89 سال از شروع عشق17 ساله ی من گذشت.
شروع عشقی پر از رمز و راز. شروع اتفاقی خاص.شروع رویایی فوق العاده ، آراسته به زیباترین رنگ ها.شروع درسی از زندگی که هرگز تمام نمی شود.شروع آتشی خروشان نه در زمین بازی بلکه در دل عاشقان خسته از زندگی.عاشقانی که شاید به جست و جوی رنگ پیروزی در این زندگی پر از شکست،دل به این عشق باختند. آری. رمی که من عاشقش شدم مغرور بود. قدرتمند بود.فاتح بود. پر خروش و ترسناک بود. به معنای واقعی جایی برای یافتن لذت و افتخار کردن بود .
منزلگاه کودکی ام خانه ای بود پر از خاطرات شیرین. پر از هیجان و زیبایی، به رنگ و گرمای آتش با نام موقر و باشکوه المپیکو.آری آن زمان که هیچ مرزی برای فکر و عشق نداشتم خالصانه عاشق بودم.خالصانه تر از چیزی که زندگی روزمره آموخت.خالصانه تر از همه ی تعاریف.
بازی کودکی ام نه با سربازان پلاستیکی که دیدن سربازانی واقعی از جنس گلادیاتورهای رمی بود.هر تکلی برایم ضربه ای بود به پیکره ی دشمن خیالی.هر گل برایم فتحی باشکوه بود.کاپتانم برایم رهبری بود جذاب تر از هر قهرمانی که داستنش را شنیده بودم.فراتر از تخیلات کودکی.و حقیقت تلخ این بود که هر شکست برایم آخر دنیابود .
رفته رفته این آخر ها زیاد شدند.خیلی زیاد.بزرگ شدیم و معشوق بزرگ نشد.دیگر از آن پناهگاه آتشین خبری نبود.از آن شکوه و غرور هم چیزی نماند.لشکر غران سربازان دوران کودکی، تبدیل به کودکانی بی دفاع شدند.سربازانی که می جنگیدند و نمی رسیدند و هر سال به جای آن افتخارات زیبا، ضربه ای به پیکره ی عشاق سینه سوخته زدند.
و رهبری دیوانه که معنی شکست نمی فهمد.انگار که اصلا در این دنیا نیست.انگار شکست برایش درد ندارد.انگار ضربه هایی که می خوریم برای او چیزی نیست.درست مثل قهرمان های دوران کودکی. وقتی که به گذشتن جوانی فکر می کنم، ناخودآگاه تصویری ابدی از رهبری جادویی پس ذهنم نقش می بندد.هر لحظه که خسته از جنگیدن می شوم به یاد کسی می افتم که خسته نمی شود.کسی که به او ابدی می گویند.شاید در نگاه اول اغراق آمیز باشد که انسانی فانی را ابدی بنامیم ولی آیا اینطور نیست؟؟؟آیا فکر می کنی داستان این مرد بزرگ سینه به سینه برای نسل های بعد من نقل نمی شود؟؟؟آیا کسی هست که رم را به یاد آورد و توتی را نه؟؟؟آیا مثل افسانه هایی نیست که بعد از هزاران سال هنوزهم برایمان می خوانندشان؟؟؟ افسانه را به جرم پیری متهمش کردند ولی چه شد؟؟؟جوان تر و شاداب تر از هر کودک لجبازی دست ردی به حرف ها زد،به حرف هایی که واقعیت نداشتند. و به جای آن واقعیت واقعی را به همه نشان داد.آری این همان عشق مقدس کودکی ام است که معلمم شده.
شاید فوتبال برای خیلی ها همچنان آن معبد گرم حس افتخار و لذت بهترین بودن باشد ولی برای من تبدیل به مکتب شد.جایی برای آموختن.درسی که نه زندگی ،بلکه این عشق ابدی آموخت.و آن اینکه این زندگی مجالی برای پیروزی نیست و کارزار جنگ است.تا وقتی جنگ، ابدیست شکست بی معناست و پیروزی چیزی جز اتفاقی زیبا در پس همین جنگ ابدی نیست. شاید اگر دیوانه وار لذت پیروزی را می چشیدم هرگز کسی که اکنون هستم نبودم.
کمتر از 20 سال از این افسانه ی 89 ساله نصیبم شد و این بزرگتر از هر عشقی بود که در زندگی یافتم.
زادروز رم، مکتب مقدس ابدی به همه ی هم قطاران مبارک.