مطلب ارسالی کاربران
کلاه فروش:-)
روزی کلاه فروشی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درختی کمی استراحت کند. کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیستند. بالای سرش را نگاه کرد . تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند.
فکر کرد چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند.
کلاه را ازسرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند.
به فکرش رسید که کلاهش را روی زمین پرت کند. میمونها هم کلاه ها را روی زمین پرت کردند! همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.
سالهای بعد نوه اش هم کلاه فروش شد. داستان را برایش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی پیش آمد چه کند.
یک روز که او هم از همان جنگل می گذشت و تصمیم گرفت زیر درختی استراحت کند, همان قضیه برایش اتفاق افتاد.
شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. کلاهش را برداشت,میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش را روی زمین انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند.
یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از سرش برداشت و درگوشی محکمی به او زد و گفت: فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری؟؟؟