اختصاصی طرفداری- همیشه یک بحثی وجود دارد که چه در عالم سینما و چه ورزش یک صحنه یا یک فریم به چنان درجه ای از اهمیت می رسد که تبدیل به بخشی از تاریخ یک ملت می شود. از صدای خش دار و بم شلبی مصری بعد گل محمد صلاح و جمعیتی که دیوانه وار به هوا می پریدند تا دست کوچک مارادونا و داستان جزایر فالکلند بگیر تا پروازهای غافلگیر کننده آنجلوس چاریستیس یونانی و فردایی که روزنامه یونانی بعد قهرمانی تیتر بسته بود: "خدایا به ما اشک بده تا به اندازه کافی در این قهرمانی بگرییم" همه و همه فریم های ماندگاری هستند که گوشه ای از تاریخ را نوشته اند و تا بی نهایت تا همیشه در ذهن و خاطره ها باقی مانده اند. درست مثل آن روزی که ریک (کازابلانکا) یک تنه پشت کرد به اقیانوسی از خواهش مردانه و برگه عبور را داد دست ایلسا و به تنهاییش خو کرد، یا مثلا گریه بی صدای آل پاچینو در سوگ دختری که دو هزار بار شنیده بود پدرش در آتش جهنم می سوزد تا از او مراقبت کند، این ها همه ثانیه هایی هستند که مثل لایه های زمین شناسی در خاطر سنگ ها و کوه ها مانده اند و گذر روزها کدرشان نکرده. نشان به این نشان که هنوز هم که هنوز است پدرخوانده را باید رییس دانست و کازابلانکا را عاشقانه ترینِ تاریخِ سینما. لحظاتی که یک توپ یا یک دیالوگ می شود بخشی از غرور یک ملت و یک هنجره می تواند نغمه ای را ساز کند که انگار از دهانه میلیون ها آدم فواره می زند.
پیشتر در یادداشتی توضیح داده بودم که مسئله قهرمانی و پهلوانی دو بحث اساسا جداست. شکلش این است که تصور کنید یک ورزشکار در یک بازه زمانی خاص مثلا 25 تا 30 سالگی آنقدر تمرین می کند و مدال می آورد که می شود قهرمان یک رشته ورزشی و نامش را به درشت ترین فونت ممکن می برد روی پیشخوان روزنامه های فردا، ولی پهلوانی یقینا داستان دیگری دارد. دنیای ورزش اصولا اینگونه است که قهرمانانش برای یک بازه زمانی محدود مثلا 25 تا 30 سالگی روی موج افتخارات سوارند و مدال های رنگارنگ را به گردنشان می بینند، مثلا کم نبودند و نیستند قهرمانانی که با دریبل ها و زیردوخم هایشان قله های افتخار را یکی پس از دیگری در نوردیده اند. درست مثل سینما که هر دوره ای قهرمان خودش را دارد و بجز این ها هر انسانی در هر دوره ای از زندگیش تمایلاتی مشخص. مثلا کودکی های ما عموما اینگونه بود که همه رویاهایمان یک راهی به جمشید هاشم پور و قهرمان بازی هایش روی پرده نقره ای داشت. حال آنکه همچنان که زمان می گذرد و بزرگ می شویم قهرمانان ما هم پیر می شوند و خاک صحنه کهنه شان می کند و قهرمانان تازه تر جایشان را می گیرند، اسم ها یکی پس ازدیگری روی تابلو بالا و پایین می روند و به زحمت قدیمی تر ها را به خاطر می آوریم و بی رحمانه آن ها را جایی روی دکه های روزنامه فروشی دیروز جا می گذاریم.
نمی دانم چه کسی این حرف را زده ولی هر که گفته درست گفته که هیچ چیز قدیمی تر از روزنامه های دیروز نیست. تیترهایی درشتی که به زحمت امروز به خاطر کسی می آید و عکس های تمام قدی که در کمتر ذهنی دوباره نقش می بندند. هیاهوی امروز و درگیری های زندگی و آنچه جمع و جور و خلاصه به آن می گویند بزرگسالی، عموما جایی برای قهرمان بازی های دوران کودکی نمی گذارد. مثلا خودم شاهد بودم که توی خیلی از گعده های روشن فکری، سینمای مبتنی بر قهرمان را برچسب خالتور زدند. دغدغه هایی که عوض می شود و فکر هایی که درگیر می شوند، آدم را به تدریج از خود دور می کند و رویاهای دیروز را به خاطره ای دور و گنگ تبدیل می کند. چنان که با خودمان که تنها می شویم، پشت کامیون ها و دیوارهای جنوب شهر می شود آینه ای که بهتر از آینه اتاق خوابمان، ما را به خودمان نشان می دهد. آنجا که انگار زمان یخ بسته و پیرمردی تو پالتوی خاکستریِ رنگ مرده هنوز عکس قهرمانان و خواننده های قدیمی را با آن مُدهای عجیب و غریب آرایش و مو به دیوار دکه اش چسبانده. جایی که هنوز رد شیرجه های ناصر حجازی روی چمن امجدیه گرم است. آنچنانی که هنوز، تمامِ مردمِ شهر به استقبال قهرماِن بازنده شان مهرآباد را به غوغا کده ای تبدیل می کنند و پرده های سینما و تشک های کشتی قهرمانانی ساده به سادگی فکرها و رویاهایشان داشت که هم گنج غارونشان بود و سلطان قلب هایشان.
نمی دانم درعصری که تلوزیون کشورم از آوردن اسم مردی که تمام جهان او را تحت عنوان "صدای ایران" می شناسند پرهیز می کند و هم مجری برنامه و هم مهمانش که از قضی از قدیمی ترین شاگردان آن مرد هستند، صرفا از او با لفظ عامِ "استاد" یاد می کنند، آیا کار درستی است که این چند خط را برای کسی بنویسم که برای نسلی از جوانان کشورمان قهرمان بود و یک روز جوری از خاطره ها رفت که برای دیدنش باید می رفتی میدان ونک و توی فرش فروشی ای پیدایش می کردی که شده بود پرده نقره ای و تشک مدورش. بگذارید اینگونه بگویم همان طور که حتما از عکس ها و کنایه ها فهمیدید صحبت از محمد علی فردین است، قهرمان آزاد و فرنگی کشورمان، نایب قهرمان مسابقات جهانی توکیو و ستاره ماندگار سینمایی که ساده و صمیمی قصه هایش را از آرزوهای بی آلایشِ مردمان کوچه و بازار می گرفت و دست در دست تا انتهای جاده رویا همراهیشان میکرد. صحبت از قهرمان نسلی است که توامان پرده نقره ای و تشک مدور را فتح کرد و شد شب سلطان قلب ها. رویایِ نسلی که جوانانش دوست داشتند شبیه او باشند، شبیه او لباس بپوشند، شبیه او حرف بزنند، راه بروند، مردانگی کنند، نارفیقی ببینند و دم بر نیاورند.
به نظر من توی دنیا هیچ چیز سخت تر از از دست دادن چیزی که به شما تعلق داشته نیست. مثلا روانشانسی می گفت شکست عشقی شبیه به از دست دادن یکی از نزدیک ترین عزیزان است. بگذارید اینگونه بگویم هیچ چیز سخت تر از این نیست که چیزی که به شما تعلق داشته و به آن خو کرده بودید را از شما بگیرند و شما مجبور باشید باقی زندگی را بدون داشتنش طی کنید. درک این مساله البته برای خیلی از ما معمولی ها شاید کمی سخت باشد. در واقع برایِ ما داشتن، به آن معنا که برای خیلی ها تعریف می شود شاید تعریف نشود مثلا ممکن است دایره دارایی های ما آنقدر وسیع نباشد که عمق خنجر نداشتنشان زخمیمان کند و جراحت رفتنشان ما را از پا در بیاورد. نداشتن و از دست دادن را باید از پادشاهی پرسید که سرزمینش را می دهد یا مادری که فرزندش را و البته پهلوانانی که یک روز روی تشک و یک روز روی صحنه هزاررنگ سینما فاتح قلب میلیون ها هوادار می شوند و فردایش مجبورند برای دیدن بازی های جام جهانی کشتی توی سرزمین خودشان پشت در بمانند، من این وضعیت را تجربه نکرده ام ولی حس می کنم باید وضعیت دردناکی باشد آنجور که بعضی ها در وصفش گفته اند: همه مردم هر روز زندگی میکنند تا یک روز بمیرند. ما هر روز میمیریم تا یک روز زندگی کنیم.
پی نوشت: در سال 1998 که تهران میزبان مسابقات کشتی آزاد قهرمانی جهان بود، حراست وزشگاه از ورود مرحوم فردین به استادیوم ممانعت به عمل آورد
جمله آخر متعلق به خود مرحوم فردین و در وصف شرایطی است که در سال های نسبتا طولانی ممنوع الکاریشان توصیف کرده بودند.