از نور میترسی, با ترس, بر روی آب قدم میزنی....
شاید دلیلیش اینه که اعتقاد و ایمانت به سمت کوه ها گریخته, درست مثل سایه ای که در حال دورشدنه.....
خاطراتی از تاریکی و ظلمت, نمای نور و روشناییت رو مسدود کردند, حتی جای پات هم داره, ازت دوری میکنه, دلهره ایی وجودت رو فرا گرفته....
در اون زمان, من رو بیاد بیار, اسم من رو بر روی سنگی بنویس, اما جلوی من رو نگیر و پشت کن به گذشته ها.....
باران این شهر رو میشوره,اما روح تو هنوز هم, به ناپاکی ها وصله.....
صفحاتت رو با درد و رنج هایی که تو این دوران تجربه کردی,پر میکنی,ولی بدون(دانستن),اندک امیدی هم,در این دیوانگی وجود داره....وانمود نکن که, تو فقط,در این تنهایی و بی کسی هستی....
اون دختر من رو در وجود تو دیده و خیلی از این ناراحته که دیگه,به خونه بر نخواهی گشت...
در اون زمان,من رو بیاد بیار,اسم من رو بر روی سنگی بنویس,اما جلوی من رو نگیر و پشت کن به گذشته ها.....