مطلب ارسالی کاربران
گابریل مارکوتی از آن روزها می گوید
وقتی درخیابان های شهر قدم میزنی نگاهت به سنگ فرش ها خیره و ذهنت ناخوداگاه به مرور خاطرات می پردازد.یادآوری خاطرات شیرین در تئاتر(Teatro della Scala) آتشی است به انبار کاه ذهن آشفته ات اما بد تر از آن یادآوری روزهایی است که مسیر استادیوم سن سیرو یا جوزپه مه آتزا را پیاده طی وبه اشتیاق مصاحبه با زلاتان باران شدید میلان را تحمل می کردیم.روزهایی که برای حضور در کنفرانس مطبوعاتی خوزه مورینیو باید ساعت هایمان را تنظیم می کردیم و چشمهایمان را باز نگه می داشتیم.آن روزها چگونه گذشتند؟هنوزهم در مرورگر ذهنم آن پسر بچه خردسال را می بینم که برای امضا گرفتن از پائولو مالدینی چشم درد گاز اشک آور را به جان خرید تا به او برسد.روزهای خوش شهر را فراموش نمی کنم.روزهایی که اولتراهای آث میلان خط مترو هواداران اینتر را به آتش کشیدند تا تعصب را اثبات کنند.روزهای که آسمان شهر قرمز وآبی بود نه مثل الان سیاه.انگار همین چند روز پیش بود که در لاتاری کافه مونزا بر سر قهرمانی اینتر شرط بستند و پیرمردی سیاه پوست برنده شد و راسیسم ها او را تا سرحد مرگ کتک اش زدند.روزهای که کلیسای جامع شهر زیبا تر ازهمیشه بود.آن روزها کجاهستند؟روزهایی که درخانه رونالدینیهو بر سر نوشتن یا ننوشتن خاطراتش بحث می کردیم.اشک های مورینیو هنگام سوار شدن اتوبوس قهرمانی را هیچگاه فراموش نمی کنم یا آن ایمیل کاکا مبنی بر مصاحبه بعد از قهرمانی اث میلان را.روزهای که گاتزتا در تسخیر شهر بود و فانوس ها خاموش نمی شدند.کاش می شد دوباره با کاپلو درباره قهرمانی حرف زد.کاش آن روزها بازمی گشتند.