اختصاصی طرفداری- بازی اعداد اثر کریس اندرسون و دیوید سالی، نام کتاب متفاوتی است که در مجموعه طرفداری، تصمیم گرفتیم آن را به صورت هفتگی برای شما ترجمه کنیم. بخش های قبلی کتاب را اینجا ببینید.
خرس های عروسکی
شاید عده ای ژوزه مورینیو را بهترین مربی جهان می دانند. مرد پرتغالی، یکی از سه مربی ای است که با دو تیم متفاوت، یعنی پورتو و اینتر قهرمان اروپا شده است. او همچنین یکی از چهار مربی ای است که در چهار کشور متفاوت، قهرمان لیگ شده است و او تنها مردی است که در هر دو فهرست جای گرفته است. عاشق او هستید یا از او متنفر هستید، مهم نیست. ژوزه دوران باشکوهی داشته است.
همچنین در سوی مقابل سر الکس فرگوسن را داریم. مردی که با منچستریونایتدِ محبوبش، 12 عنوان قهرمانی در لیگ برتر، دو قهرمانی در لیگ قهرمانان، 5 اف ای کاپ، 4 لیگ کاپ، جام برندگان اروپا و جام باشگاه های جهان را فتح کرد. او بیش از یک ربع قرن در یکی از بهترین تیم های انگلیس افتخار آفرینی کرد. استمرار و ثبات او قطعا قابل تامل است اما این باعث می شود از مورینیو بهتر باشد؟
در این مساله، شاید جیمی دیویس رکورد دار است. درست است؛ نه کارلوس بیانکی که یکی از بهترین تیم های نسل جدید فوتبال را در بوکاجونیورز پدید آورد یا پپ گواردیولا که در بارسلونا تسلط عجیبی در اروپا و اسپانیا به دست آورد یا مارچلو لیپی که با ایتالیا قهرمان جام جهانی و با یوونتوس، قهرمان لیگ قهرمانان شد، یا ویسنته دل بوسکه که همین کار را با اسپانیا و رئال مادرید کرد یا فابیو کاپلو، یا مارچلو بیلسا، یا آرسن ونگر یا هر مربی تاریخ سازی دیگر. زمانی که صحبت از ثبات و استمرار می شود، هیچکدام به پای جیمی دیویس، مربی والترلو داک، یک تیم بدون لیگ در مرسی ساید، نمی رسند.
دیویس تمام خصوصیات یک مربی بزرگ را داشت. زمانی که بازیکنانش خوب کار نمی کردند، هیچ ترسی از گفتن آن نداشت. او به جزئیات ریز بازی نگاه ویژه ای داشت. مطمئن می شد که پرچم های کرنر در جایشان هستند. در مورد لباس بازیکنان و هر چه که فکر کنید، نظر می داد. او در واترلو داک، 28 جام و 21 قهرمانی در لیگ به دست آورد. او مربی ای بود که رکورد طولانی ترین حضور در یک تیم را به نام خود زد زیرا 50 سال هدایت واترلو داک را به عهده داشت. یعنی ربع قرن بیشتر از فرگوسن در تیمش مربیگری کرد.
قبل از این که تفاوت ها را بگوییم، شباهت ها را بررسی می کنیم: ساختن یک تاریخ باشکوه، انتظار بالا برای نتیجه گیری، مربیگری در یک تیم از نسلی به نسل دیگر. البته که دیویس لازم نبود فشار حضور در لیگ های بزرگ را تجربه کند. توجه رسانه ها و برخورد با آنها، مشکلات فوق ستاره ها و چالش انتخاب اولویت ها که فرگوسن در اولدترافورد با آنها مواجه بود. اما فرگوسن هم مشکلات دیویس را نداشت: کمبود شدید بودجه و امکانات، جایگاه خالی از تماشاگر، توجه کم به اظهار نظرها و نداشتن بازیکنان بزرگ و حتی مشکلات مربوط به اینکه دیویس تک شغله نبود.
با توجه به این تفاوت ها، مقایسه مربیان غیرممکن به نظر می رسد. اگر دیویس در منچستریونایتد بود، چه کار می کرد؟ آیا فرگوسن با تیمی که باید لباس ها را خودشان می شستند، می توانست نتیجه بگیرد؟
این مساله و چالش در سراسر جهان وجود دارد. موقعیت مربی، نمادین است. تصمیمات مهمی بر عهده اوست که سرنوشت هر تیم را معین می کند. او باید برای بدترین بازیکنان تیم، چاره ای پیدا کند. باید بین حمله و دفاع تعادل ایجاد کند. باید تا می تواند تیمش را به آن گل های زیبا و نادر برساند. او به بیانی دیگر، مرکز کهکشان قدرت در فوتبال است.
با وجود تمام این هاف هیچ معیار جهانی برای سنجش کار خوب یک مربی وجود ندارد. ثبات و استمرار؟ جام و عناوین؟ آیا او حمایت هواداران را با خود دارد؟ یک پاسخ روشن این است که هیچ معیار جهانی مشخصی وجود ندارد: اینکه بهترین مربی چه کسی است، مهم نیست زیرا اول باید ببینیم این رهبران، در درجه اول اهمیت دارند؟
فرهنگ ضد مربی
سال ها قبل از حضور ژوزه مورینیو بود که تئوری آقای خاص در استمفورد بریج شکل گرفت. در سال 1840، توماس کارلایل، چند سال پس از ترک وطنش اسکاتلند و مهاجرت به غرب لندن، نوشت: "ما باید در برابر قهرمانان و بزرگان سر به اطاعت و تعظیم خم کرده و تفوق آنان را اقرار نموده و مردان بزرگ را پرستش نمائیم و به این ترتیب در هر عصر و زمان درمان بدبختی های اجتماع را باید از یک فرد که از غیب بیرون میآید، انتظار داشت. انبوه اجتماعات بشری بخودی خود نمی توانند معماهای مشکل زندگی را حل نمایند، محتاج به راهنمائی و هدایت رئیس و سرپرست میباشند."
به نظر کارلایل، مردان بزرگ یا ابرقهرمان ها جهان را می سازند و تاریخ را جلو می برند. از کینگ آرتور که شمشیرش را از یک سنگ بیرون کشید تا مارتین لوتر که اصلاحات دینی را به حقیقت تبدیل کرد. آدم های معمولی، همیشه از ابرقهرمان ها تمجید و ستایش می کنند و آنها را بالا می برند.
تئوری او رد شد اما او چهره مهمی در فرهنگ و تاریخ غرب است. تئوری کارلایل باعث شد هر ملتی که به دنبال انقلاب و آزادی هستند، به دنبال یک رهبر انتخاب شده یا یک ابرقهرمان باشند. فارغ از هر چیزی، مردم یک قهرمان را دوست دارند، کسی که می داند بهترین کار چیست و همه مردم همیشه به دنبال آقای خاص خود می گردند.
در مورد فوتبال هم همینطور است. مربیان بعضا، ابرقهرمان های یک نسل می شوند و مورد ستایش قرار می گیرند. همانطور که بارنی رونای در کتاب "مربی" می گوید:
نقش آنها در فوتبال هر روز بزرگتر می شود و حالا ابرقهرمان ها، یعنی مهمترین بخش فوتبال، مربیان هستند. قهرمان بودن از ناپلئون به روکس، از مارتین لوتر به اوتو رهاگل و از دانته به جووانی تراپاتونی رسیده است."
اما همیشه منتقدان وجود دارند. آنهایی که بعضی پیامبران را دروغین می دانند. کارلایل هم اشاره کرد که چگونه برخی از مردم، این ابرقهرمان ها را زیر سوال می برند. در مورد مارتین لوتر می گویند او زاده زمان است. یعنی زمان حکم می کرد چنین اصلاحاتی در دین انجام شود و مارتین لوتر تنها یک وسیله بود.
مربیان هم استثنا نیستند. این فرهنگ ضدیت می گوید آنها بی ارزشند و آنها حداقل تاثیر را در تیم دارند. اینکه بازیکنان هستند که تاریخ را می سازند و مربیان تنها در تیم فعالیت می کنند تا بازیکنان از نظر بدنی در شرایط خوبی باشند و نام یکدیگر را بدانند! این فرهنگ ضدیت حاصل دو عامل است. اول اینکه برخی دوست دارند اثر افراد موفق را نادیده بگیرند و آنها را پایین بیاورند. مثلا گراهام تیلور پس از آنکه انگلیس نتوانست نمایش خوبی در یورو 1992 داشته باشد و به جام جهانی 1994 راه پیدا نکند، از طرف نشریه سان، "کله شلغمی" خطاب شد.
عامل دوم پیشرفت تکنولوژی، رسانه ها، کامپیوتر، اینترنت و بازی های کامپیوتری است. بدین ترتیب فرهنگ مشهور کردن آدم ها، از میان رفت. از نظر مردم، سلبریتی ها، همان مردم عادی بودند. بازی های کامپیوتری مانند فوتبال منجر، باعث شدند همه مردم ایده های خود را در فوتبال شبیه سازی کنند. حالا هر کسی می تواند تصور کند، اگر مربی تیم محبوبش بود، چه کاری انجام می داد. آنها در مانیتور مقابل خود، می توانند با تیم یورک به فینال لیگ قهرمانان برسند. مردم حالا معتقدند که می توانند کار مربی را انجام دهند و فقط باید این شانس به آنها داده شود.
آمار و ارقام فوتبالی، با استفاده از تکنولوژی های مدرن، در اختیار همه قرار می گیرد تا مردم عادی هم بتوانند در تصمیم برای یک تیم، دخالت کنند. بازی های کامپیوتری، روز به روز واقعی تر می شوند. در فوتبال منجر شما می توانید دستمزد بازیکنان، ترکیب و نقل و انتقالات را با کلیک بر روی یک ماوس انجام دهید.
ناگهان، مربیان دیگر مانند دوره سر مت بازبی، ابرقهرمان نیستند. آنها هنوز چهره خاصی هستند اما چهره هایی که از سوی آنان که فکر می کنند بهتر می فهمند، مورد تمسخر و انتقاد قرار می گیرند. به نظر می رسد عصر ابرقهرمان ها رو به پایان است. همه می دانند برای مربی شدن باید چکار کنند و کجای کار تیم اشتباه بود. حداقل همه فکر می کنند که می دانند.
حسابداران فوتبال
شاید بزرگترین عامل کم اهمیت جلوه دادن مربیان، ورود اقتصاد دانان به حوزه ورزش باشد و تحقیقی که در مورد میزان دستمزدها و رابطه آن با میزان پیروزی انجام شد. سایمون کوپر و استفان ژیمانسکی در کتاب "چرا انگلیس باخت"، شواهد و تحقیقات خود را منتشر کردند. آنها نشان دادند که بین سال های 1998 تا 2008 در لیگ برتر و چمپیونشیپ، 89 درصد از جایگاه تیم ها در جدول به دستمزد بازیکنان هر تیم مربوط می شود. در آن دهه، چلسی، منچستریونایتد، لیورپول و آرسنال چهار تیمی بودند که بیشترین دستمزد را پرداخت می کردند و همین چهار تیم به طور میانگین در رده های سوم، اول، چهارم و دوم قرار گرفته بودند.
این نظریه برای مربیان واقعا مخرب است. جایگاه تیم در جدول، در 89 درصد اوقات به وسیله پول تعیین می شود! تمام تلاش های مربی، تمرینات، تاکتیک ها، داد زدن بر سر بازیکنان، استخدام کادر خوب، تمام این ها تنها 11 درصد تاثیر دارند و پول تنها 11 درصد از موفقیت فوتبال را نمی تواند بخرد. اگر نقش شانس را فاکتور بگیریم، این 11 درصد به 5.5 درصد تقلیل پیدا می کند. چهره کلیدی فوتبال مربی نیست بلکه سرمایه گذاران هستند.
یک یا دو تا از بهترین های تاریخ، از این سرنوشت فرار کرده اند. بیل شنکلی و برایان کلاف به عنوان ابرقهرمان در مربیگری خودشان را مطرح کردند. مردانی که مقابل پول هم می ایستادند. در کتاب "چرا انگلیس باخت" می خوانیم:
بیشتر مربیان اهمیت چندانی ندارند و زمان زیادی در شغل خود دوام نمی آورند. اثر و ارزشی که آنها برای تیم می آورند انقدر کم است که شاید بتوانیم جای آنها را به منشی، رئیس یا یک خرس عروسکی بدهیم و جایگاه تیم در لیگ هم هیچ تغییری نکند. حتی مربی منچستریونایتد، سر الکس فرگوسن که بیشتر از هر فرد دیگری عناوین را برای این تیم فتح کرده، تنها مانند مربی ای کار کرده که هدایت ثروتمندترین تیم فوتبال را به عهده دارد.
دستمزد ها و جایگاه در جدول، دست در دست هم پیش می روند و همسبتگی آنها شدید است. هر چه بیشتر دستمزد بدهید، فصل را در جایگاه بالاتری تمام می کنید.
ما هم این جریان را بررسی کردیم و بین سال های 2001 تا 2011 در لیگ برتر انگلیس، 81 درصد از جایگاه تیم ها به دستمزد بستگی داشت. این درصد کمی از تحقیق کوپر کمتر است اما شاید دلیلش این است که آنها چمپیونشیپ را نیز بررسی کردند. پیام واضح است: اگر بیشتر پول خرج کنید، بهتر کار خواهید کرد.
اما انتقادهایی به فرهنگ ضد مربی وجود دارد. مثلا با تحقیق ما، 19 درصد از عملکرد تیم به مربی ربط داشت. رقم زیادی نیست اما باز هم از 11 درصد تحقیق کوپر بیشتر است. مشکل دیگری که ما در این دیدگاه می بینیم، این است که باشگاه های ثروتمند، همانقدر که برای بازیکنان دستمزد بیشتری پرداخت می کنند، برای مربیان نیز دستمزد بالاتری می پردازند. بدین ترتیب، می توان گفت مربیان بهتری در باشگاه های ثروتمند شاغل بوده اند. بولتون نمی تواند گاس هیدینگ یا ژوزه مورینیو را استخدام کند. چلسی، سامی لی را به عنوان مربی معرفی نمی کند.
مشکل سوم این است که دستمزد بازیکنان، سنجش خالصی در مورد استعداد آنها نیست. مربیان هم در عملکرد آنها نقش دارند. مانند یک تیم، یک بازیکن هم متشکل از جزئیات مختلفی است: نه تنها استعداد ذاتی بلکه تمام کارهایی که مربیان برای پرورش او انجام داده اند و چیزهایی که او از هم تیمی هایش یاد می گیرد. مهارت یک بازیکن، دسترنج تلاش مربی و مربیان سابق اوست و آنها بوده اند که باعث شدند بازیکن چنین دستمزد بالایی بگیرد. این حقیقت را اضافه کنیم که شاید همین مربی فعلی در نقل و انتقالات، این بازیکن را انتخاب کرده و ناگهان با درخشش بازیکن باید نقش استاد را کاملا نادیده بگیریم؟
بنابراین همبستگی شدید بین دستمزدها و جایگاه تیم در جدول، باید با نقش مربی در هم آمیخته باشد. آنها هستند که بازیکنان را پیدا کرده اند و باعث پیشرفت آنها شده اند. علاوه بر این، زمانی که آمار 10 فصل را به یک فصل محدود کنیم، قدرت دستمزدها کمتر می شود. بر اساس تحقیق سو بریج واتر از دانشگاه وارویچ، در طی دو دهه اخیر، میانگین حضور هر مربی در باشگاه های لیگ برتر، از 3 سال به یک سال و نیم کاهش پیدا کرده است. زمانی که مربیان طی یک و سال نیم عوض می شوند، بهتر است به جای بررسی موفقیت تیم ها در طول یک دهه، موفقیت سالیانه آنها را در نظر بگیریم.
زمانی که موفقیت سالیانه تیم ها را در نظر بگیریم، ارقام متفاوت خواهند بود. هنوز همبستگی بالایی بین دستمزدها و جایگاه تیم ها در جدول وجود دارد اما همه چیز آنقدرها ساده نیست. تیم هایی بوده اند که کمترین دستمزد را پرداخته اند اما سقوط نکردند. تیم هایی با دستمزد متوسط در بین سایر تیم ها، سقوط کرده اند. اگر یک فصل را در نظر بگیریم، نقش دستمزد در موفقیت و جایگاه تیم در جدول، 59 درصد است. پس مربیان جای مانور زیادی دارند. مردان بزرگ کمتر از سابق مورد انتقاد قرار می گیرند و نقش آنها بیشتر به نظر می آید.
فوتبال، بازی تعادل بین روشنایی و تاریکی است. انتخاب شما پیروزی یا نباختن باشد، مالکیت را انتخاب کنید یا مالکیت را به حریف بدهید، فوتبال ورزشی است که با انتخاب ها تعیین می شود. نیمی از آن با شانس تعیین می شود اما بخش مهمی از آن نیز به وسیله کار و تلاش به دست می آید. مهارت بازیکنان و قدرت مربیان در فوتبال نقش دارند. آنها هستند که تصمیم می گیرند و سرنوشت یک باشگاه را مشخص می کنند یا حداقل بخشی از سرنوشت باشگاه که به وسیله شانس رقم نمی خورد، به دست آنهاست.
هفته آینده در مورد اهمیت مربی صحبت می کنیم.