Kamran Masoudiیکی از اون دکور سیاه رنگه ک مصلح داخلش رفته داشتیم که خیلی بزرگ بود و اون زمان حکم کولر رو داشت
بابام هی میگفت بچه دستت نخوره شیشش بکشه-بچه ساکت باش میزنی میشکونیش
خلاصه یه روز دعوام شد با خواهرم که لیوان با سرعت نور انداختم بهش و جا خالی داد رفت تو دکور و هرچی شیشه داش ریخت
خداشاهده دقیق یادمه سال 82 بود و برف باریده بود 40 سانتر حتی بیشتر بود
خودم از ترس اینکه بابام بکشه منو 1 روز از خونه زدم بیرون تو برفا نشستم تا شب شد
نزدیک 2نصف شب همسایمون اومد اشغال بزاره دم در دید یخ زدم و خلاصه بردنم خونه و بابام هم خواهرمو در حد سگ کتک زده بود که دیگه بهم رحم کرد:)))