خلاصه: در نوامبر 1969 پله هزارمین گل خود را در مقابل تیم واسکودوگاما در لیگ برزیل از روی نقطه پنالتی به ثمر رساند. اگرچه همیشه معتقد بود گل زدن با پنالتی کار ترسو هاست و پنالتی نمی زد اما طلسم گل هزارم باید شکسته میشد.
روز بعد تیتر اصلی روزنامه های جهان میان دو خبر تقسیم شد: گل هزارم پله و فرود اولین انسان بر روی کره ماه!
متن کامل از زبان خود پله:
در 15 اکتبر، در بازی مقابل تیم پورتوگزا دسپورتس – مسابقه ای که سانتوس در آن 6 بر 2 پیروز شد – من چهار گل به ثمر رساندم که رسانه ها آنها را با شماره های 990، 991، 992 و 993 شمارش کردند. فشار افزایش یافت. یک هفته بعد، در بازی مقابل کورتیبا ... گل ها ی994 و 995 را به ثمر رساندم.
اکنون مطبوعات توسط نمایندگانشان سریعاً از سراسر جهان گرد می آمدند. هر بار که به محوطه گل نزدیک می شدم لشکری از دوربین ها از همه طرف دروازه روی من متمرکز می شد و این عصبانی کننده بود.
در مسابقه بعدی در برابر فلومینسه، هیچکدام از افراد تیم ما و از جمله خودم موفق به گل زدن نشدیم ولی خوشبختانه حریف نیز به همین نتیجه رسید. . و سپس در 1 نوامبر من گل شماره 996 را در برابر فلامنگو به ثمر رساندم. ولی بعد از آن ترس برم داشت.
در ماه نوامبر، کورینتیانس از سان پائولو ما را با نتیجه 4 بر 1 به سختی شکست داد و من هیچ گلی نزدم. فشار به همه ما وارد می شد. پنج روز بعد باشگاه فوتبال سان پائولو با نتیجه 1 بر 1 با ما مساوی کرد و تنها گل ما از آن من نبود.
تصور می کنم که روزنامه ها و ایستگاههای رادیویی در سراسر برزیل و بقیه جهان به تدریج نگران شده بودند . بالاخره آنها بودجه محدودی داشتند و داشت چنین به نظر می رسید که که گوئی آنها هزینه های مسافرت و کاری را برای مدتی طولانی به جماعتی از خبرنگاران می پرداختند بی آنکه در مقابل داستانی بدست آورند.
به علاوه، می دانم که تیم سانتوس هم منتظر بود تا به این رقم جادویی دست یابم و بتوانیم کار خودمان یعنی فوتبال را بدون احساس شبیه چیزی که روی لام گذاشته شده و زیر میکروسکوپ قرار گرفته باشد، ادامه دهیم.
سپس در 12 نوامبر، در بازی در مقابل سانتاکروز در رسه فی، که 4 بر 0 پیروز شدیم، من 2 گل به ثمر رساندم و به شماره 998 رسیدم.
تعداد گزارشگرها و خبرنگاران تلویزیونی، عکاسها و خیرنگاران رادیویی، در مسابقه بعدی باز هم بیشتر شد. گل شماره 999 دو روز بعد در پارائیبا به ثمر رسید. به این ترتیب هنگامی که ما به باهیا آمدیم تا در 16 نوامبر با اسپورت کلاب باهیا بازی کنیم، تصور می کنم تمام رادیوهای کشور روی این مسابقه متمرکز شده بودند.
هنگامی که روی زمین بازی آمدم احساس می کردم عصبی هستم. از مدتها قبل بارها آرزوی هزارمین گل را کرده بودم، ولی هرگز نه به اندازه آن روز. ناگهان احساسی سرد به من دست داد که گویی محکوم بودم که تا سالها و سالهای بعد نتوانم گلی را به ثمر برسانم، و اینکه فریبندگی هزارمین گل همیشه در برابرم خواهد بود، سرزنشم خواهد کرد و مرا از انجام یک بازی فوتبال شایسته بازخواهد داشت.
از صدها دوربینی که تمام بازیهایی را که من در آنها شرکت داشتم دنبال می کردند نیز هیچ کمکی ساخته نبود. آنها در نظرم همچون هیولاهای مریخی بودند که با تک چشم های شیشه ای بی حالت خود مرا بی هیچ گونه احساسی تماشا می کردند. روزنامه های باهیا لاف زنی کرده بودند که هر گاه من گل مشهور خود را در آن روز به ثمر می رساندم، مراسمی که آنها برپا می کردند ... نشان خواهد داد که میهمان نوازی مردم باهیا تنها میهمان نوازی واقعی می باشد.
کوشیدم بیم خود را کنار بگذارم و بهترین بازی خود را انجام دهم ولی شک نسیت که فشار دائمی روی من و روی تیم اثر می گذاشت.
هیچ گاه چیزی را که یک فرصت درجه یک تلقی می کردم بدست نیاوردم مگر درست در لحظات قبل از پایان مسابقه، و آنگاه به نظرم رسید که واقعاً آن را در اختیار دارم! توپ به من پاس داده شد و آن را با دریبل به پایین زمین بردم و سپس، هنگامی که مطمئن شدم که دروازه بان را با یک تظاهر به حمله گمراه کرده ام، با تمام قوا و بدون توقف ضربه زدم. متاسفانه توپ به تیر بالای دروازه اصابت کرد و به اخل زمین بازگشت، ولی پیش از اینکه من و یا دروازه با بتوانیم به آن برسیم، یار تیمی من " ژائیر بالا " خود را به آن رساند و ... با یک ضربه توپ را به داخل دروازه فرستاد.
سرانجام بازی با نتیجه 1 بر 1 پایان یافت و هزارمین گل باز هم مرا ناکام گذاشت.
مسابقه بعدی ما در برابر واسکودوگاما در استادیوم ماراکانا در ریو برگزار شد. مردم ریو از اینکه فرصت دیدن هزارمین گل را در شهر خود داشتند، بسیار خوشحال بودند. من از خوشحالی بسیار دور بودم. داشتم به این فکر می رسیدم که شماره هزار طلسم شده است و شاید خداوند نمی خواست که که هرگز کسی هزار گل را به ثمر برساند.
در تایید احساس من در اینکه خداوند مخالف این امربود، در آن روز، 19 نوامبر، باران گرفت. بارانی که وقتی تصمیم به باریدن می گیرد، فقط در یک منطقه استوایی می تواند چنین ببارد. گویی آسمان شکافته بود و هر قدر آب را از مدتها قبل در آنجا نگاه اشته بود، رها می کرد.
انسان می توانست باران را با بیل بردارد. با این حال 80000 تماشاچی در آنجا حضور داشتند که علیرغم آن توفان با شجاعت برای تماشای واقعه آمده بودند و برای آن تعداد فداکاران آبکشیده، انسالن می باید بهترین تلاش خود را عرضه می کرد.
رنه، از واسکودوگاما، مراقب من بود ... با پاهایی مانند تنه درخت و هیکلی که هر گونه اقدام دفاعی را برایش مقدور می ساخت. در آن زمین لیز، در حالی که باران داخل چشم هایم می شد و رنه آشکارا مرا از هر طرف پوشانده بود.
در سی دقیقه اول بازی به زحمت حتی توپ را لمس کردم. سپس، سرانجام، برای یک ثانیه با یک تظاهر به حمله تعادل او را بر هم زدم و او را از موضع خود بیرون راندم و قبل از آنکه او بتواند به خود آید، با چلپ چلپ در میان باران به طرف محوطه گل رهسپار شدم. سایر مدافعینی را که برای جلوگیری از حرکت من پیش آمده بودند، پشت سر گذاشتم و با تمام قوا شوت کردم.
در حالی که شاهد اوج گرفتن توپ بودم و صدای فریادی را که از تماشاچیان برمی خاست می شنیدم، دانستم که ... گل قطعی است. طلسم شکسته بود، عذاب به پایان رسیده بود! نور فلاشهای عکاسی تقریباً مرا کور کرده بود، ولی با این حال فهمیدم که آنچه را که امیدوار بودم ببینم، نخواهم دید.
آندراده، دروازه با بین المللی آرژانتینی تیم واسکو، تا آنجا که می توانست به هوا پرید و توانست با سرانگشتان دراز شده اش توپ را ز بالای تیر دروازه رد کند.
من با دلسردی نومید شده بودم، ولی این بازی یک اثر بر من گذاشت: حالت عصبی مرا برطرف کرد. اکنون درمی یافتم که هزارمین گل نیز گلی مانند هر گل دیگر است و فقط مساله اندختن توپ به داخل دروازه است. شماره هیچ فرقی در کار ایجاد نمی کند. شماره طلسم شده ای در کار نیست. و بدون شک خدا هم کوچکترین کاری با یک گل در فوتبال ندارد.
رنه نشان داده بود که می شود او را با یک تظاهر به حمله از سر راه رد کرد و و اکنون تنها کاری که باید می شد فقط آرامش بود و بدست آوردن گل و خاتمه دادن به موضوع پوچ رقم جادویی به یکباره و برای همیشه.
دوباره توپ به من پاس داده شد. دوباره رنه را با یک تظاهر به حمله از موضعش دور کردم و راهی محوطه گل شدم. دوباره با دریبل توپ را از میان دفاع های آنها گذراندم و و یکبار دیگر ضربه خوب دیگری زدم و گرفت. توپ اوج گرفت و به تیر بالای دروزاه خورد، ولی من آماده شده بودم تا در موقع بازگشت آن را با سر برگردانم که رنه، که او هم به طرف توپ می دوید، تصادفاً جای من آن را با سر زد و توپ به درون تور بازگشت و گل به حساب سانتوس گذاشته شد!
همیشه گل کردن برای رقیب موجب می شود که بازیکن و همچنین تیم او احساس حماقت کنند. جمعیت رنه را هو کرد، ولی نه به خاطر زدن یک گل به نفع ما، بلکه به خاطر ممانعت از به ثنر رسیدن آن شماره جادویی توسط من : یک هزار.
هنوز وقت زیادی از بازی باقی بود. یک بار دیگر در میان زمین بودم که کلودو آلدو از تیم ما پاس زیبایی داد که دفاع واسکو را در هم ریخت و سپس من توپ را در اختیار داشتم در حالی که فقط دو دفاع، فرناندو و رنه، میان من و آندراده، دروازه بان آنها قرار داشتند. و فرناندو و رنه هم از یکدیگر دور بودند.
من هر چه سریعتر شروع به پیشروی کردم. می خواستم از انکه آن دو به یکدیگر ملحق شوند از میان آنها پیش بروم. ولی فرناندو فرناندو به طرف من شیرجه رفت و با سر خوردن به من پشت پا زد. جمعیت با فریاد برخاستند و اور سوت زد: ضربه پنالتی!
مطمئناً ضربه پنالتی چیزی نبود که برای هزارمین گل خود خواهان آن بوده باشم، ولی در این مرحله باید هر طور که شده آن را بدست می آوردم که صرفاً به این مساله خاتمه دهم.
نمی دانم چه مدت روی توپ ایستادم. در حالی که آندراده با دقت مراقب من بود، می کوشیدم افکار زیادی را از ذهن خود بزدایم. می کوشیدم اهمیتی را که این گل برای من، برای مسابقه ام، و برای تیمم داشت فراموش کنم. می کوشیدم آسوده باشم و آرامشی را که فقط تا لحظاتی قبا احساس می کردم بازیابم.
در یک آن از دست دادن آن ضربه پنالتی را در آن مسابقه خردسالان سالها پیش در سانتوس به یاد آوردم، ولی آن فکر را فوراً زدودم. در عوض با خود گفتم که صرفاً ایستادن در آنجا فقط می تواند شانس از دست دادن گل را بیفزاید، و اگر از دست می دادم به جهنم! گل هزارم را دفعه بعد بدست می آوردم.
سپس در حالی که تقریباً گویی کالبدم از انتظار کشیدن در مدتی که ذهنم هنوز درگیر جر وبحث درباره مساله بود، خسته شده بودم، دریافتم که توپ را شوت کرده بودم و داشتم آن را تماشا می کردم که منحنی زیبایی را پیمود و انگشتان کشیده آندراده را رد کرد و وارد تور شد.
فریادی که از جمعیت برخاست تقریباً برای بند آوردن باران کافی بود. عکاسها و خبرنگاران که از پشت دروازه هجوم می آوردند مرا احاطه کردند. تقریباً بلافاصله صدها و صدها تماشاچی دیگر که بی اعتنا به پلیس از جایگاهها هجوم آورده بودند و روی چمن های خیس می دویدند تا خود را به من برسانند، به آنها پیوستند.
پیراهنم را داشتند از روی شانه ام پاره می کردند. از میان آن بیرون خزیدم و بلافاصله یک نفر دیگر پیراهن دیگری را به زور بر تنم پوشاند. این یکی شماره 1000 را بر خود داشت.
سپس جمعیت مرا روی شانه هایشان گذاشتند و دور زمین گردادند. اشکهایی که از چشمانم می ریختند بر احساساتم گواهی می دادند.
جمعیت هنگامی که از مقابل آنها می گذشتم ابراز احساسات می کردند. سپس همین که دوباره روی پاهای خود ایستادم از من خواستند که دور زمین بدوم تا همه بتوانند پیراهن تازه مرا تحسین کنند.
من از مقابل قسمتهای پرازدحام ماراکانا آهسته می دویدم. قلبم به شدت می تپید. خوشوقت بودم که عذاب به پایان رسیده بود و خوشحال بودم که من مردی بودم که این کار را کرده بودم. جمعیت در حالی که از مقابل آنها می گذشتم برمی خاستند و فریاد می کشیدند.
سپس به اتاق رختکن رفتم. جایگزینی به جای من به زمین فرستاده بودند. در آنجا نشستم. حواس خود را از دست داده بودم. سپس به آهستگی پیراهن تازه را که شماره 1000 روی آن بود درآوردم، آن را با قت تا کردم و زیر نیمکت کنار دستم گذاشتم تا با خود به خانه ببرم و برای همیشه نگاهش دارم.
بامداد روز بعد صفحه اول روزنامه های جهان به طور مساوی میان دو خبر تقسیم شده بودند: هزارمین گل من و دومین فرود انسان بر کره ماه توسط فضانوردان آمریکایی، کنراد و بین! "