مطلب ارسالی کاربران
سینوهه؛فصل هفتم؛ولیعهد مصر و صرع او؛بخش اول
یک مرتبه از گلها صدائی شنیدم و متوجه گردیدم که شخصی بمن نزدیک می شود و وی بمن نزدیک شد و مرا نگریست که
بشناسد.
من هم او را شناختم و دانستم که ولیعهد می باشد و از مشاهدۀ آن مرد جوان، در آنجا حیرت و وحشت نمودم و دو دسـت را
روی زانوها گذاشتم و خم شدم.
ولیعهد گفت سر بلند کن زیرا کسی در اینجا ما را نمیبیند و لازم نیست که تو در حضور من رکوع نمائی آیا تو همان نیـستی
که امروز، در اطاق پدرم، باین میمون پیر کارد و چکش میدادی؟
من که از شنیدن نام میمون پیر حیرت کرده بودم سر بلند نمودم و ولیعهد گفت منظور من از میمون پیر این (پاتور) است که
امروز، سر پدرم را شکافت و این اسم را مادرم روی او گذاشته است و تو و او، هرگاه پدرم بمیرد به قتل خواهید رسید.
از این حرف بسیار ترسیدم چون نمی دانستم که اگر سر یک فرعون را بشکافند و او معالجه نشود بایـد سرشـکاف وی را بـه
قتل برسانند.
(پاتور) این موضوع را بمن نگفته بود و من متحیر بودم چرا آن مرد سکوت کرد و دیگر این که من گناهی نداشتم که مرا هـم
بقتل برسانند.
شخصی که در موقع عمل جراحی به طبیب کارد و چکش می دهد بیگناه است و نباید او را به قتل برسانند برای ایـن کـه وی
اثری در درمان بیمار ندارد.
ولیعهد گفت من میدانم که امشب خدا بر من آشکار خواهد شد ولی در کاخ سلطنتی خدا نزد من نمی آید بلکـه در خـارج از
کاخ بر من آشکار میشود.
من میدانم که در موقع ظهور خدا، بدن من م رتعش خواهد گردید و صدایم خواهد گرفت و باید کسی باشد کـه بمـن کمـک
نماید. و چون تو را در سر راه خود یافتهام و میدانم که پزشک هستی با خود میبرم... بیا برویم.
من نمیخواستم که با آن جوان بروم برای این که (پاتور) بمن گفته بود که در موقع مرگ فرعون ما باید در کـاخ باشـیم ولـی
نمیتوانستم از ا طاعت امر ولیعهد استنکاف کنم و ناچار شدم که با او بروم.
ولیعهد یک لنگ کوتاه پوشیده بود بطوری که رانهای او دیده میشد و من مشاهده میکردم که وی بلندتر از من می باشد و بـا
قدمهای عریض راه میرود.
وقتی کنار نیل رسیدیم ولیعهد گفت که باید از رودخانه بگذریم و خود را به مشرق آن برسانیم و یک قایق را که کنار رود بود
گشود و من و او در قایق نشستیم و من پارو زدم . هنگامی که بĤن طرف رود رسیدیم ولیعهـد بـدون اینکـه قـایق را ببنـدد
میرفت من مجبور بودم که عقب او بدوم و بدنم عرق کرد تا اینکه بجائی رسیدیم که شهر طبس و باغهای آن در عقب ما قرار
گرفت و سه کوه کم ارتفاع که در مشرق، نگاهبان طبس است نمایان شد.
وقتی بجائی رسیدیم که دیگر کسی نبود و صدائی شنیده نمیشد جوان روی زمین نشست و گفت در این جاست که خـدا بـر
من آشکار خواهد گردید.
من حیران بودم که چگونه خدا بر او آشکار میشود و آیا من هم او را خواهم دید یا نه؟
تا اینکه صبح دمید و بعد از آن خورشید طلوع کرد و ولیعهد بانگ زد (سینوهه) خدا آمد و دست مرا بگیر برای اینکه دسـت
من میلرزد.
من دست او را گرفتم و هر چه خورشید بیشتر بالا میĤمد هیجان ولیعهد بیشتر می شد و روی خاک افتاد و بر خـود پیچیـد و
آنوقت من که از تغییر حال او وحشت کرده بودم آسوده خاطر شدم زیرا دانستم که ولیعهد مبتلا به صرع می باشد و این نـوع
مرض را در دارالحیات دیده بودم.
وقتی اشخاص گرفتار حملۀ مرض صرع می شوند ممکن است که زبان خود را با دندان ها قطع نمایند و لذا یک قطعه چوب لای
دو ردیف دندان آنها میگذارند و من در آجا چوب نداشتم که لای دندانهای او بگذارم تا اینکه وی زبان خود را قطع ننمایـد و
ناچار شدم که قسمتی از لنگ خود را پاره نمایم و لای دندانهای او بگذارم تا اینکه زبان او قطع نشود.
آنگاه بطوریکه در کتاب نوشته شده برای معالجه وی شروع به مالیدن بدنش کردم و در حالیکه مشغول مالش بـدن او بـودم،
یک قوش مثل اینکه از خورشید بیرون آمده باشد پدیدار شد و بالای سر ما پرواز کرد و مثل این بود کـه میـل دارد بـر سـر
ولیعهد بنشیند.
من با خود گفتم شاید خدائی که ولیعهد در انتظار او بوده همین قوش است ولی چند دقیقه بعد جوانی زیبـا کـه نیـزه ای در
دست داشت و مانند سکنه کوههای سوریه نیمتنه پوشیده بود نمایان گردید.
بقدری آن پسر جوان زیبا بود که من مقابل او رکوع کردم زیرا فکر نمودم که خدای ولیعهد اوست.
جوان با لهجۀ ولایتی مصر از من پرسید این کیس ت؟ آیا ناخوش شده است؟ من گفتم اگر تو خدا هستی این جوان را معالجـه
کن و اگر راهزن میباشی، بدانکه ما چیزی نداریم که بتو بدهیم قوش که در آسمان پرواز می کرد فرود آمـد و روی شـانه آن
جوان نشست و جوان گفت من خدا نیستم و پسر یک زن و مرد پنیرساز می باشم ولی توانستهام که نوشتن خط را فرا بگیرم
و پیشبینی کردهاند که من روزی فرمانده دیگران خواهم شد و اینک به شهر طبس می روم تا اینکه نزد فرعون خدمت کـنم
زیرا شنیدهام فرعون ناخوش است و یک پادشاه ناخوش احتیاج به کسانی چون من دارد که از او حمایت کنند.
سپس نظری به ولیعهد انداخت و گفت آیا او از این ناخوشی خواهد مرد؟
گفتم نه... ناخوشی او مرگآور نیست ولی انسان را بیهوش میکند وانسان در بیهوشی اختیار از دست میدهد.
ولیعهد بحال آمد ولی بر اثر برودت صبح بلرزه افتاد و جوان نیزه دار نیمتنه خود را کند و روی ولیعهد انداخت و گفت اکنـون
چه میکنی؟
گفتم اگر تو به من کمک نمائی او را به شهر خواهیم برد و در آنجا یک تخت روان پیدا خواهیم کرد و او را در تخـت خـواهیم
نشانید و به منزلش خواهیم فرستاد.
جوان نیزهدار گفت بسیار خوب من حاضرم که به تو کمک کنم و او را بشهر ببرم.
ولیعهد نشست ولی میلرزید بطوری که جوان نیزهدار کمک کرد تا اینکه نیمتنه را باو پوشانیدم و بمن گفت این جـوان جـزء
توانگران است زیرا پوست بدن او سفید میباشد و دست های سفید و لطیف دارد و بعد دستهای مرا گرفت و گفت تو هم دارای
دست لطیف میباشی شغل تو چیست؟
گفتم من طبیب هستم و طبابت را در دارالحیات در معبد (آمون) در طبس فراگرفتهام.
جوان نیزهدار گفت لابد این مرد جوان را آورده ای تا اینکه در اینجا وی را مورد معالجه قرار بدهی، ولی خوب بود که باو لباس
میپوشانیدی، زیرا هنگام صبح در صحرا هوا سرد میشود.
ولیعهد بر اثر گرمای لباس و بالا آمدن خورشید از لرز افتاد و یکمرتبه جوان مزبور را دید و گفت این پسر خیلی زیباست و از
او پرسید آیا تو از جانب خدای (آتون) نزد من آمدهای؟
جوان نیزهدار گفت نه... ولیعهد گفت امروز من توانستم که خدای (آتون) را ببینم و همینکه خورشید طلوع کرد او را دیـدم و
فکر کردم که شاید او تو را بنزد من فرستاده است.
جوان گفت من از طرف خدا نیامده ام بلکه دیشب براه افتادم که امروز صبح وارد طبس شوم و بخدمت فرعون درآیم و بعد از
طلوع آفتاب دیدم قوش من بجلو پرواز کرد و فهمیدم که در اینجا چیزی ممکنست که توجه قوش را جلب کرده باشد و وقتی
آمدم شما را در اینجا دیدم.
ولیعهد گفت برای چه نیزه بدست گرفتهای؟
جوان گفت سر این نیزه از مفرغ است و من آمدهام که آنرا با خون دشمنان فرعون رنگین کنم.
ولیعهد گفت من از خونریزی نفرت دارم برای اینکه ریختن خون بدترین چیزهاست جوان نیزهدار گفـت مـن عقیـدهای بـر
خلاف تو دارم و معتقدم که ریختن خون سبب پاک کردن ملتها میشود و آنها را قوی میکند و خدایان خون را دوست دارنـد
زیرا با خوردن خون فربه میشوند و تا روزیکه جنگ ممکن است، خونریزی ادامه دارد.
با عرض پوزش بابت تاخیر
با تشکر
مصطفی سلگی