به همین سادگی یک قصّه بیست و اند ساله رو به پایان است. چراییاش واضح است. نفرین تلخ زمان. این بیرحم بدذات که هر چه دوست بداریم را از ما میگیرد. چه دلمان بخواهد چه نخواهد. کار با دل تو ندارد. او کارش را میکند. ارّابهاش توقّفی ندارد. جلویاش بایستی، له میشوی.
این بار هم این بیمروّت، این زمان لعنتی، میخواهد یک اسطوره دیگر را در کام بگیرد و از ما برباید. روی سخنام با شیاطین سرخ است، با داغدیدگان مونیخ 58، با ققنوسمردانی که "هرگز نمیمیرند".
حرف از پسرک ولزی است. پسرکی که حالا پیرمرد شده، البته در زبان فوتبالی. برای ما یک فرد 40 ساله که پیرمرد محسوب نمیشود، میشود؟
حرف از پسر بادهاست. از کسی که وقتی به بارگاه آمد، هیچ کس انتظار چیز عجیبی از او نداشت. امّا در وصف اوّلین حضورش در نزد خدایان روایت شده که چنان همه را یکی پس از دیگری از پیش روی برداشت که بزرگان هاج و واج و مات و مبهوت او شدند. قاصدک خبر از آمدن او داده بود.
آوردهاند که در جوانی، در زمان خامی، شر بود. طغیانگر بود. باده مینوشید. پدر او را رام کرد. به او فهماند راه چیست و چاه چیست. پدر او را هدایت کرد. پدر همه را هدایت میکند.
من که خاطرم نیست، حافظه فوتبالیام اندکی ضعیف است، امّا شنیدهام که در یک بازی، یک تنه، توپخانه لندن را با خاک یکسان کرد. گویند که از میان توپچیها میگذشت و میگذشت و سرانجام، تیر خلاص را به پیشانی فرمانده زد.
افتخاری نیست که او به ارمغان نیاورده باشد؛ پرافتخارترین فرشته تاریخ است. تنها جایی که او آن را مفتخر به حضور خود نکرده، جام جهانی است. مهم هم نیست. گیگزی ما از این چیزها بزرگتر است.
زمانی رسید که گفتاند او دیگر مناسب نیست. گفتاند بالهای او شکسته. به او طعنه زدند و رفتناش را خواستاند. ایستاد. ماند. ثابت کرد اشتباه همه را. تحوّل کرد. خودش را از نو ابداع کرد. تغییر جای داد. از کناره به مرکز آمد. سکّان هدایت را به دست گرفت. همه را خیره کرد از تغییر خود. سن بالا میرفت و او روز به روز بهتر میشد و خیرهکنندگیاش را حفظ میکرد.
سن؟ فقط یک عدد است. این را بارها گفته. با یوگا و پیلاتس جسماش را حفظ کرد. مصدومیّت از او گریزان شد. شماره 11 دیگر جاودان شده بود. هرگاه پدر او را صدا میزد به ندا پاسخ میداد و چه زیبا پاسخی. باثبات و جاودان.
پدر رفت. او ماند و یک رعیّتزاده که از رهبری چیزی نمیدانست. او مانده بود و فقط او. همه رفته بودند. آخرین همراهاش، مرشد راهاش، او هم رفته بود. باید با غم تنهایی سر میکرد. رعیّتزاده او را آرام آرام به کنار راند. میخواست خودی نشان دهد. میخواست بگوید که او هم میتواند پدر شود. نتوانست. ابتر شد.
رعیّت را از کاخ بیرون کردند تا بالأخره آخرین بازمانده نسل 92، جا پای پدر بگذارد.
دیروز امّا او برای آخرین بار پا در زمین معبد گذاشت. برای آخرین بار احتمالاً. چه کرد آن روز. پیرانه سرش عشق جوانی به سر افتاد. عشق نابود کردن یاران مقابل. حیف امّا، حیف که گلی نزد. حیف.
اشکهایاش قلوب ما را درید. همین یادگاری، به اندازه کافی، کافی است. او هم دارد میرود. زمانی که او هم برود، دیگر یاران قدیمی رفتهاند. دیگر کسی از دیار عاشقان سرخ برای ما باقی نمانده.
"با دوست عشق زیباست
با یار بیقراری
از دوست درد ماند و از یار، یادگاری..."