مطلب ارسالی کاربران
فلسفه برنگشتن پولادی از استرالیا
رضا ساکی: امروز همسایهمان فیلسوف شده بود. میگفت: میبینی مهندس؟ دور فلک را میبینی؟ میبینی چطور گَهی زین به پشت میشود؟ میبینی چطور پرده برمیافتد؟ میبینی بازی روزگار چه میکند؟ میبینی که کسی نیست که دستی از این دغا ببرد؟ میبینی چطور نرد میبازند و میبازند؟ میبینی چگونه رفاقتها جای خود را به کدورتها میدهد؟ میبینی که کس نیست که افتاده آن زلف دوتا نیست؟ میبینی چگونه اسرار هویدا میشود؟ سر از پس تُتُق سرک میکشد؟ میبینی که کار از مَلطَفه و رُقعه به گشادنامه کشید؟ میبینی که گردون بر یک روال میگردد؟ میبینی که عاقبت خاک گل کوزهگران خواهیم شد؟ میبینی؟ این نشانهها را میبینی؟
گفتم: راستش نصف حرفهایتان را نفهمیدم اما گمانم منظورتان برنگشتن مهرداد پولادی از استرالیا باشد. گفت: آفرین بر تو. گفتم: واقعا؟ گفت: بله. منظورم دقیقا پولادی بود. گفتم ادامه نمیدهید؟ گفت: گفتم کنایتی و مکرر نمیکنم. گفتم: هر طور مایلید. گفت: مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز. گفتم: پس مصلحت چیست؟ گفت: صلاح در فلاح است و بس.
باقی بقایتان