طرفداری- رویاها خیلی جالبند نه؟ چرا رویاپردازی می کنیم؟ برای مثال می توانم بگویم سال گذشته رویاهای من تحقق یافت. قهرمانی با هلند در یورو و برگزیده شدن به عنوان بهترین بازیکن این جام. امضای قرارداد با بارسلونا- باشگاه محبوبم- و همسفر شدن با لیونل مسی. یک رویای دیگر هم بود: بهترین بازیکن زن جهان شدن. گاهی حتی جمع کردن تمام این اتفاقات در یک قاب، سخت می شود.
اما باید یک چیزی را اعتراف کنم. در کودکی به هیچ یک از این اتفاقات به چشم یک رویا نگاه نمی کردم. درست تر اینکه، اصلا رویای من نبودند، چون غیرممکن بود. بگذارید توضیح بدهم. در یک روستای کوچک به نام برگن، به دنیا آمدم و بزرگ شدم. برگن، درست در نزدیکی مرز آلمان و هلند است و تنها چندهزار جمعیت دارد. در آن زمان فوتبالِ بانوان تا این حد گسترده و فراگیر نبود. امروز دختران کوچک به راحتی می توانند با مسیری مشخص، به اوج برسند و راه الگوی خودشان را در پیش بگیرند، اما زمان ما اینگونه نبود. آن ها می توانند برای بازی در بارسلونا، منچسترسیتی، آژاکس و تمام باشگاه های بزرگ رویاپردازی کنند.
من نمی توانستم. می خواستم کل روز همیشه فوتبال بازی کنم، اما هیچ قهرمان و الگوی زن فوتبالیست نداشتم. کسی نبود که به او نگاه کنم و بگویم «آه می خواهم مانند او شوم». باور کنید حتی اطلاع نداشتم تیم ملی بانوان هلند وجود دارد. پس تصمیم گرفتم رویایم این باشد که بزرگ شدم، برای آژاکس، بزرگترین تیم هلند بازی کنم. البته اینجا یک موضوع را جا انداختم که بگویم. تیم بانوان آژاکس نه، بلکه تیم مردان آژاکس!
می دانم به چه فکر می کنید، چون مردمان روستای من هم همین حرف ها را به من زدند. «اما تو یک دختری؛ غیرممکن است». واقعا هم منطقی نبود، اما به ابعاد ماجرا فکر نمی کردم، چون تنها چیزی که اهمیت می دادم، داشتن یک توپ زیر بغلم و بازی کردن بود. تا زمانی که الگویم رونالدینیو در بارسلونا بازی می کرد، دلایل خودم را داشتم.
اولین خاطره ام مربوطه به فوتبال، به روزی برمی گردد که مادرم مرا به تماشای بازی های برادر بزرگترم می برد. نمی توانستم صبر کنم و به سمت زمین می دویدم. البته باید تا 4 سالگی صبر می کردم، به همین دلیل با توپِ کوچک سر خودم را گرم می کردم. اهالی روستا، اینگونه مرا می شناختند: دختر کوچکی که همیشه می دود و به توپ ضربه می زند.
وقتی ساعت سه از مدرسه به خانه می آمدیم و هم سن و سال های من، با عروسک های باربیشان بازی می کردند، با برادرم و دوستانش فوتبال بازی می کردم. آن ها از من بزرگتر بودند، اما همیشه اجازه می دادند بازی کنم. تمرین می کردیم و خوش می گذراندیم. حتی روزهایی که هیچکس کنارم نبود تا بازی کنم، توپ را برمی داشتم و به بازی با همراه و همدمم یعنی دیوار، می پرداختم.
می دانید، از نظرم این زیبایی فوتبال است. وقتی که هیچ دوستی ندارید، اما همیشه یک دیواری هست که همبازی شما شود. همیشه بیرون از خانه بودم و مادرم مجبور می شد برای شام، مرا صدا بزند. فکر می کنم تکنیک من مربوط به این جریان باشد که با پاهایم، گام ها را می شمردم.
راست، چپ، راست، چپ
پدرم می گفت روی پای چپت کار کن. چپ، راست، چپ، چپ، چپ
همیشه حرکات متنوعی امتحان می کردم. حرکت کرایوفی من مقابل بلژیک در یورو را به یاد دارید؟ آن را خیلی تمرین کرده بودم. یوهان کرایوف برای همه ما در هلند، یک قهرمان است اما برای من، رونالدینیو قهرمان به مراتب بزرگتری بود. استیل بازی او را دوست داشتم. به یاد دارم یک آگهی تبلیغاتی به نام Joga Bonito در تلویزیون پخش می شد که رونالدینیو و سایر بازیکنان را نشان می داد که حرکات نمایشی انجام می دهند. تصمیم گرفتم به یوتیوب بروم و حرکات او را مطالعه کنم.
روپایی زدن را هم دوست داشتم. رکوردم در حدود هزارتا بود، اما دلم می خواست بیشترش کنم. می خواستم بهتر شوم، خودم را به چالش بکشم. با خودم می گفتم آن حقه دیروزت که نگرفت، شاید امروز بگیرد.
در اولین تجربه باشگاهی، با پسرها بازی کردم. شاید عجیب به نظر برسد، اما خوشحال بودم که باشگاهی به این خوبی، به سراغم آمده است. دخترانی می شناختم که دوست نداشتند با پسرها فوتبال بازی کنند و تنها به باشگاه دخترانه جواب مثبت می دادند، اما من اینگونه نبودم، چون آن باشگاه، باشگاهی متفاوت با سایر تیم های برگن بود. این هم یک نوع دیگر از خصوصیت من بود که اهالی روستا می شناختند. دختری فوتبالیست در کنار پسرها.
پدرم برای 3-4 سال متوالی مربیگری ام را برعهده گرفت، اما هرگز تبعیض قائل نشد و مانند سایرین با من رفتار کرد. هم تیمی هایم انصافا همیشه به من احترام می گذاشتند، چون می دیدند فوتبال را بلدم، اما رقبا و والدین آن ها؟ همیشه یه چیز می گفتند. «یک دختر در زمین فوتبال؟ او نمی تواند فوتبال بازی کند». و از این دست مزخرفات.
می دانید، حق می دهم. پسر و دختر کاملا متفاوت هستند. در آن سن، آن ها قویتر و سریع تر از من بودند، به همین خاطر عادت نداشتند ببینند دختری مثل من، آن ها را دریبل می زند و پشت سر می گذارد. بعضی ها واقعا با این مساله مشکل داشتند و هضمش سخت بود. خیلی خوشحالم که تا 16 سالگی با پسران بازی کردم، چون چیزی که از آن ها یاد گرفتم، باعث شد بازیکنی به این خوبی شوم. بعضی اوقات کار سخت می شد، مخصوصا زمانی که پیروز می شدیم.
بعد از بازی گردهم جمع می شدیم. البته من یک دوش جداگانه در اتاق خودم داشتم، اما دوست نداشتم پس از پیروزی تنها باشم. هم تیمی هایم در رختکن با هم جشن می گرفتند و خب فرق می کرد. از برخی جهات، برای من بد نشد. یاد گرفتم چگونه با سختی ها کنار بیایم. باعث شد بدانم چگونه برای رسیدن به رویاهایم بجنگم. گاهی با خودم می پرسیدم، «رویایت چیست؟» تیم مردان آژاکس؟ واقعا آینده ای متصور نبودم، تا اینکه یک روز، آن اتفاق بزرگ رخ داد. به تیم زیر 19 سال دعوت شدم.
از آنجایی که مقر این تیم در آمستردام بود، باید روستایم را به مقصد این شهرِ بزرگ-خب حداقل برای من شهر بزرگی است- ترک می کردم. من 15 ساله بودم و با دخترانی که 18 یا 19 سال داشتند، بازی می کردم. هم تیمی بودیم، اما همه چیز را خودمان انجام می دادیم. تقریبا خودم، مسئول خودم بودم. چیزهایی مثل غذا پختن و شستن لباس ها، با خودم بود.
سخت ترین بخش هم، خشک کردن و اتو کشیدن لباس ها بود. یک بار به مادرم زنگ زدم و پرسیدم این دستگاه چگونه کار می کند، کجای کارم اشتباه است و از این دست حرف ها. البته این را هم بگویم که مادرم نمی دانست چلاندن لباس ها بعد از شستن و سوختن غذاها را به او نمی گویم. او فکر می کرد همه چیز عالی پیش می رود، اما حقیقت نداشت.
به قلم لیک مارتنز در The Players Tribune