طرفداری- خون دماغ شدن. اینگونه بود که من دروازه بان شدم. اتفاقات زیادی رخ داد، اما می توانم این را دلیل اصلی بنامم. پسری که در 10 سالگی در آکادمی مونشن گلادباخ همبازی اش بودم، در جریان بازی خون دماغ شد. مربی به یکی نیاز داشت که فورا درون دروازه بایستد. آن پسر دروازه بان ما بود و نمی دانم چرا به یک بار از دماغش خون آمد. هیچکس نمی خواست درون دروازه بایستد، اما من ایستادم.
به قلم مارک آندره تراشتگن در The Players Tribune؛ مسیر رسیدن به بارسلونا (بخش اول)
تنها چیزی که دوست نداشتم، دخالت کسی در امور شخصی ام بود. دوست نداشتم اوپا یا اوما (پدربزرگ و مادربزرگ) به خاطر اینکه کم بازی می کنم، با مربی تیم صحبت کنند. پدربزرگم این را می دانست و سعی می کرد کمتر در خصوص این فوتبال با من صحبت کند. عجیب بود، اما می خواستم خودم ترتیب کارهایم را بدهم. حس می کردم او می خواست گاها مرا نصیحت کند که مثلا «فرزندم دروازه بان باید چنین بازی کند» اما گوش من بدهکار این حرف ها نبود. حتی جریان آن اولتیماتوم مربی گلادباخ را هم به اوپا نگفتم.
همانطور که گفته ام، از یک خون دماغ شدن ساده، داستان دروازه بانی من شروع شد. دوست داشتم در مقابل دروازه بازی کنم، اما مربیان مخالف بودند و دلیل شان هم این بود که ظاهرا هنگام دویدن پاهایم را به حد کافی بالا نمی بردم. این را در 10 سالگی فهمیدم. به من گفتند یا دروازه بان بایست، یا می توانی برای یک باشگاه دیگر بازی کنی. تصمیمم را همان لحظه گرفتم. یک باشگاه دیگر هم بود که تمایل به جذب من داشت و اجازه هم می داد در خط حمله بازی کنم، اما مهم نبود. برای من چیزی که اهمیت داشت، مونشن گلادباخ بود. دلیل؟ خانه ام بود.
از چهارسالگی تنها تیمی که می شناخم، گلادباخ بود. والدینم در حال طلاق گرفتن بودند. خانواده در حال فروپاشی بود و فوتبال بخش بزرگی از زندگی ام شده بود. گلادباخ و فوتبال، هویت من بودند. شیرینی هایی که پدربزرگ برای من می خرید، محبت و تمام چیزهایی که به خاطر من انجام می داد، باارزش بود.
ماندم و دروازه بان شدم. واقعا اعتقاد دارم یک دوره در خط حمله بازی کردن باعث شد دروازه بان بهتری شوم. به زمین بازی با دید متفاوتی نگاه می کردم. آکادمی مونشن گلادباخ، وقتی بازیکنان به 14 سالگی رسیدند، واقعا با دقت انتخاب می کند. آن ها افراد برتر را به تیم راه می دهند. می دانید که منظورم چیست. بچه اید و یکی به شما می گوید «دیگر نمی خواهیمت». عجیب بود و سخت بود. یک بار مربی تیم سخت از دست من عصبانی شد. یادم نمی آید سر چی، اما عصبانی شد و جلوی هم تیمی هایم بر سرم فریاد زد. خیلی ناراحت شده و به ماشین مادرم رفته و گریه کرده بودم.
لازم بود او با من محکم حرف بزند. بد بازی کردم، قبول دارم. باید بازیکنی قوی می شدم و این چیزها، سختی راه بودند. می دانید، پسر لجبازی بودم. می خواستم خودم کارهایم را انجام دهم. به محض اینکه 15 ساله شدم، توانستم اسکوتر بخرم و به پدربزرگم بگویم که دیگر با ماشین مرا به باشگاه نبرد. او به سختی این تصمیم مرا پذیرفت. استقلال، حس خوبی دارد.
بالاخره که به تیم اصلی راه یافتم، بازهم مخالف حضور خانواده در ورزشگاه بودم. اوپا که شرایط باشگاه را می دانست، اما مادرم؟ نمی خواستم او در ورزشگاه باشد. اگر بد بازی می کردم و هواداران مرا هو می کردند چه؟ ناراحت می شد و گریه می کرد. به این موضوع بسیار فکر کرده ام. اگر خودم صاحب فرزند شوم، تحمل این شرایط سخت خواهد بود. پدربزرگم تا آخرین لحظات همیشه در جایگاه ها بود. ولی در آخرین بازی ام، او در بازی حضور نداشت. اولین بار بود که حس کردم نمی خواهم کاری را تنها انجام دهم.
وقتی در سال 2014 فرصت انتقال به بارسلونا پیش آمد، مردد بودم. چطور می شد هواداران به این زیبایی و مخصوصا خانواده عزیزم را رها کرده و بروم؟ اما تصمیم گرفتم بروم به دو دلیل. اولی این بود من در تیم پایه های مونشن گلادباخ بازی با پا را یاد گرفته بودم و همیشه با خودم فکر می کردم این سبک برای بازی در بارسلونا مناسب و عالی است. دلیل دوم هم زمان پدیدار شد که آندونی زوبی زارتا را ملاقات کردم.
به یاد دارم ایجنتم به من گفت مسئولان بارسلونا می خواهند با تو حرف بزنند و تصویر روشنی از ایده خرید تو و نحوه هماهنگی ات در بارسلونا داشته باشند. آن ها برای اینکار، زوبی زارتا را فرستادند. او با من در مورد باشگاه و تاریخچه و دروازه بانی صحبت کرد. از اینکه در باشگاه جدیدم چه حسی پیدا خواهم کرد. معنای واقعی «بازیکن بارسلونا بودن» را شرح داد. فکرش را نمی کردم، اما انسان خونگرمی بود.
و همین مزید برعلت شد به بارسلونا بروم. می دانم در ابتدا همه می گفتند: "مارک آندره تراشتگن؟ او واقعا خشک و نچسب است." شاید این خصوصیتم به خاطر آلمانی بودنم باشد. حالا پیراهن بارسلونا را با افتخار بر تن می کنم. چیزی فراتر از فوتبال است، این شهر، هواداران...! هیچگاه احساس تنهایی نمی کنید. یعنی در بارسلونا استقلال و تک بودن، معنا ندارد.
قطعا به تنهایی نمی توانستم از پس سختی ها برآیم. به سختی اسپانیایی صحبت می کردم. اوایل بسیار خوشحال بودم، چون باشگاه همراه با خرید من، ایوان راکیتیچ را هم جذب کرد که می توانست کمی اسپانیایی و آلمانی صحبت کند. او واقعا مترجم من بود. تمام دستورات مربی را به من می گفت و هرآنچه من می خواستم به هم تیمی هایم بگویم را ترجمه می کرد. رافینیا که در اوایل فصل تیم را ترک کرد، در صحبت به زبان انگلیسی مرا یاری می داد. اما می خواستم به بقیه متکی نباشم، پس شروع کردم اسپانیایی یاد بگیرم. نمی خواهم برای باشگاه تبلیغ کنم، اما اینجا همه چیز فراتر از یک باشگاه است.
وقتی در سال 2016 قرعه کشی لیگ قهرمانان انجام شد و فهمیدم با بروسیا مونشن گلادباخ قرار است بازی کنیم، حس عجیبی پیدا کردم. فرصتی بود که دوباره اعضای خانواده ام، شهری که در آنجا بزرگ شدم را ببینم. اما واکنش آن ها قرار بود چگونه باشد؟ نگران بودم. وقتی پا به رختکن مخصوص مهمان ورزشگاه گلادباخ گذاشتم، حس به خصوصی داشتم. اولین بار بود. حتی در کودکی هم اینجا ننشسته بودم. وقتی وارد زمین شدم، همه تماشاگران ایستاده مرا تشویق کردند. نمی توانم بگویم چقدر احساساتی شدم.
موهای تنم سیخ شده بود و نمی توانستم جلوی اشک هایم را بگیرم. هجده سال زمان زیادی است. من هجده سال در گلادباخ بودم. در پایان شب حال و احوالم دگرگون شده بود. مونشن گلادباخ جایی بود که زندگی ام شکل گرفت و رویایم تحقق یافت. می دانم هنوز هم مرا با «گلرِ آلمانی بارسلونا» خطاب می کنند، اما شاید الان بهتر مرا درک کنند. آیا می دانستید پدربزرگ من هیچگاه به نیوکمپ نیامده است؟ اما قول می دهم یک روز بیاید. اگر یک روز دیدید در بیرونِ نیوکمپ پیرمردی گوجه و فلفل قرمز خرد می کند، بدانید پدربزرگ من به شهر آمده است.
به قلم مارک آندره تراشتگن در The Players Tribune