بیژن برزوچند وقت پیش یه یادداشتی درباره بونوچی با همین مطلع ویلیام والاس نوشتم:
فقط یک قهرمان واقعی زنده میمونه
اگر بجنگید ممکنه بمیرید، اما اگه فرار کنید زنده میمونید. دست کم مدتی! ولی چند سال بعد توی رختخواب هاتون میمیرید. کدوم رو انتخاب می کنید ؟
Braveheart, William Wallace (Mel Gibson).
گرفتن تصمیمهای بزرگ تو زندگی شجاعت خاصی میخواد. مخصوصاً اگر اون تصمیمها قرار باشه تغییر شدیدی رو در تو و اطرافیانت ایجاد کنه. مخصوصاً اگه عدهای از نزدیکانت از تصمیمی که گرفتی و بهنظر خودت صحیحه متضرر بشن. ممکنه دوستهای قدیمیت رو حتی به دشمنهای قسم خوردهات تبدیل کنه. اونوقته که میمونی سر یه دو راهی بزرگ و انتخاب کردن اونچیزی که بهش از صمیم قلب اعتقاد داری، بهخاطر هزینهی بالاش شجاعت زیادی میطلبه. هرچقدر هم خودت آدم مهمتر و تاثیرگذارتری باشی هزینهاش بالاتر میره و شجاعت بیشتری هم میخواد.
حالا بیا و فرض کن رهبر یه گروه باشی، قهرمان یه شهر باشی اما ببینی از اونچیزی که داری راضی نیستی. اگه شبها که بری توی تختت با خودت فکر کنی الان اونچیزی و اونجایی که دلت میخواد نیستی، اگه فکر کنی که به اندازهی قبل قَدرِت رونمیدونن، اگه یهچیزی زیر گوشت وزوز کنه که تو دیگه اینجا رو دوست نداری، دیگه وسوسهی رفتن نمیذاره مثل شبهای قبل آروم بخوابی. وحشتناک بودن داستان چند برابر میشه اگه اردوگاه رقیب محل سکونت بعدیت باشه؟ از یه طرف دوست داری بری، از یهطرف هم از عواقب شدیدش میترسی. از اینکه از یه قهرمان به یه خائن تبدیلت میکنند. از اینکه همهی تلاششون رو میکنن که خوردت کنند. فقط یه گلادیاتور جونسخت قهرمان لعنتی میتونه از این نفرین ابدی جون سالم بهدر ببره.
اولش همهچی شیرین بهنظر میرسه. تو خونهی جدیدت برات فرش قرمز پهن کردندظ و از شب قبل همهی جوونهای شهر تو فرودگاه تا صبح درحالیکه دارن برات شعرهای عاشقانه میخونن، انتظارت رو میکشن. استقبال از این مفصلتر هم مگه داریم؟ انقد باشکوه و مفصل که همهی فحشها و نفرینها، تمسخرها و تحمیقهایی که از یاران سابق میشنوی مثل یه هالهای از وهم از جلوی چشمات رد میشن. کم اهمیت جلوهشون میدی و با خودت میگی عوضش حالا دوستان جدیدی دارم که همهی عشقشون رو خالصانه به من میدن. ماه عسل این ازدواج جدید اما زیاد طول نمیکشه.
از فردای فرش قرمز تو یه آدم دیگه هستی. آدمی که دو دسته دوربین با اهداف مختلف اون لنزهای SLR لعنتیشون رو انداختن روت و از خودت و خونوادهات دارن فیلم میگیرن. یهسری منتظر اولین لغزشت هستن تا با بزرگنمایی ۴۰ برابر به تصویر عمومی درش بیارن و خودشون و اطرافیانشون رو دلداری بدن که با رفتنت چیز بزرگی رو هم از دست ندادن. یه سری دیگه هم با ذرهبین بالای سرت دنبال یه حرکت خارقالعاده هستند تا ماهعسلشون با تو رو طولانیتر کنن. انگار هیچکدوم از دو دسته قرار نیست بذارن زندگی به روال عادیش برگرده. اما بدبختی دقیقا با اولین اشتباه و لغزشت شروع میشه. سیل تمسخر و تحمیق از دوستان سابق و هالهی تردید از دوستان جدید. یکیش میخواد غرقت کنه و اونیکی جلوی چشمات رو گرفته و نجاتت رو سختتر و زمینه رو برای لغزشهای بعدی و طوفانیتر شدن سیلاب فراهمتر میکنه. یه قهرمان سختجون لعنتی فقط میتونه از این منجلاب نجات پیدا کنه.
در بحبوحهی همین دست و پا زدن برای زنده موندن، وقتی زخمی و بیهوش به صخرههای مختلف میخوری، چشمات رو که با بیحالی باز میکنی دوستای سابقت رومیبینی. همونایی که یهزمان ایستاده تشویقت میکردن و امروز دارن تنبیهت میکنن. رو که برمیگردونی دوستای جدیدت رو میبینی و با شکایت بهشون میگی لعنتیا، شما حداقل به من اعتماد کنید. به من که برای شما این همه رو به جون خریدم. فقط یه گلادیاتور سختجون لعنتی میتونه از این مهلکه زنده بیرون بیاد.
وسط همهی این هوش و بیهوشیها به تصمیمت شک میکنی. نه تنها به تصمیمت که به خودت و تواناییهات هم شک میکنی. حتی فکر میکنی که انگار در طول همهی عمرت هیچ نَبَردی رو نَبُردی. انگار همهی موفقیتهای قدیمت یه توهم بودن. فکر میکنی به یه احمق بهدرد نخور تبدیل شدی. تو اوج همهی این تردیدها فقط اونی میتونه سالم بیرون بیاد که با خودش بگه انتخاب من، یک جنگ بود. اگر بجنگی ممکنه بمیری، اما اگه فرار کنی زنده میمونی. دست کم مدتی! ولی چند سال بعد توی رختخوابت میمیری. کدوم رو انتخاب می کنی ؟ آره تو میتونستی شجاعانه مسیر جدید رو انتخاب نکنی اون وقت حداقل داخل میدون مبارزه نمیمردی. چه سود که مرگ بزدلانهتری در اثر نداشتن شجاعت جنگیدن برای اون چیزی که دوست داشتی نصیبت میشد. پس شک نکن، مرگ داخل میدون مبارزه برای تو سزاوارتره تا توی رختخواب. از این مبارزه هم فقط یه گلادیاتور سختجون قهرمان لعنتی زنده بیرون میاد. اونی که وقتی از خودش میپرسه “آیا زنده میمونم؟”، جوابش این باشه که “مگه انتخاب دیگهای هم دارم”. یه لئوناردو بونوچی.