مطلب ارسالی کاربران
برای لوکا مودریچ، دژان لورن و ویکتور موزس؛ پناه جویان دیروز و ستارگان امروز
عبور بايد كرد، صداي باد مي آيد، عبور بايد كرد و من مسافرم اي بادهاي همواره! مرا به وسعت تشكيل برگ ها ببريد، مرا به كودكي شور آب ها برسانيد و در تنفس تنهايي، دريچه هاي شعور مرا بهم بزنيد، روان كنيدم دنبال بادبادك آن روز، مرا به خلوت ابعاد زندگي ببريد
رفتن چقدر خوب است اگر صدای آژیر، لالایی شب هایت باشد و تیربار ژ3 اسباب بازی هم سن و سال هایت تویی که هنوز عروسک های کوچکت را به مرد های بزرگ ترجیح می دهی و گونه های بی گناهت بوسه گاه فرشتگان است، چقدر زود بود برای پوست حساست که ساییده شود به سرمای سخت زمستان و انگشت های بی گناهت چه بیگانه با ماشه بودند وقتی که قرار شد با قطره چکان بچکاندند قطره قطره خوشبختی را برایتان از آسمان. چقدر خواستنی بود لبخندت پشت دیوار دشمن که هنوز باورت از جنگ، تفنگ بازی پریروز بود با دوستانت و چه اندک بود تمام دریا برای اشک هامان بر پیکر بی جانت. چقدر رفتن خوب است این جور مواقع هر قدر هم که سخت باشد، این که سقف آسمانت آن قدر پایین بیاید تا زانو بزنی که تمنا می کنم التماس تان می کنم مرا بپذیرید عالی جناب! بپذیرید که مثل یک سمفونی فراموش شده موتسارت یا یک قانون نانوشته انیشتین یا یک نقاشی گم شده دالی بکرم و ارزشمند و اگر آسمان تان برای ستاره کوچک من جا داشته باشد سوگند می خورم هر غروب به سینه دریاهاتان نقره و الماس بپاشم عالی جناب، بپذیرید این مسافر تنها را که ستاره ای در آسمان گمشده هستم و جنگ خانه ام را خراب کرده و جوی های خیابانم پر خون یارانم است عالی جناب.
مروارید توی دهانت تا زانو توی خون این گونه بودی اول بار که دیدمت ویکتور! آواره کوچه پس کوچه های جنوب لندن، اگر نبودند خوانواده فوستر زیر کدام پل، افیون ترس هایت را توی شریان های ناامیدی ات می ریختی. تو که نبوغت زیر چکمه های خشونت برای گله های مهاجرِ دشتِ اوبودو به یادگار ماند و مِهرت را با آن دماغ پهن دوست داشتنی ات نثار خزه های رود نیجر کردی، چه راه درازی آمدی تا به آفتابِ امروز. خورشید کدام شب کشاندت به صبحی چنین دلنشین. یادت هست ویکتور موزس با دوستانت بودی آن روز با همان توپ لایه شده زیر آسمان نیجریه وقتی که توی کوچه پیچیده بود عرق تابستانت که خبر آمد پدر و مادرت کشته شدند و در شب مهمانی عروسک هایت آن شب چه سخت بود فهم جهان و توضیحش. رفتی و سایه ات پیش از تو، مشعل توی چشم هات بود و قلبت تمام ترس با همین ترس بود که آمدی و با همین ترس رفتی، چه تنهایی که از تمام جهان برایت همان تلخ خندهای کودکی مانده که توی استمفوربریج هم همچنان، همانی که بودی و خواب هایت هنوز تن به آب های نیجر می زند و لابه لای فکرهایت بوی باروت می آید هنوز. چقدر تنهایی که توی اشک هایت غسل کردی و چشم هایت هنوز بارانی است.
برای تو که تمام کودکی ات در باروت جنون آمیز آدم های آن روان پزشک دیوانه (کاراجیچ) تبخیر شد، دنیا چقدر جای عجیبی باید بوده باشد، آن قامت کوتاه، آن ساق های ظریف در کدام سرپناه نا گرفته در کدام کانکس زنگار بسته تراش خورد که اینگونه دیوانه وار هر هفته برنابئوی مغرور را به کرنش واداشتی، هوش ها را از سر بردی و وادارشان کردی به احترامت کلاه از سرها بردارند لوکا مودریچ، چقدر سخت است که تو را دید و منفجر نشد.
کودک ناشناس دیروز وقتی با آن دست های ساکت معصومت با آن قبای پاره توی آغوش مادر چیزی از ایدئولوژی نمی دانست و قربانیش بود دژان و هیچ تعریف روشنی نداشتی از خانه و نقاشی هایت موشک بود و بمب و خواب هایت مثل هوشیاری سبک بود و رها، و دژان لوورن یادت است که گفتی توی چشم های این آواره ها صورت خود را می بینم و هنوز کوچه هایشان پر گام های من است وقتی که می گریخیتم از خانه به آغوش های بسته به بن بست های مکرر؟ نشود که آجری از دیوار بلند بی عاری باشی و فراموش کنی دیروزت را و امروزهایشان را. نکند سلولهای وراثتت فراموش کنند تا برسانند به فرداها رنج های دیروزت را، نشود توی آینه بپوشانی خراش صورت احساست را. نکند فراموش کنی برادرانت را توی آلکایسر، نشود کودکانت را توی گاهواره تمدن از یاد ببری که آزادی قناری کوچکی خفته در گلوی شماست، شما پناه جویان دیروز، شما ستاره های روشن امروز، شما برگ های مهاجر.