مقدمه: رفقا همتونو عشقه! اگه خوشتون اومد بگین قسمت سوم رو هم بذارم.خالی از لطف نیست!
اینم لینک اولی اگه نخوندین https://www.tarafdari.com/node/244160
11- مرحله ی بعد! مرحله ی بعد رفاقتمون! من مرتضا حسین و چ.چه تیم خوبی شده بودیم.صمیمی تر بودیم.بیشتر حرف میزدیم.البته بیشتر موضوع حرفمون حریف بعدیمون بود.یه تیم از بچه های سوم.یه تیم ترسناک! یه تیم ترسناک دیگه!
قرار بود مثل این بازی دفاعی بازی کنیم و منتظر فرصت باشیم!
12- بازی شروع شد.دیوانه وار حمله میکردند.ما هم جسور تر شده بودیم.با قدرت بازی میکردیم و زیاد خطا میکردیم.یه جا به تیر دروازه مون زدند.اما خودمونو نباختیم.نقش من هم مهمتر شده بود.یه جور رهبر معنوی تیم شده بودم و عقب تر از همه بازی میکردم و تیمو جمع میکردم.یه جوی میدادم مثل شواینی بعد گل گوتزه.قشنگ بازی میکردیم و البته خشن.جوری که صداشون در اومده بود.
نیمه ی اول تموم شد.بین دو نیمه با هم حرف زدیم و به هم روحیه دادیم.اینا خیلی تیم خوبی بودند.
نیمه ی دوم هم حمله های اونا زیاد تر شده بود و هم خطا های ما.چند جا داشتیم دست به یقه میشدیم.آقا شریعتی بهمون تذکر داد.اما یه صحنه من اومدم توپ یکی از بازیکناشون رو بزنم که توپ و پا رو با هم زدم.بازیکن اونا بازی رو ول کرد و اومد با من دعوا کنه.یکی دیگه از بازیکناشون هم اومد سمت من.توی همین حین حسین توپی که اون وسط بود رو برداشت و رفت گل زد.همه داشتند بهش می خندیدند.اما آقا شریعتی گل رو قبول کرد.همه ی بازیکنای اونا اومدن سمتش به اعتراض.آقا شریعتی ولی گفت که سوت نزده پس گل قبوله! خیلی عصبانی شده بودند و 5 دقیقه داشتند حرف میزدند.اما آقا حرفش یکی بود.بازی که شروع شد اونا از بازی کنار کشیدند و تحریک آمیز می گفتند بیاین گل بزنین! حسین رفت و گل بعدی رو زد.اصلا به روی خودش هم نیاورد...
13- جو سنگینی علیه ما تو مدرسه راه افتاده بود.همه میگفتند با تقلب و نامردی بردین!حتی بچه های خودمون.در مقابل ما چهار نفر به روی خودمون هم نمی آوردیم.انگار خوش حال هم بودیم که این جوری معروف شده بودیم.خیلی حال میداد!
14- بعد دو سه روز آقا شریعتی من رو کشوند تو دفترش و بهم گفت: ببین مهدی شما ها قاعدتا بردید و منم قبول کردم و حرفی نیست.ولی ببین جو سنگینی علیهتون ایجاد شده.مخصوصا که شما سال اولی هستید و این بعدا به ضررتون تموم میشه و خیلی منفور میشید.
- ولی آخه...
- ببین خودت میدونی.من هیچ اصراری ندارم!
- استاد من با بچه های خودمون یه مشورتی بکنم بهتون تا آخر امروز میگم.
حسین و مرتضا میگفتند قبول نکن.میخواستند بازی کنند.بازی قانونی بوده.اما من داشتم قانعشون می کردم.گفتم بچه ها یه کاری میکنم نه سیخ بسوزه نه کباب! بازی رو دوباره میزنیم اینجوری باعث میشه اتفاقا ارزشمون هم خیلی بالاتر بره.ولی اون ها هنوز قبول نمیکردند.یه جوی دادم و گفتم به من اعتماد کنید.یه شرطی میذارم که نتونند کاری کنند.
15- دوباره داشت بازی شروع میشد.کاپیتان اون ها اومد پیش من یه جوری که میخواست هم جو بازی رو آروم کنه و هم تشکر کنه از ما که قبول کردیم بازی دوباره برگزار بشه.اما من همون جا نقره داغش کردم! شرط این بود: ببین فرض میکنیم اون گلی که ما زدیم خطا بوده و قبول نیست،ولی گل دوممون که کاملا درست بود! تا اومد چیزی بگه گفتم شرط ما برا بازی اینه که بازی یک هیچ به نفع ماست و فقط همون دو دقیقه هم که از بازی مونده باید برگزار باشه.(یه همچین قالتاقی بودم من!).جا خورد.قبول نمیکرد ولی من اصرار کردم شرطمون همینه.خود آقا شریعتی هم جا خورده بود.کاپیتانشون رفت ب بچه هاشون مشورت کرد و قبول کردند.غیظ و انگیزه رو میشد تو چشماشون دید.
16- بازی با ضربه ی خطای اون ها شروع شد.یه جوری به ما حمله میکردند چنگیز اون جوری حمله نکرده بود.حتی اجازه ی شوت های بی هدف رو هم به ما نمیدادند.بالاخره مقاومت شکسته شد و توی سی ثانیه ی آخر به ما گل زدند.لحظه ی نا امید کننده ای بود.به زور بازی رو نگه داشتیم تا کشید به پنالتی.این جا بود که دوباره شور و حرارت حسین کمکمون کرد و با جوی که میداد یکم روحیه مون برگشت.
17- برای پنالتی باید دو نفر پنالتی میزدند.من اسم مرتضا و حسین رو دادم.حس پنالتی ها توی مدرسمون خیلی قشنگ بود.باید از سمت دروازه خودمون به سمت دروازه ی خالی اون ها توپ رو میزدیم(توجه دارید که گل کوچیکه).دور این محدوده یه تونل بزرگی هم از بچه ها از دم دروازه ی اون ها تا بغل پنالتی زن و پشتش درست میشد و همه شعار میدادند.
پنالتی اول رو اونا زدند.گل...
حسین پشت توپ رفت.کلی دعا آیه خوندیم.با کف پا توپو قل داد و ...گلThank god!
پنالتی دوم اون ها...کلی هو کردیم و دست تکون دادیم...گل!
نا امید شده بودم.مرتضا رفت پشت توپ.فکر کنم توی عمرش هم یه بار هم این طوری پنالتی نزده بود.صحنه ی ترسناکی بود.بچه ها دیوانه وار تشویق می کردند.مثل این قفس های مرگ شده بود.مرتضا رفت به سمت توپ.بر خلا بقیه نه با احتیاط زد و نه آروم.با یه بغل پای محکم.توپ یه کم انحراف گرفت و ...کنج دروازه.پاهام از خوش حالی سست شده بود.همدیگرو بغل کردیم.
18- آقا شریعتی گفت یه پنالتی دیگه میزنید.برای تیم ما من مجبور بودم بزنم.چه لحظه ای چه استرسی.بازیکن اون ها پنالتیش رو زد.به سبک مرتضا.رفت به گوشه ی دروازه و ...تیر دروازه!
حالا همه چی به من بستگی داشت.به خدا گفتم خدایا اگه این توپ گل شه دیگه همه ی نمازامو مرتب می خونم!هر چی چیز عربی بلد بودم خوندم و به سمت توپ رفتم که بکارم.(فکر کنم النظافة من الایمان و الکثافة من الشیطان رو هم خوندم!)توپو میخواستم بکارم لا مصب سر جاش نمیموند.به سبک ایمان مبعلی توپو کاشتم.دورخیز کردم.یه نگاه به توپ،یه نگاه به دروازه،یه نگاه به بچه ها و آخر سر هم گوشم به صدای سوت آق شریعتی بود که...دینگ دینگ دینگ.زنگ خورد و مجبور شدیم بریم سر کلاس! (مسابقات ما بین زنگ های تفریح برگزار میشد)
19- چه ضد حالی بدتر از این؟! کلاس فیزیک داشتیم.هر لحظه با خودم فکر میکردم که چه جوری پنالتی رو بزنم: مثل حسین با کف پا یا مثل مرتضا با بغل پا یا اصلا برم پشت توپو پشت به دروازه کنم و با پشت پا توپو بزنم!به هر چی که بگید فکر کردم.حتی شادی پس از گلمون که مثل بازیکنای ذوب آهن بعد از اینکه عربا رو بردند.یا اشک ها و مشت هایی که بر زمین خواهیم کوفت مثل کوفور تو بایرن بعد فینال99.به اینکه افتخار دوره میشیم.به اینکه منو بعد گل بلند میکنند و پرت میکنند.و...با این وجود ساعت نشون میده که فقط 5 دقیقه از کلاس گل گذشته!دوباره فیلم رو از اول میذارم و این ماجرا برام تکرار میشه.ثمره ی اون روز کلاس فیزیکم شد اینکه از یه چیزی به اسم MGH تا آخر عمر متنفر بشم!
20- بالاخره لحظه ی موعود فرا رسید.من پشت توپ.داور سوتو زد.سریعتر از اونچه که فکر میکردم.فکر کنید تو همین لحظه کاپیتان اونو اومد سمتم و یه دویستی پاره از اینا که به کودک هم بدی تف میکنه تو صورتت بهم داد و گفت: داداش اینو بگیر و خیرشو ببین بزن تو اوت.منفجر شدیم!من،اونا،آقا شریعتی، همه...یعنی گند زد به همه ی نقشه هایی که کشیده بودم و استیل هایی که میخواستم اجرا کنم! ولی انگار یه بار استرسی از رو دوشم برداشته شد.داور سوتو زد.توپو زدم.ساده تر از اون چیزی که فکر میکردم و........گگگگلللللللللللللللللل!