مطلب ارسالی کاربران
داستان فوتبال قسمت۲
سر فرگیشانو(سرش پایین است و با نوک پایش در برف چاله ای ایجاد میکند):پس تو هم فکر میکنی هنوز زنده هستند؟(به چشمان سیارسن خیره شده است)
سیارسن:بله پدر؛من از خودتان یاد گرفتم که برای ناامید شدن همیشه زمان هست.در ضمن...
سر فرگیشانو:کاش یه راه حل برای رفتن به...(با دیدن سواری که از دور میامد ،حرفش را نیمه قطع کرد)
سیارسن:پدر او کیست؟
سر فرگیشانو:زره «سپرتو»ها را پوشیده،مثل همیشه پیشنهاد دیراک حرامزاده را با خودش آورده.
(سرباز به نزدیکی سر فرگیشانو میرسد و با نگاهی تحقیر آمیز از اسبش پیاده میشود):سلام بر پادشاه ساکر لند؛پیام شاه شاهان،پادشاه دو عالم، سر دیراک را برای شما آورده ام.
سر فرگیشانو(در حالی که تمام سعیش را میکند تا از خشم سر از تن سرباز جدا نکند):اگر حرف جدیدی نداری بیشتر از این وقت را تلف نکن،برگرد پیش سرورت و بگو سر فرگیشانو گفت:اگر «بالایوس»(شمشیر معروف سر فرگیشانو که از اجداد غربیش به ارث برده)را از غلاف خارج کنم،تک تکتون رو پیش «دوژاک»بی شرف خواهم فرستاد(دوژاک یکی از پادشاهان «سپرت لند» بود که اجداد سر فرگیشانو شکستش داده و سر از تنش جدا کردند)
سرباز(که به خاطر خشم سر فرگیشانو ترسیده بود،با صدای لرزان):سر دیراک مثل همیشه با لطف و روحیه صلح طلب خود با مسائل بر خورد کرده و خواهان آشتی بین ما و شما است؛حتی قراردادی هم اماده کرده اند که من آن را...
سر فرگیشانو:که جنوب را به شما واگذار کنم؟...
سرباز:حفاظت و ایجاد نظم...
سر فرگیشانو:هرگز!زود تر برو و پیام مرا به سرورت برسان(با دست چپش بالایوس را لمس میکند)
(سرباز تعظیمی میکند،سوار اسب میشود و به سرعت دور میشود)
سیارسن(که تمام این مدت فقط گوش میداد):پدر شما و سر دیراک زمانی...
سر فرگیشانو:برای امروز کافی است،زودتر به قلعه برگرد،میخواهم تنها باشم.