مطلب ارسالی کاربران
سینوهه؛فصل نهم؛گریه آورترین واقعه ی جوانی من؛بخش اول
آنوقت (نفر نفر نفر) چنین گفت در قدیم مردی بود موسوم به (سات نه) روزی برای دیدن یک کتاب کمیاب به معبد رفت و در
آنجا یک زن کاهنه را دید و طوری در دیدار اول شیفته شد که وقتی مراجعت کرد غلام خـود را نـزد زن فرسـتاد و بـرای او
پیغام فرستاد که بخانه وی بیاید و ساعتی خواهر او بشود و در عوض یک حلقه سنگین طلا دریافت کند.
زن گفت من به منزل (سات نه) نمیآیم برای اینکه همه مرا خواهند دید و تص ور خواهند کرد زنی هـستم کـه خـود را ارزان
میفروشم و به ارباب خود بگو که او به منزل من بیاید زیرا خانه من خلوت است.
(سات نه) بمنزل زن کاهنه رفت و یک حلقه سنگین طلا هم با خود برد که بوی بدهد و زن که میدانست که او برای چه آمـده
گفت تو میدانی که من یک کاهنه هستم و زنی که کاهن است خود را ارزان نمیفروشد.
(سات نه) گفت تو کنیز نیستی که من تو را خریداری کنم بلکه من از تو چیزی میخواهم که وقتی یکزن آن را بمردی تفویض
کرد هیچچیز از او نقصان نمییابد و بهمین جهت قیمت این چیز در همه جا ارزان است.
زن کاهنه گفت چیزی که تو از من میخواهی ارزانترین و بیقیمت ترین چیزهاست و حتی از فضلۀ گاو کـه در بیابـان ریختـه
ارزانتر میباشم اما در عین حال گرانترین چیزها بشمار میآید. این چیز برای کسانیکه بدان توجه نداشته باشند ارزانترین
چیزهاست ولی همینکه مردی نسبت باین شی ابراز توجه کرد گران ترین اشیاء میشود و آن مرد اگر خواهان آن اسـت بایـد
ببهای خیلی گران خریداری نماید اینک تو بگو که چقدر بمن میدهی تا اینکه من برای ساعتی خواهر تو بشوم؟
(سات نه) گفت من حاضرم دو برابر این طلا که برای تو آوردهام بتو بپردازم زن کاهنه گفت این در خور زنی مثل من نیـست و
اگر تو خواهان من هستی باید هر چه داری بمن بدهی.
مرد که آرزوی کاهنه را داشت گفت هر چه دارم بتو میدهم و همان لحظه، کاتبی را آوردند و مرد خانه و مزارع و غلامان خود
را و هر چه زر و سیم و مس داشت بزن تفویض کرد و آنوقت دست دراز نمود که موی عاریه زن را از سر ش بردارد و سـرش را
ببوسد ولی زن ممانعت کرد و گفت میترسم که تو بعد از اینکه مرا برای ساعتی خواهر خود کردی از من سیر شـوی و بطـرف
زن خود بروی و اگر میخواهی من خواهر تو شوم باید هم اکنون زنت را بیرون کنی.
مرد که دیگر غلام نداشت یکی از غلامان کاهنه را فرستاد و زن ش را بیرون کرد و آنوقت خواسـت کـه مـوی عاریـه وی را از
سرش بردارد.
ولی کاهنه گفت تو از این زن که بیرونش کردی سه فرزند داری و من میترسم که روزی محبت پدری تو را بسوی این بچه هـا
هدایت کند و مرا فراموش نمائی و هرگاه قصد داری که از من کام بگیری باید بچه های خود را باینجا بیاوری تا اینکه من آنهـا
را بقتل برسانم و گوشت بدن آنها را به سگها و گربههای خود بدهم.
(سات نه) بی درنگ بوسیله غلامان کاهنه فرزندان خود را آورد و بدست زن سپرد و زن کاهن کارد سنگی را بدست گرفـت و
هر سه را بقتل رسانید و در حالی که مرد مشغول نوشیدن شراب بود زن گوشت بچهها را بسگها و گربههای خود داد.
آنوقت گفت بیا اینک من برای ساعتی خواهر تو میشوم و مطمئن باش که از صمیم قلب خـواهر تـو خـواهم شـد و هـر زن،
هنگامی حاضر میباشد که از روی محبت خواهر یک مرد بشود که بداند خود را ارزان نفروخته است و یگانه تفـاوت زن هـای
هرجائی با زنهائی چون من که کاهنه و آبرومند هستم، این است که زنهای هرجائی خود را ارزان می فروشـند ولـی زنهـای
آبرومند خود را با بهای گران در معرض فروش میگذارند.
من گفتم (نفر نفر نفر) من این داستان را که تو برایم نقل کردی شنیده ام و میدانم که تمام این وقا یع در خواب اتفاق میافتد
و در آخر داستان (سات نه) که خوابیده بود از خواب بیدار میشود و خدایان را شکر مینماید که اطفال وی زنده هستند.
(نفر نفر نفر) گفت اینطور نیست و هر مرد که عاشق یکزن میباشد شبیه به (سات نه) است و بـرای اینکـه بتوانـد از او کـام
بگیرد حاضراست که مال و زن و فرزندان خود را فدا کند و هنگامی که هرم بزرگ را می ساختند این طور بوده و وقتی بـاد و آفتاب اهرام را از بین ببرد نیز همین طور خواهد بود. آیا تو میدانی برای چه سر خدائی را که در عشق مراد میدهد شبیه بـه
سر گربه میسازند و ترسیم میکنند؟
گفتم نه. (نفر نفر نفر) گفت برای اینکه بگویند که زن مثل پنجه های گربه است و وقتی گربه میخواهد شـکار خـود را فریـب
بدهد پنجههای نرم خویش را روی او میکشد و شکار از نرمی آن لذت میبرد ولی یک مرتبه پیکان های تیز چنگـال گربـه از
زیر آن پوست نرم بیرون میآید و در بدن شکار فرو میرود و من چون نمیخواهم که تو از من آسیب ببینی و بعد مرا ببدی یاد
کنی بتو میگویم (سینوهه) از اینجا برو و دیگر اینجا نیا.
گفتم (نفر نفر نفر) تو خود امروز بمن گفتی که از پیش تو نروم و در اینجا باشم تا این که تو با من صحبت کنی.
زن گفت آری من این را گفتم و اک نون بتو میگویم برو برای اینکه هرگاه بخواهی از من سودمند شوی بـرای تـو گـران تمـام
خواهد شد و بعد مرا نفرین خواهی کرد که باعث زیان تو شدم.
گفتم من هرگز از زیان خود شکایت نخواهم کرد و اگر منظور تو طلا و نقره و مس است من هر چـه دارم بتـو خـواهم داد تـا
اینکه تو مرا از خود مستفیذ نمائی.
(نفر نفر نفر) گفت امروز من در اینجا بطوری که دیدی یک جشن بزرگ داشتم و این جشن مرا خسته کرده و اکنون میخواهم
بخوابم و تو برو و روز دیگر بخانه من بیا و در آن روز اگر آنچه از تو میخواهم بپردازی خواهر تو خواهم شد.
من هر قدر اصرار کردم که مو افقت کند آن شب را با وی بسر ببرم زن نپذیرفت و من ناگزیر از منزل او بیرون رفـتم و بخانـه
خود مراجعت نمودم ولی تا بامداد از هیجان عشق (نفر نفر نفر) خوابم نبرد.
روز بعد صبح زود به غلام خود (کاپتا) سپردم که تمام بیماران را که به مطب من می آیند جواب بدهد و بگوید کـه در آن روز
حال معالجه ندارم بعد نزد سلمانی رفتم و آنگاه خود را تطهیر نمودم و عطر ببدن مالیدم و راه خانه (نفـر نفـر نفـر) را پـیش
گرفتم.
در آنجا غلامی مرا باطاق وی برد و دیدم که زن مشغول آرایش است و من که خود را متکی بدوستی شب گذشته وی مشاهده
میکردم بطرف زن رفتم ولی زن مرا از خود دور کرد و گفت (سینوهه) برای چه اینجا آمدهای.... و چرا مزاحم من مـیشـوی؟
گفتم (نفر نفر نفر) من تو را دوست دارم و امروز اینجا آمدهام که تو بر حسب وعدهای که بمن دادهای خواهر من بشوی.
آن زن گفت امروز من باید خود را خیلی زیبا کنم زیرا ی ک بازرگان که از سوریه آمده میخواهد امروز را با مـن بـسر ببـرد و
گفته که در ازای یک روز یک قطعه جواهر بمن خواهد داد.
سپس (نفر نفر نفر) روی تخت خواب خود دراز کشید و یک زن که کنیز او بود شروع بمالش بدن او با روغـن معطـر کـرد . و
چون من نمیخواستم بروم او گفت (سینوهه) برای چه مصدع من میشوی و از اینجا نمیروی؟
گفتم برای اینکه من آرزوی تو را دارم... برای اینکه میخواهم تو اولین زن باشی که خواهر من میشوی.
(نفر نفر نفر) گفت یک مرتبه دیگر، مثل دیشب بتو می گویم که من نمیخواهم تو را بیازارم و بتو میگویم که دنبال کار خـود
برو و مرا بحال خود بگذار.
گفتم (نفر نفر نفر) هر چه بخواهی بتو میدهم که امروز را با من بشب بیاوری.
زن پرسید تو چه داری گفتم مقداری حلقه نقره و مس دارم که از بیماران خود بعنوان حق العلاج گرفتـهام و نیـز دارای یـک
خانه میباشم که مطب من در آنجاست و این خانه را محصلی ن که از دارالحیات خارج میشوند و احتیاج به مطب دارند ببهای
خوب خریداری میکنند.
(نفر نفر نفر) در حالی که روی تخت خواب دراز کشیده بود و کنیز او بدنش را با روغن معطر ماساژ میداد گفت بـسیار خـوب
(سینوهه) برو و یک کاتب بیاور تا این موضوع را بنویسد و سند آن را نزد قاضی بزرگ بگذارد و این انتقال جنبه قانونی پیـدا
کند و تو نتوانی در آینده آن را از من بگیری.
من که (نفر نفر نفر) را با اندامی که از مرمر سفیدتر و تمیزتر بود می نگریستم طوری گرفتار عشق بودم که نمی توانـستم بـر
نفس خویش غلبه نمایم و فکر میکردم که دادن هستی من در ازای یک روز با آن زن بسر ببرم بدون اهمیت اسـت . و گفـتم
(نفر نفر نفر) اکنون میروم و کاتب را میآورم زن گفت در هر حال من نمیتوانم امروز با تو باشم ولی تو کاتب را بیاور وامـوال
خود را بمن منتقل کن و من روز دیگر تو را خواهم پذیرفت.
پوزش بابت تاخیر زیاد
قسمت بعدی ساعت ۱۹:۳۰
با تشکر
مصطفی سلگی