مطلب ارسالی کاربران
قهرمان ناشناس ....
شغل شما چیست؟! یک آرشیتکت هلندی هستی یا یک کارمند ساده بانک که با کبوترت زندگی میکنی؟! راستی نویسندگی هم شغل محسوب میشود؟!
روی برانکارد، تنهاست، یک دختر بچه تنها، کم کم هیاهوی جمعیت او را چون گله ای از گرگها محاصره میکند، سرگردانی، زوال، مکث و اشک شوقی که از چشمان پدرش سرازیر شد ... دود سیاه همه جا را فراگرفته بود ... جلوی چشم ماشین ها، جلوی روبان زرد رنگی که آن حوالی را از مابقی شهر جدا کرده ... و جلوی آتش نشانی که کلاهش را دست گرفته و خرسند به چرخ ماشین قرمز رنگشان تکیه داده است ...
تقریبا یک سال زنده میماند، با کمک دستگاه اکسیژن ... یکی دو ماه اول، سخت بود، دخترک به ماسک همیشه همراهش عادت نداشت، به خس خس هایی که از خواب بیدارش میکرد، به نفسی که کم و بیش بالا می آمد ... از پنجره های بیمارستان که بیرون رو نگاه میکرد، هم سن و سالهایش در حال دویدن بودند، در حال چشم و ابرو آمدن برای پسر بچه هایی که توپ بازی میکردند ... حتی تاب خندیدن به شادی آنها را هم نداشت ... از تخت بلند میشد ... یکی دو متری جلو می آمد اما دستش به پنجره نمیرسد ... لوله سرم کوتاه بود، شاید به کوتاهی عمرش ... دکترها به پدر او گفته بودند، تا پول نداشته باشی دخترت را عمل نمیکنیم، بهتر است برایش دعا کنی ...
آلفرد یکی دو هفته ای میشد از کار برکنار شده بود، او و دخترش حالا تنها ترین آدم های دنیا شده بودند ...
خبر بازگشت شرکت نجاری ... دو سه روز بعد آلفرد را از شوق بیخواب کرد ... شایعه شده بود که یکی از سهام داران بزرگ شرکت، تمام درصد خود را واگذار کرده است تا هزاران نفر از هم وطنانش یک شبه بی کار نشوند ... پس آلفرد میتوانست پیروز شود، حالا او دوباره نجاری را از سر میگرفت... با وام شرکت دخترش را عمل و پس از آن به خانه خواهد برد ... شبها برایش قصه خواهد گفت، دوباره عروسک خواهد خرید ... لباسهای باب اسفنجی ...
شغل شما چیست؟! یک آرشیتکت هلندی هستی یا یک کارمند ساده بانک که با کبوترت زندگی میکنی؟!
شغل او اما هیچ کدام اینها نبود، با اینکه درآمدش بد نیست اما بهای زنده نگاه داشتن امید ادم هایی شبیه به آلفرد، تمام درآمد 5 سال وی بود ... یک سنگربان کهنه کار ایتالیایی، یکی از انهایی که دلشان برای همه دنیا میتپد ... یک قهرمان ناشناس، یک جنتلمن بزرگ که پشت اسم و رسمش پنهان نمیشود ...