مطلب ارسالی کاربران
ارغوان ♥ اولین اتود امروز24 / 04 / 96 موضوع : ...
یادش بخیر.این روزا که موهام یکم سفید شده یاد بعد ظهرای گرمه خیابونای شهر میفتم.بعد از مدرسه ، خسته ولی شاداب برمیگشتم خونه.گاهی پیاده.گاهی با اتوبوسای درب و داغون خط واحد.
آره ، منم مثل همه همیشه چشمم دنبال یه عشق میگشت. هه غم انگیزه که اون سالا فکر میکردم عشق رو میشه با چشم پیدا کرد!حتما هم باید خوشگل و تو دل برو میبود که پیدا شه! "یکی" نبود بهم بگه خب پس اونایی که خوشگل نیستن چی؟ آدم نیستن؟
سر به زیر و نجیب! پاک و آروم!شیطنتاش فقط مال خودم میبود!فقط به من میخندید و با بقیه سرسنگین!جلوی بقیه سرشو مینداخت پایین و تو روپوش دخترونه ی مدرسه اش قایم میشد!
میدونی هانی ؟ اون روزا "یکی" نبود بگه خب عزیز دلم بر فرض محال که اینطور "عشقی" رو پیدا کنی و وجود داشته باشه فکر نمیکنی اون عاشق دلخسته زیاد داره؟و همین باعث میشه که این نجابت و ماخوذ به حیا بودنه از بین بره؟ هه اون روزا فکر میکردم پاکی یه چیز اکتسابیه.اگرم یکی بود بهم بگه اینو میگفتم خودم درستش میکنم!نمیدونستم آدما یا پاک به دنیا میان یا ناپاک به مسیرشون ادامه میدن و از دنیا میرن...
هانی روزی که ازم خواستی سیگارو ترک کنم درسته قیافه م عبوس شد و ناراحت شدم به ظاهر و قیافه مردونه م رو درهم کشیدم! ولی باور کن ته دلم یهو دریایی از نور بوجود اومد...به خودم گفتم بفرما آقا سعید!یکی هست که نگرانت باشه!دوست داشتم برگردم به 16 سالگیم.تو یه روز سرد زمستونی.خودمو بزنم به خواب و منتظر بشم مامانم یه پتو بزنه روم و غرغر کنان قربون صدقه م بره که چرا اینجا خوابیدم و بعدشم زیر گرمای پتو تخت بخوابم تا شب! و شب کسل بلند شم و به بی مسئولیت بودنم تو دلم بخندم! و در ظاهر نگران درس و مشقای فردام باشم و بازم بعد از اعصاب خوردیای بچگانه بخوابم تا صبح!
هانی اون روزا تو نبودی.راستش منم اینطوری نبودم!هانی عزیزم درسته من بعنوان یه شخصیت حقیقی حضور داشتم و دارم ، ولی اون روزا فکر میکردم من یه موجود خاص هستم!یه آدم خاص!که مثل هیچکس نیست! ایمان داشتم دنیارو تغییر میدم!مطمئن بودم من به زوایایی از دنیا نگاه میکنم که دیگران نگاه نمیکنن!و هرگز نکردن! میخندی؟ تو هم مثل من بودی نه؟ هانی همه ی ادما همینطوری بودن نه؟ ...
اشک هام خنده ی قاب عکس هانی رو تار کرد.دقیقا نمیدونم چرا گریه کردم.بخاطر روزایی که گذشته بود؟یا روزهای بدون هانی؟ بهر حال هانی رو بدست آورده بودم.بعد از 6 سال رفت و آمد و دعوا و کتک کاری با پدر و برادراش.مگه کوتاه میومدن؟یادته هانی؟ بازم میخندی.قربونت برم من که همیشه میخندی....
با صدای شاگرد هانی که با صدای بلند ازش خواست براش موضوع رو تکرار کنه به خودم اومدم.قاب عکس رو سر جاش گذاشتم. واقعیت این بود که هانی این روزا کمتر به من اهمیت میداد.منم مجبور شده بودم که با قاب عکسش که رو شومینه بود بیشتر صحبت کنم. این اعتقاد من بود.من هیچکسو جز هانی نداشتم.پس نباید حتی تو فکرم سراغ زن ها و دختر های دیگه میرفتم که باهاشون رویا پردازی کنم! هانی تنها سهم من از این دنیای 8 میلیاردی بود! فکرشم بهم حس غرور میداد! فقط یک نفر در این دنیا هست که بهش فکر میکنم!
این روزا منم که نمیخواستم مزاحمش بشم زیاد صداش نمیکردم و اجازه میدادم که به کاراش برسه.شاگردای بیشتری پیدا کرده بود و چون من نمیخواستم بره بیرون از خونه همه رو میاورد تو خونه.چون نمیخواستیم وام بگیرم تصمیم گرفتیم یه مدت بیشتر کار کنیم و کمتر هزینه کنیم که بتونیم یه سر و سامونی به وسایل خونه مون بدیم.وسایل خونه مون بعد از جهیزیه ی نصف و نیمه ی هانی تغییر چندانی نکرده بود.همون موقع هم خیلی وسایل خاصی نداشتیم حالا فکرشو بکن نه سالی هم گذشته باشه خودبخود هرکی میومد خونه مون مجبور بودیم با خنده های مصنوعی حواسشو پرت کنیم و نذاریم نگاهش به وسایل کهنه مون بیفته!
راستش از همون اولم هانی چیزی نیاورده بود!همشو باهم خریدیم.دو تا فرش.یخچال و گازم که هرجور شده بود ردیف کردم.لباسشویی هم که خودم بودم!دستاش خراب میشد...دستاشو دوست داشتم.درست مثل چشماش.باهام حرف میزد.وقتی موهامو نوازش میکرد مثل یه بچه گربه میشدم و خودمو لوس میکردم براش.راستش من حتی سایه ی هانی رو هم عاشقانه دوست داشتم...همین که تو خونه ام بود احساس فوق العاده ای بهم میداد.
شروع 16:30 پایان 16:42