طرفداری- در این چند روز بخش وسیعی از اخبار به رسول خادم منتسب بود. از لغو جام جهانی کشتی در اهواز گرفته تا بیانیه اتحادیه جهانی کشتی علیه ایران، از استعغای رسول خادم تا شکست دیپلماسی کشتی ایران در عرصه جهانی. ورود کردن به ماجرای رسول خادم همان اندازه که ورزشی ست همان اندازه هم یک دیدگاه سیاسی را طلب دارد. جایی که رسول خادم در بیانیه اش جمله ای را گفت که حتی اصول گرایان سرسخت هم پاسخی برای آن نداشتند جایی که خادم با جمله «اگر قرار است ببازیم بیایید با هم ببازیم» نه تنها کشتی را بلکه ورزش ایران را فیتیله پیچ کرد. گفتن و نوشتن از رسول خادم سخت نیست اتفاقا می شود در وصف اش یکنفس ساعت ها گفت و نوشت، اما به هر دلیلی من از این کار انصراف داده ام و می خواهم چندخطی بی ربط و با ربط از مسائلی دیگر بنویسم. راستش سال ها پیش به دنبال معنای واژه ابتذال بودم، درک درستی از این کلمه نداشتم، دقیقا نمی دانستم چه جایی باید استفاده شود چه جایی نشود، آگاه نبودم چگونه عمق وسیع این واژه را می توانم به درستی ادا کنم.
آخرین تصویر دردناکی که از کشتی فرنگی مان در خاطره ها مانده است ربطی به درگیری و فحاشی کمیل قاسمی و پرویز هادی ندارد، حتی ارتباطی به التماس های سعید عبدولی و اشک هایش روی تشک کشتی مقابل حریف کره ای هم ندارد. بلکه آن تصویری است از المپیک ریو، همان جایی که قول و قرارها با محمد بنا به گل نشست و فرنگی کاران یکی از پس دیگری پشت سرهم حذف شدند، لحظه ای که آخرین فرنگی کار هم حذف شد و محمد بنا به سرعت از سالن کشتی خارج شد، در گوشه ای نشست، ملتسمانه فریاد کشید و اشک ریخت. امروز هم از کشتی فرنگی انصراف داده ایم و اتحادیه جهانی کشتی با بی مهری می گوید ایرانیان همانند ریگی در کفش هستند. با این تفاوت که امروز نه کسی فریاد می کشد نه کسی اشکی می ریزد.
وقتی صنعت نفت آبادان به لیگ برتر صعود کرد چهره ی این شهر را نمیشود به درستی توصیف کرد. حیرت انگیز شاید واژه مناسبی باشد. شهری که سالها پیش سقوط کرده بود یک شبه با یک صعود به غرور و دستاوردی رسید که انگار دنیا را آورده باشی کاشته باشی وسط آبادان، همانجا وسط میدان فرهنگ. هنوز چندساعتی از صعود نگذشته بود که خاطرههایی مبهم و بی ربط شلیک شده بود به احساس مردم، به احساس ولک ها، پیرزن ها، نوجوان ها. در لابه لای شادی خاطره هایی از جنگ بین مردم دست به دست میشد. روزی که دشمن خرمشهر و آبادان را گرفت جسد بیجان و عریان دختری را به تیرک بلندی بسته بودند و دشمنان از آن سوی کارون مقابل چشمان مردم هلهله به راه انداخته بودند. هنوز چندساعتی نگذشته بود که با تقدیم کردن سه شهید جسد برهنه دختر را به پایین آوردند؛ «سه شهید برای پایین آوردن یک جسد». این خاطره دقیقا در شبی که آبادان لیگ برتری شد دوباره پس از سالها دست به دست میشد. چه لزومی داشت پس از شش هفت ساعت از یک صعودِ شیرین و دراماتیک خاطراتی از دخترِ خرمشهر دست به دست شود؟
سی سال پیش بازی فوتبالی در چوار-ایلام برگزار میشد. نیمه اول با نتیجه ۲ بر۱ بنفعِ جوانان استان شد. در بین دو نیمه کاپیتان چوار به بازیکنانش گفت «فرض کنید در خط مقدم جبهه هستید با شجاعت و شهامت برای ایران بجنگید». گویی او هم میدانست واقعهای عظیم در راه است. فقط ۱۰ دقیقه از نیمه دوم گذشته بود که هواپیماهای بی رحم دشمن با انواع و اقسام بمبها، زمین فوتبال را تبدیل به خط مقدم واقعی کردند. لحظاتی قبل از بمباران کاپیتان سعی می کرد با فریاد های خود همه را روی زمین بخواباند. تعدادی از بازیکنان بر روی زمین خوابیدند و در حالی که کاپیتان سعی می کرد بقیه بازیکنان را هم مطلع کند، به سمتِ فرزند پنج، شش ساله اش رفت و او را به بغل گرفت تا از بمباران در امان بماند. شاید کاپیتان میخواست این فرزند عزیزش را حفظ کند تا سالها بعد، این واقعه را به نسل های فعلی منتقل کند. لحظاتی بعد خیلی ها در زمین مسابقه شهید شدند. از تماشاچی تا داور تا مربی و بازیکن. برای زمینِ سبز فقط چند دقیقه کافی بود تا غرق خون شود.
برخورد راکت به سرِ دروازه بان تيم منتخب چوار را با کدام قلم می توان نوشت؟ اصابت راکت به کمر و دو تکه شدنِ هافبک فوتبال را باید با کدامين فرياد به گوش مردم رساند؟ ما نهایت کور شدن چشمان سرباز احمدی را دیدیم، دلمان مدت ها برای ضجه های مادری که می گفت چشمانِ مرا را به پسرم بدهید لرزید. دردناک تر وقتی بود که سربازِ نابینا با افتخار از فداکاری در راه ایران می گفت. اما برای ما کسی آنچنان از آن خانواده ی چواری نگفت که در زمین مسابقه به دنبالِ سرِ جدا شده ی فرزند شان میگشتند. ما نهایت تصورمان لحظه ای بود که محمد پارسا پرید و زمزمه کردیم کاش پاش میشکست و نمیپرید. ما نهایت مظلومیت خانواده قایقران و سبزی را یاد داریم. از همسر آقا سیروس که در بیمارستان به او گفتند «حال راستین و سیروست بخدا خوب است» و او را سوار پیکان کردند و به سرعت به انزلی می بردند. همسر سیروس قایقران بعدها تعریف می کرد: وقتی از رشت به انزلی می آمدم از شیشه های بخارگرفته میدیدم که مردم خیابان خودشان را از رشت تا انزلی میزنند.
روزهایی که حسین رضازاده با موهای چتری و خیس وزنه ها رو بالای سر میبرد و زیر وزنه های سنگین با همان خنده ها و لرزش ها و غبغبهایی که برای اولین بار برایمان زیبا بود فریادهای «یا ابوالفضل» سر میداد، چه دلنشین بود. چه باشکوه سجده میکرد و بوسه بر پرچم کشورمان میزد و دست به سینه رو به مردم تعظیم میکرد. یادتان می آید؟ چه زیبا بود حسین رضازاده. آنقدر محبوب شد که تلوزیونِ ایران هم جشن عروسی اش از مکه را نشان مان داد و گوینده تلوزیون می گفت «حالا عروسی جهان پهلوان حسین رضازاده را به صورت مستقیم از مکه می بینیم». اما به یکباره همه چیز تغییر کرد. تصمیمات و پست های اشتباه حسین رضازاده را هرلحظه از مردم دورتر و دورتر میکرد. یک روز در حضور مقام معظم رهبری از حسین رضازاده پرسیدند بالاترین وزنه ای که یکی بزند و به او بگویند پهلوان چندکیلو است؟ رضازاده مکثی کرد و گفت: «بالاترین وزنه پتوی چهارصدگرمی است که موقع صبح باید بلند کرد و برای نماز صبح پاشد؛ هرکسی اون وزنه رو بلند کنه پهلوان میشه». اما کاش می شد برای آقای رضازاده گفت نگاه آن 9نفری که دوپینگ کرده بودند تا همیشه به دنبال شما خواهد بود.
همه ی آن دردها با تیتر «روی ورزش ایران زردتر از طلای ساعی» هم تسکین پیدا نکرده بود، علیرضا دبیر هم آهسته آهسته با مسئولیت هایی که با آن بیگانه بود از دلها بیرون رفت. شبیه به همان روزی که پنج تک امتیاز به حریفش داد تا مدال طلا را از دست بدهد. داشتن قدرت عجیب باشکوه است؛ گذشتن از پستها و صندلیها بیشک سخت است. شاید یک اراده قوی میخواهد که بتوان از آن چشم شست حتی اگر با لگدمال کردن محبوبیت همراه باشد. . شکوهِ خیلی از محبوبیت ها هم در گروی تصمیم های کوچک و بزرگ است. یکی همانند عباس آقای جدیدی که میخواهد از رضازاده سبقت بگیرد. نمیدانم آیا انتقاد از عباس جدیدی قهرمان دیروزی درست است یا که خیر؛ اما نمیخواهم شکوه زمین خوردنش را ببینم.
آتلانتای 96 بود و یک نگاه پای سکوی مدال که دل ایرانیان را به درد آورده بود. عباس جدیدی در فینال با رای داورها مقابل کرت آنجل شکست خورده بود و روی سکوی دوم ایستاده بود. عباس جدیدی برنمیتابید و بیرون از تشک اشک میریخت. میلی نداشت به روی سکو برود. آخر با پادرمیانی مسولین به روی سکو رفت و آن چشم های از حدقه بیرون آمده اش که به آنجل نگاه میکرد، هنوز یادِ ماست.هنوز یاد ماست آقای جدیدی. آن روز همه برای شما اشک ریختند؛ برای مظلومیت عباس جدیدی بر زمین و آسمان نفرین روانه کردند. کاش در همان غم های از دست دادن مدال میماندیدم تا اینکه عباس جدیدی را اینگونه از دست بدهیم. امروز عباس جدیدی عطش دارد؛ عطش برای صندلی دیگری، برای پست هایی دیگر. روزهایی که همه پشت رسول خادم مانده اند شما کجا مانده اید آقای جدیدی؟ چه کرده ای مرد محبوب دیروزی؟
آقای جدیدی؛ آقای پهلوان؛ شما که در انتخابات فدراسیون کشتی چهل بر صفر به رسول خادم باختید و حتی یک نفر هم به شما رای نداد، شما را واگذار می کنم به روزی که تختی در «خیابانِ پهلوی» سوار بر ماشین شد تا به امجدیه برود. یک ماشین عقب عقب حرکت میکند و با شدت به ماشینِ تختی میزند. راننده ی آن ماشین پایین می آید و یقه تختی را میکشد و به او دشنام میدهد و او را از ماشین بیرون میکشد. مردمی که آنجا بودند وقتی متوجه میشوند «تختی» در درگیری است به یکباره هرکسی هر چیزی دمِ دست داشت برمیدارد. یکی داس، یکی قمه، یکی چوب برمیدارند و به سوی راننده میدوند تا اورا فقط «بُکشنـد». تختی که میبیند مردم چه در سر دارند سریع عذرخواهی میکند و شانه ی راننده را میبوسد و میگوید «ببخشید به ماشینتان زدم. من مقصر بودم.من مقصر بودم مرا ببخشید». اما کیست که نداند ماشین تختی حتی روشن هم نشده بود.
هفدهم دی ماه بود؛ روزی که در اتاقِ هتل اتلانتیک تختی بی جان افتاده بود. بدون رادیو و تلوزیون, دهان به دهان، گوش به گوش خبر به مردم رسید پهلوان مُرد. فقط چنددقیقه گذشته بود که سراسر تهران به طرف آتلانتیک و دادگستری به حرکت در بیایند؛ دانشگاه ها تعطیل شد و دختران و پسران همراه بازاری های شوش و مولوی گریه کنان به طرف دادگستری حرکت میکردند. مردمی هم دسته دسته فریادزنان به سوی پزشک قانونی برای آخرین دیدار با جهان پهلوان حرکت میکردند. مردمانی هم گوشه به گوشه، کوچه به کوچه نشسته بودند و برای تختی میباریدند. نیم قرنی گذشته باز به فصل زمستان که میرسیم بعضی ها به فکر فرو میروند و نیم نگاهی به رادیوهای زوار دررفته میکنند. انگار باز بیم دارند همین روزها رادیو خش خش کنان به صدا بیاید و بگوید «شنوندگان لحظاتی پیش غلام رضا تختی را خودکشی دادند».
هواپیما دقایقِ زیادی در حالتِ holding point است -درحالِ انتظار برای اجازه فرود- آن هواپیمایی بود که مـَردی شکست خورده و ناکام و «بدون مدال» را از المپیک 1964 توکیو را به ایران بازمیگرداند. تنها امید کاروان ایران، چشم و چراغِ مردم ایران فقط باخت و باخت و باخت. تختی بدونِ مدال بازمیگشت. بعد از دقایقِ طولانی اجازه فرود به اجبار داده میشود. اینجا فرودگاه مهرآباد است مردم حصارها، گاردها و امنیتهای فرودگاه را کنار زدهاند تا از پای هواپیما استقبالی باشکوه از مردِ شکست خوردهشان، تختی را داشته باشند. اینجا مهرآباد است شبی که نه آرام دارد نه قرار. اینجا مهرآباد است دسته های گل برای مردی شکست خورده آنچنان است که گویی مدال طلا آویزش است. تختی از پای هواپیما تا هتل آتلانتیک در میان آغوش مردم اشک میریزد و برای مردم تعظیم میکند.
رسول، «خادم» ماند. دیگر تفاوتی ندارد چه بیانیه ها و تعلیق هایی می رود و می آید اما آیا ما مردم توانستیم پشت اعتقادات و اصول رسول خادم بمانیم؟ ملتی که شهید سیزده ساله دارد و برای به زیر کشاندن جسد برهنه دختر خرمشهر سه شهید تقدیم می کند کدام آرمان را می تواند زیر سوال ببرد؟ ملتی که با چشمان از حدقه در آمده عباس جدیدی بر زمانه نفرین کرد، با سعید عبدولی اشک ریخت، با ابوالفضل گفتن های حسین رضازاده غرور گرفت را با کدام اعتقاد می توان شکست داد؟
در روزگاری که حسین رضازاده جهان پهلوان شد، عباس جدیدی یل پهلوانان لقب گرفت، علیرضا کریمی بازنده شد، همان بهتر که رسول خادم برود. در روزگاری که سالگرد جهان پهلوان تختی لابه لای اخبار و حواشی گم می شود، همان بهتر که گره اش بزنم به تاج و تخت و پست و مقام. این روزها که خبر از استعفای رسول خادم می شود و برخی حرف هایی می زنند که باورمان نمی شود می رویم به همان روزی که رادیو با اعلام جمله «تختی را خودکشی دادند» شهر را برهم ریخته بود.
کسی خبر ندارد فردای رسول خادم چه می شود؛ هم می تواند راه جدیدی ها و رضازاده ها را پیش بگیرد و هم می تواند ره تختی را. تا آن روز همان که داش آکل گفت.