5 دي 1382 ، روز تلخي بود .
بم لرزيد و هزاران تن از هم ميهننان عزيز ما جان باختند .
در چند روزه اول اين واقعه تاثر بار نوشته ايي داشتم که از سوز دلم برخواست ، بخوانيد .
ــــــــــــــــــــــ
اين جا را ببين ؛
اين تل خاک و پاره هاي آجر و خشت ، تمام دلگرمي من در زندگي بود .
نرمترين بالش من که سر بر آن ميگذاشتم و گرم ترين روانداز شبهاي سرد اينجا .
مادري که هرشب داستان مردان سختکوش ارگ را ميگـــفت و پدري که دستانش مثل ترکهاي کوير هزار تکه بود . خالي از همه چيز و پر از پينه هاي گرم و خشک کار در صحرا ، آجرهــــاي اين خرابه را خود پخته و بر پشت هم نهاده بود .
و اما خواهري که عطر گيسوانش ملالت از دلم ميزدود . همه چيز در اين گرمگاه هميشگيم بود .
اين جا را ببين ؛
اين تل خاک و پاره هاي آجر و خشت ، اکنون جاي سردييست ، بدنم مور مور ميشود .
نميتوانم روبه آن بايستم ، احساس ميکنم تحملم بسيار کم شده . اصلا تحمل ندارم .
زير تک تک خشتهاي اين ويرانه را دنبال خواهرم گشتم ، هر بار که خشتي جابجا ميشد و صدايش ميکردم در خيالم صداي خنده هاي پرشورش را ميشنيدم که منتظر دويدن و فرار کردن است .
اين احساس شيرين گذشته با غبار غم و اندوه اکنون ، بسيار تلخ ميشد . اين بازي قايم باشک نيست .
دنبال نفسش ميگردم ، دنبال نگاهش ، دنبال بودنش .
کسي پشت سرم سلام ميکند . ميشنوم ولي نميدانم چه کار بايد بکنم . به کلي يادم رفته که جواب سلام چيست ؟
او جلو ميايد مثل من خم ميشود و آجر آجر کمکم ميکند ، به او ميگويم زود زود ، کي اول ميشه ؟
با تعجب نگاهم ميکند .
مثل اينکه حال شما خوب نيست ؟
نه نه اصلا ، خيلي هم خوب هستم .
حاضرم با تو مسابقه بدهم .
نگاه غريبش آزارم ميدهم .
ميدانم دارم هزيان ميگويم اما نميتوانم جلوي خودم را بگيرم .
از تو در حال سوختنم . سوختني که گدازه هايش اشکهاي گرم من است . ميخندم ، اشک با لرزه هاي
گونه ام فوران ميکند.
او دستم را ميگيرد . ميخواهد مرا ببرد . بلند داد ميزنم : ولم کن . چه کارم داري ؟ بذار هنوز پيدايش نکردم .!
آرام دستم را رها ميکند . دوباره شروع ميکنم . جستجو ادامه ميابد .
صدايي از پشت سرم ميگويد بياييد ،بياييد ، اينجاست .
احساس بدي دارم ، اصلا احساس ندارم .
خشکم ميزند.
به خواهرم ميگويم ديدي بالاخره پيدايت کردم . او ميخنند . خنده ي او را فقط من ميبينم و ميشنوم .
آرام و بي صدا از زير اين تل خاک و پاره هاي آجر و خشت اين سردگاه اينک من ، بيرونش مياورند . از درون ويران ميشوم . نميدانم بايد زلزله را نفرين کنم يا کس ديگري را ، جنايت کاري که طبيعت مدافع اوست . ديگر نگاه نميکنم ، دوباره ميگردم ، از من ميپرسند : باز هم کسي هست ؟ ميگويم دنبال بالش نرمم ميگردم . سردمه رواند از چهل پاره ي من کجاست ؟