مطلب ارسالی کاربران
اختصاصی (4) قلم من مجانی برای شما
"اشکهایمان هم عاشق هم بودند.همدیگر را به آغوش میکشیدند.البته دستهایش هم بدجوری گلویش پیش موهایم گیر کرده بود "
کتاب را بستم.این روزها دیگر مسخره بودند .
انگار نه انگار دیوانه ی خواندن همین ها بودم.انگار نه انگار همیشه تو پلیور سبز و گرم و نرمم ولو میشدم و ساعت ها میخواندم وخودمان را تصور میکردم عزیزم.من.تو.دنیایی که جز عشقمان چیزی برای عرضه نداشت!
اما این روزها همهچیز وارونه شده بود.چندباری سعی کردم بدون تو بودن را زندگی کنم.اما قاصدک در باد است که معنی دارد.وگرنه یک عالمه قاصدک کنج همه ی حیاط های قدیمی دور هم جمع میشوند و خِش خش با جارو های زنان میانسال میروند داخل زباله هایی که پسران کم سن و سالشان انهارا دم در میگذارند تا ماموران شهرداری جمعشان کنند و ببرند بسوزانند...
آه عزیزم این یعنی خود فاجعه!
هر قاصدک در باد میتواند معشوقی بی همتا باشد.از همان ها که در همه ی مهمانی ها از طرف همه ستایش میشوند.از همانها که ماهرانه موهایشان را شنیون میکنند و با کمترین ارایش بیشترین زنانگی را دارند...
عزیزم ، فکرش را بکن!
اینهمه قاصدک وقتی در باد نباشند همه یشان جایشان زباله دانیست!
من هم این روزها در زباله دانی های شهر هستم.هنوز نسوخته ام...
شاید منتظر طوفانی هستم که دوباره مرا در آسمان بی کران بچرخاند و بدواند و بی پروا برقصاند...
این روزها حتی دلم نمی آید گریه کنم.دلسوزی کردن برای خودم؟نه!هرگز!
خود تو به من یاد دادی که هرگزفاجعه را کلید نزنم!یادت هست عزیزم؟دلسوزی شروع فاجعه؟همیشه برایم سخنرانی میکردی...
آه عزیزم ، عزیزم ،عزیزم !چقدر گوشهایم بی تابی میکنند برای شنیدن یک جانمِ خشک و خالی.اما دیگر دیر شده.
امروز از دادگاه برایت احضارنامه را میفرستند.و چهارشنبه ی هفته بعد آخرین دیدار ما خواهد بود.این دو ماهی که مرا تنها گذاشتی ؛ نه ، خانه را تنها گذاشتی ، هر شب شام پختم و روی میز دو نفره مان با یک شمع که میسوخت منتظرت ماندم تا خوابم برد و اذان صبح من بیدار میشدم و شمع خاموش.و شام هم نصیب فقیرانی میشد که در محله مان کم هم نبودند.
عزیزم یادت هست که اندک اضافه وزنم را همیشه به رخم میکشیدی که چرا مثل دختر خاله ها و دختران توی خیابان نیستم؟امروز 12 کیلو کم کرده ام بخاطر نبودنت.بخاطر غصه هایی که پیرم کرده...شاید اگر بودی امروز باهمان لحن مرموز که همیشه به فکر فرویم میبرد میگفتی : آهااااااااا حالا شدی خانوم خودم!
این روزها فهمیده ام دلم به بودنت خوش بود که بعد از روزهای دختری ام چاق شده بودم...
این نامه را وقتی میخوانی که دیگر تصمیمم را گرفته ام.و هیچ راه برگشتی نیست.
شروع 18:29
پایان 18:36
دوستان عزیز لطفا نظرتون رو با من در مورد اتود ها درمیان بگذارید و از پروفایلم برای اطلاعات بیشتر بازدید کنید