مطلب ارسالی کاربران
زندگی و پس از آن
به آسمان نگاه کن ... مانند کودکانی که قد بلندی کرده تا ابرها را به چنگ بگیرند ... بیا سعی خود را بکنیم ... شاید ما توانستیم
در آنسو نسیمی لای علفزار میرقصد و آواز میخواند ... صدای رودخانه را میشنوی؟ صدای آب ...
پدری که اتاق زیر شیروانی را برای تابستان تمیز میکند ... روی صندلی در حال باز کردن لامپ به تو لبخند زده، و ادا و اطوار درمیاورد ...
بوی حریره بادام همه جا را فرا گرفته، دزدکی مادرم را از لا به لای نرده ها نگاه میکنم ... غذا مورد علاقه ام را پخته، با قاشق آن را تست کرده و دوباره به تابه بازمیگرداند ... ای وای انگار قاشق دهنی شد، اما این یکی ایرادی ندارد ... همین که نمیداند من او را دیدم، یعنی ایرادی ندارد ...
خواهر بزرگم هدفون گذاشته و زیر لب آواز میخواند، هه !!! خیال کرده صدایش شبیه به خواننده است ... کارهای عجیبی میکند، همیشه روی تخت در حال موبایل بازی ـست، انگار هوس کرده غیرتی شوم، به اتاقش رفته و بگویم با چه کسی حرف میزدی ... بعد لبخندی زده و بگوید: برو تو اتاقت کوچولو ... و من همانجا دوباره میفهمم تنها شش سال دارم ...
این زندگی ـست، پشت شیشه ماشین، از همان صدای شیر خوردن در آغوش مادرم زیر نور آفتاب گرفته تا وقتی روی صندلی های پارک با عصایی خمیده تنها می نشینیم ...
گشنمه! ... احساس ضعف میکنم اما گویی همیشه کسی مراقبم خواهد بود ... حتی زمانی که دزدکی مادرم را تماشا میکردم ... میخواهم او را ببینم ... همان کسی که مراقبتم میکند را ... عصای خود را گوشه صندلی آهنی گذاشته و نفسی عمیق میکشم ... پیپ میکشم و کلاه فرانسوی را عقب ... کاش زمانی که قدرت پریدن داشتم، به جای گرفتن ابرها برای گرفتن خدا تلاش میکردم ... مرد جوانی کنارم مینشیند ... موهای مشکی برس خورده ای دارد، ته ریش زیبا و کت و شلوار مشکی رنگ ... زیر آن پلیور یغه اسکی خاکستری ست کرده ... به من نگاهی می اندازد و البته لبخندی ... و من هم سری برایش تکان میدهم ... شبیه به همان پسری ـست که همیشه برای خواهر بزرگترم آرزو داشتم ... جنتلمنی خوشچهره، مهربان و قوی ...
ساعتش را نگاهی می اندازد، رو به من کرده: وقت رفتن است ... به او میگویم باهم بریم تا با خانواده ام خداحافظی کنم ... سرش را پایین انداخته و میگوید: مادرت در انتظار توست ... آنسوی علفزار همان غذایی که دوست داری را پخته ...
به آسمان نگاه کن، صدای رودخانه را میشنوی؟ صدای آب ...
طاقت وصال ندارم، درست میگفت ... انگار مادرم جوان شده، بوی حریره بادام در کنار همان غذای مورد علاقه ام ... مادرم را در آغوش میگیرم ... در میان علفزار باهم دوباره مشق مینویسیم ... فقط به این خاطر که نفس هایش را از نزدیک حس کنم ... موهایش گردنم را قلقلک میدهد، و میدانم که دوباره با او خواهم بود ... پسر جوان از دور به ما نگاهی کرد، دوباره همان لبخند دلنشین و لای ابرها ناپدید شد ...