل کرده ای ولی تصمیم تو را
برای رفتن از طبس یک کار عاقلانه میدانم . سینوهه، من بتو اطمینان میدهم که این عمل را هر چه باشد فراموش خواهی کرد
زیرا جوان هستی و جوان بعد از چندین سال وقایع گذشته را فراموش مینماید و اشخاص پیر هم اگر ماننـد جـوانهـا عمـر
طولانی میکردند وقایع گذشته را فراموش مینمودند، ولی چون عمر آنها طولانی نمی شود فرصـت فرامـوش کـردن حـوادث
گذشته بدستشان نمیرسد. هر عمل که از انسان سر میزند، مانند سنگی است که بدریا بیندازند. این سنگ بعد از اینکـه در
آب افتاد صدائی بزرگ ایجاد میکند و آب را بتلاطم در می آورد و انسان فکر مینماید که هرگز اثر آن هیجان و تلاطم از بـین
نمیرود ولی بعد از چند لحظه آب آرام میشود بطوری که انسان بخود میگوید اصلاً سنگی در ا ین آب نیفتاده و گرنه اینطـور
آرام نبود.
تو نیز بعد از چند سال بکلی این واقعه را که برای تو در این شهر اتفاق افتاده فراموش خواهی کرد و بـا ثـروت و قـدرت بـه
طبس مراجعت خواهی نمود و اگر تا آنموقع اسم من در طومار غلامان فراری باشد تو خواهی توانست مرا مورد حمایـت قـر ار
بدهی و نگذاری که مرا اذیت کنند.
گفتم من هر موقع که قدرت و ثروت داشته باشم حاضرم که تو را مورد حمایت قرار بدهم ولی من از این جهت از طبس میروم
که دیگر باینجا برنگردم.
در اینموقع مادر اربابش (کاپتا) را صدا زد و او رفت و هنگام رفتن بمن گفت در خم کوچه منتظر من باش و من فوری خـواهم
آمد.
من از مقابل درب خانه دور شدم و در خم کوچه بانتظار (کاپتا) ایستادم. طولی نکشید که (کاپتا) در حالی که زنبیلی در دست
و باشلوقی روی سر داشت آمد و من دیدم که در دست دیگر او چند حلقه مس دیده می شود و حلقههـا را بمـن نـشان داد و
گفت این زن که مادر تمام تمساحها میباشد مرا برای خرید به بازار فرستاده ولی من برای او چیزی نخواهم خرید زیرا آنچه از
اثاث خصوصیام را که قابل حمل و مورد احتیاج بود، برداشته در این زنبیل نهاده ام که از اینجا برویم و این حلقه های مس هم
بر سرمایه ما برای تامین هزینه مسافرت خواهد افزود.
من دیدم که (کاپتا) در زنبیل خود لباس و یک موی عاریه دارد و وقتی از حدود خانه دور شدیم و به کنـار نیـل رسـیدیم در
آنجا لباس خود را عوض کرد و موی عاریه بر سر نهاد.
من برای او یک چوب تراشیده خریداری کردم زیرا دیده بودم که خدمه اشخاص بزرگ چوب ب دسـت میگیرنـد و سـپس بـه
اسکله کشتیهای سوریه نزدیک شدیم و من دیدم که یک کشتی سریانی در شرف حرکت است.
ناخدای آن کشتی هم اهل سوریه بود و وقتی دانست که من طبیب هستم و عازم ازمیر میباشم با خرسندی من و (کاپتـا) را
پذیرفت برای اینکه در کشتی او عدهای از جاشوان مریض بودند و امیدواری داشت که من در راه آنها را معالجه نمایم.معلوم شد که گوی موصوف برای ما سعادت بخش بوده زیرا کارهای ما سهل شد و ما می توانستیم براحتی سفر نمائیم و (کاپتا)
که اثر گوی را دید مثل یک خدای حقیقی شروع به پرستش آن کرد.
پایان فصل نهم
شروع فصل دهم فردا ساعت ۱۲:۰۰
با تشکر
مصطفی سلگی