ط ایلاقی نژادبه نام خدا
حسرتِ دختر
(پاسخی به شعرِ سیبِ: حمید مصدق:(از زبان دختر)
رفتی… و ندانستی
آن گازِ من بر سیب
آخرین نامهام بود پیش از رفتن!
چشمهایِ خشمگینت را دیدم
یادم آمد زیرِ باران
چترِ کوچکمان را با هم میگشودیم…
امّا اینبار
ترس، چترِ عشق را بست!
سیب افتاد… تو رفتی…
من هم — مثلِ تو!
سالها پایِ پنجره ماندم
تا شاید
خشخشِ کفشهایت
بیاید از سرِ کوچه…
حسرتِ دیرینم!!
سیبِ باغچهیِ خودت
همان من بودم…
چرا چیدی و رها کردی؟
اکنون —
همهیِ سیبهایِ دنیا
بیمزهاند
چون تو نماندی
تا گازِ دوم را بزنی…
(طیبه ایلاقی نژاد). 19آذر 1386
---‐-------‐-----------‐---------------------------
به نام خدا
از زبان خاک
من — خاک — بیرنگتر از سکوت
جامهات را پارهپاره بر دامنم دیدم
چون قلبِ زخمی که بر سنگ افتاد
آه… تو را باد آورد، باد بُرد!
آن دندانهایِ گرسنه ی تقدیر
تو را — بیگناه — از شاخهٔ امید بِکَند
من، بیجنبش، لبخندِ تلخت را چشیدم
تا خونِ شیرینت با اشکِ من درآمیخت
پوسیدنت را تماشا کردم شبها
هر ذرهات قصهای شد در گوشِ زمین
تو گفتی: «او بازمیگردد!»
من — خاموش — دانستم دروغ است این امید
اکنون که پیکرَت جز نامی نیست
بوی تو ریشه دوانده در تنم
سیبِ گمگشته! چه آسان پنداشتی
خاک را جامهای اَبریشمین…
من — خاک — سوگوارِ همه ی افتادهها
خویش را در رگهای تو جستوجو کردم
تو رفتی… و من — بیتو
باز هم بارور خواهم شد از غمهای نو!!!
#آرامش. 26 اسفند 1391
طیبه ایلاقی نژاد
به نام خدا
تمام شب بیدار موندم تا بنویسم.
دوباره نوشتم.
آن روز — یادم هست
تو را دیدم که میدَوی
سیبِ سرخی در دستهایِ لرزانات...
چون قلبِ تپندهای که از شاخه کَندندش…
باغبان خشمگین آمد
چشمهایش آتش
و سیب — آه! — از دستِ تو افتاد
بر سینهی سردِ من…
با دندانی از جنسِ اندوه
بر رُخِ سرخش.
تو رفتی — مویت چون پرِ پرنده سفید شد..
پسرک ماند
پاهایش بر پشتِ من یخ زد
چشم به راهِ تو...
هر صبح میآمد
تا ردِّ پایت را ببوید
و من بیصدا گریه میکردم
از بیکسیِ عشق!
سالها گذشت
بارانها آمد و رفت
من — خاک — هنوز زخمِ آن سیب را
مثلِ قلبِ تکهتکهاش بر تن دارم!
پسرک هرگز نفهمید
که چرا دختر بازنگشت
دخترک هرگز ندانست
که چه شبها پسر کنارِ من گریست…
کاش میتوانستم فریاد بزنم:
«بایستید
این سیبِ گاز زده!! — این نشانِ عشق
راهی بود به آغوشِ هم…»
اما من خاکم — زبانم بسته است
فقط میدانم:
هیچ غصهای تلختر از این نیست
که دو عاشق
از ترسِ یک نگاه،
راهی جدا روند…
و سال ها بگذرد
ولی زمین هنوز ببوید
بویِ اشکهایشان را
در دلِ شبهای بارانی!
طیبه ایلاقی نژاد
27اسفند 1391