طرفداری- بازی اعداد نام کتاب متفاوتی است که در مجموعه طرفداری، تصمیم گرفتیم ترجمه آن را به صورت هفتگی در خدمت شما بگذاریم. بخش های قبلی را اینجا ببینید.
کم شدن پاس های بلند
هفته گذشته در مورد مالکیت توپ گفتیم که همبستگی خاصی بین رده تیم ها در جدول و مالکیت توپ آنها وجود دارد. به طوری که پس از بررسی لیگ برتر در طول سه فصل، مشخص شد که تیم های بالانشین، مالکیت بیشتری نسبت به پایین نشین ها داشتند. همچنین گفتیم که استوک سیتی از این قاعده پیروی نمی کرد. آنها با اینکه تیمی با کمترین مالکیت در بین 20 تیم جزیره بودند، در فصل 2010-2011 در رده های بالایی جدول حضور داشتند. آیا این تصادفی است یا رازی پشت تیم تونی پولیس وجود داشت؟
مهم نیست سبک کار استوک را دوست دارید یا خیر اما نتایج آنها در آن فصل انکار ناپذیر بود. آنها از زمانی که در سال 2008 به لیگ برتر صعود کردند، تا سال 2011 نه تنها برای بقا نمی جنگیدند، بلکه نتایج بسیار خوبی می گرفتند و تا جایی پیش رفت که الگوی بعضی از تیم های انگلیسی شدند. تونی پولیس که در زمان بازی اش یک مدافع مستحکم بود، و تیمش قابل احترام زیادی هستند. اگر استوک در سبک خودش بارسلونا باشد، تونی پولیس، پپ گواردیولای آنهاست. عملکرد خوب پولیسدر آن سال ها باعث شد کتاب ها و مطالب زیادی در این مورد نوشته شود و با بررسی بیشتر مشخص شد که آنها کم خرج ترین تیم انگلیس در بازار نقل و انتقالات بوده اند.
با این حال آنها منتقدان زیادی هم داشتند. پاس های بلند زیاد استوک به نظر بعضی ها جذاب نیست و حتی خائنانه است! آمار می گوید استوک بیشترین پاس بلند و کمترین مالکیت را در بین تمام تیم های لیگ برتری داشت و بر اساس نظر منتقدان، استوک باید سال ها از صفحه روزگار فوتبال سطح اول انگلیس محو می شد و هنوز آنها به خوبی کارشان را ادامه می دهند. چرا؟
پاسخ ساده است: استوک با نداشتن مالکیت توپ خوشحال است. در این عصر که مالکیت، پادشاه است، استوک جمهوری خواه است. استوک معتقد است با این روش بیشتر گل می زند و کمتر گل می خورد، یعنی زمانی که توپ ندارند و تنها زمانی احساس مالکیت توپ می کنند که روری دیلاپ توپ را در دستانش می گیرد و آماده می شود آن را در یک اوت دستی، به محوطه جریمه حریف پرتاب کند.
استوک از اینکه کمتر از حریف فوتبال بازی کند، کاملا راضی و خوشحال است. مساله ساده است: هر چه توپ بیشتر در جریان باشد و استوک صاحب توپ باشد، آنها بدتر کار می کنند. این کلید موفقیت پولیس است.
وقتی که بازی کردن کمتر با توپ، به معنای مالکیت بیشتر است
در یک 90 دقیقه فوتبال، هیچ تیمی تمام مدت فوتبال بازی نمی کند. بر اساس آمار اوپتا، در فصل 2010-2011، در چهار لیگ معتبر اروپا به طور میانگین در هر بازی 60 تا 65 دقیقه توپ در جریان بازی است. در لیگ برتر میانگین 62:39 است. این در حالی است که در بازی های استوک، به طور میانگین توپ 58.52 دقیقه در جریان بازی است.
استوک مثل یک بچه دبیرستانی شیطان است که در مدرسه ساعت را از روی دیوار بر می دارد، آن را جلو می کشد و دوباره نصب می کند تا زمان مدرسه زودتر تمام شود. در بازی های منچستریونایتد در آن فصل بیش از سایر تیم های انگلیسی توپ در جریان بود (66.58). در واقع در بازی های استوک توپ 8 دقیقه کمتر از شیاطین سرخ در جریان بود. وقتی از تونی پولیس پرسیدیم که دلیل این برنامه تیمت چیست، پاسخ داد که اصلا به این مساله توجه نکرده و به طور طبیعی این اتفاق افتاده است. به خصوصیات بازیکنان بستگی دارد.
با این حال او نباید هم سورپرایز شده باشد. استوک با تونی پولیس تلاش می کرده تا توپ را از زمین دور نگه دارد! وقتی توپ در زمین نباشد در واقع آنها خدایان مالکیت هستند. آنها می دانند که تنها زمانی مالک توپ هستند که حریف توپ را بیرون زده باشد. تمام چیزهای دیگر نامطمئن است. پس آنها شرایط کنترل خود را بر توپ افزایش می دهند. یعنی همان زمان هایی که توپ آماده شروع مجدد است.
در بعضی از بازی های استوک توپ تنها 45 دقیقه در طول 90 دقیقه در جریان بازی بود. در آن فصل استوک 550 پرتاب اوت دستی بلند داشت که با اختلاف بیش از سایرین بود. سال بعد آنها 522 بار این کار را کردند. هر بار دیلاپ منتظر بود توپ به بیرون برود و آن را پرتاب می کرد. در آن لحظات استوک مالک کامل توپ بود. آنها طوری در آن لحظات مالک توپ بودند که تیم های دیگر هیچوقت نمی توانستند که طول بازی باشند. اثر این کار این بود که حریف هیچ دسترسی به توپ نداشت و توپ به جایی می رفت که استوک می خواست.
برای یک هوادار آرسنال مثل باب باتمن که آرسن ونگر را قهرمان ورزشی اش می داند، نگرش و رویکرد استوک زشت و شنیع بود! باتمن، یکی از مدیران اوپتا مرتب فکت هایی را در این مورد توییت می کرد: از چهار گلی که استوک مقابل آرسنال به ثمر رساند، 3 تا از پرتاب اوت دستی به دست آمد! آن یکی هم پنالتی بود!
اما این تنها تاثیرگذاری بازی استوک نبود. پرتاب های بلند آنها ایجاد موقعیت می کرد اما همچنین آنها از شکل گیری موقعیت برای حریف جلوگیری می کردند. این استراتژی برای استوک فوق العاده بود زیرا آنها در نگه داشتن توپ افتضاح بودند. بر اساس آنالیزهای سارا رود، در هر 10 باری که استوک صاحب توپ می شد، تنها یک بار بیشتر از 3 پاس می توانست بدهد. تنها در 4درصد از اوقات آنها 7 یا بیشتر پاس می دادند. این همان فوتبالی بود که چارلز ریپ آرزویش را داشت. آرسنال در 36 درصد از زمان هایی که صاحب توپ شده بود، بیش از 4 پاس داده بود. در 18 درصد از اوقات بیش از 7 پاس داده بود.
یا اینطور بگوییم: 43 درصد از اوقاتی که استوک توپ را در اختیار داشت، هیچ پاسی داده نشده بود! تقریبا در نیمی از زمان هایی که تیم پولیس صاحب توپ می شدند، مستقیما آن را به حریف می دادند. در سوی مقابل آرسنال تنها در 27 درصد از اوقات توپ را بدون پاس به حریف سپرده بود.
به نظر می رسد استوک این را خوب فهمیده است. آنها هر چه مالکیت، در معنای سنتی خود یعنی پاس دادن به یکدیگر را داشته باشند، بیشتر توپ را به حریف واگذار می کنند و طبیعتا حریف شانس های بیشتری به دست می آورد. طبق آمار در سه فصل، زمانی که آنها مالکیت کمی در بازی داشتند که همیشه همینطور بود، 177 بار در طول بازی توپگیری می کردند اما زمانی که مالکیت بیشتری داشتند، 199 بار آن را از دست می دادند(تفاوت 12 درصدی). برای تیمی مثل آرسنال، آمار دقیقا برعکس است. تیم آرسن ونگر زمانی که مالکیت بیشتر از حد نرمال در یک بازی داشت، 180 بار توپ را حریف واگذار کرده بود اما زمانی که مالکیت کمتری داشت، 186 بار توپشان لو رفته بود. بنابراین: وقتی استوک بیشتر صاحب توپ بود، بیشتر توپ را از دست می داد و زمانی که آرسنال بیشتر صاحب توپ بود، کمتر توپ را لو می داد.
این صحبت ها نشان می دهد که چرا شاگردان تونی پولیس پیروز می شدند. در لیگ برتر، دو سوم از گل ها به طور میانگین در جریان بازی به ثمر می رسد و برای تیم های با مالکیت بالا مثل آرسنال، از هر چهار گل، سه گل در جریان بازی به ثمر می رسد. با این حال تنها نیمی از گل های استوک در جریان بازی به ثمر رسیده بود. آنها پنج برابر میانگین لیگ برتر، از روی پرتاب بلند اوت دستی به گل رسیده بودند. راه دیگر نگاه کردن به این آمار این است که به طور میانگین تیم های لیگ برتر در هر بازی 0.85 گل در جریان بازی به ثمر رسانده بودند و این رقم برای آرسنال 1.39 گل بود. استوک در هر بازی 0.51 گل در جریان بازی به ثمر رسانده بود و این یعنی تنها 60 درصد از گل های آنها این گونه به ثمر رسیده بود.
ونگر، آرسنال، گواردیولا، بارسلونا، منوتی و کرایوف، همگی از این آمار وحشت زده خواهند شد اما این روش جواب می دهد: هیچ شکی در آن وجود ندارد. استوک در سال 2008 به لیگ برتر صعود کرد و به یکی از تیم های اصلی که همیشه در لیگ ماندگار بود، تبدیل شد. آنها کاری را انجام دادند که قبلا ویمبلدون و واتفورد انجام داده بودند. آنها روشی پیدا کرده بودند که تیم های بزرگتر را با داشته ها و امکانات خود به جای آنکه از بازی بزرگان تقلید کنند، شکست دهند. آنها ثابت کردند که گاهی کمتر، یعنی همان بیشتر! ممکن است در نگاه اول مالک توپ نبودند اما آنها قطعا به بازی کنترل داشتند. آنها نور را در تاریکی پیدا کردند. آنها توپ را نداشتند اما برنامه ریزی کرده بودند تا به هر حال گل بزنند. آنها به این واقعیت رسیده بودند که اگر توپ را لو بدهید، بدتر از داشتن مالکیت توپ است.
کرایوف این را دوست نخواهد داشت اما قطعا درک می کند.
اولین انقلاب شکست خورده
استوک از معدود تیم های مدرنی است که چارلز ریپ آنها را ستایش می کند(در مورد نظریات چارلز ریپ در ابتدای کتاب گفته شد). آنها وسواس مالکیت داشتن مدرن را مخصوصا زمانی که توپ در جریان بازی است، ندارند. ریپ هم همینطور فکر می کرد. آمار او که در طی 30 سال روی کاغذ نوشته می شدند، ثابت کرد که در 90 درصد از اوقات که تیم ها مالک توپ هستند، تعداد پاس ها بالاتر از 3 نمی رسد. ریپ 50 سال از عمر خودش را صرف این کرد که ببیند تیم ها توپ را دوباره و دوباره و دوباره به حریف واگذار می کنند. جای تعجب نیست که در پایان گفت که مالکیت در فوتبال یک افسانه است.
در حقیقت او به این واقعیت رسید که مالکیت برای خودِ مالکیت به یک هدف مبهم و خنده دار تبدیل خواهد شد. رویکرد و بینش استوک مبنی بر آنکه هر طور شده توپ را به نقاط خطرناک زمین برای حریف برساند، یک بلیط لاتاری بود. این همان ایده ای بود که واتفورد و ویمبلدون در دهه 1980 و نروژ با اگیل اولسن در دهه 1990 به آن رسیدند. مساله ناراحت کننده برای ریپ این خواهد که استوک از آخرین گونه های در حال انقراض در این تفکر و سبک در فوتبال مدرن است. تیم های سم آلردایس هم در مقطعی از این نظریه چارلز ریپ پیروی می کردند اما برای اکثریت قریب به اتفاق تیم ها و فوتبال دوستان، توپ ها و ارسال های بلند بی مورد و نابخشودنی است. در دو دهه اخیر این سبک بازی کاملا زشت نمایانده شده است.
یک دلیل ساده برای این مساله وجود دارد. ریپ کمی اشتباه کرده بود. همانطور که در بخش قبلی گفتیم، نگه داشتن توپ و لو ندادن آن به حریف، یک استراتژی برحق و شرعی برای پیروزی است. این کار باعث می شود تعداد گل های زده شما بیشتر و تعداد گل های خورده شما کمتر شود. البته که تونی پولیس از واقعیت اساسی را درک می کرد:
مساله فقط این بود که استوک هم کنترل توپ را به دست می گرفت. فقط این کار را در جریان بازی انجام نمی داد!
و همانطور که در تعریف مالکیت توپ در فوتبال گفتیم، هیچگاه تیم ها مالک مطلق توپ نیستند، مگر زمان هایی که توپ در اختیار دروازه بان باشد و یا روی ضربات شروع مجدد. بدین ترتیب قابل فهم است که مالکیت توپ تیم پولیس که در جریان بازی نبود، مالکیتی مطلق با کیفیت بالا بود و به همین دلیل به نتیجه بهتری ختم می شد.
از خارج از زمین، پولیس تلاش کرده بود تا بداند برای پیروزی در فوتبال چه کارهایی لازم است. فرضیه او ساده بود: اگر بتوانید موقعیت های گل بیشتری خلق کنید، شانستان برای پیروزی بالاتر می رود. برای این کار او اقتصادی کار می کرد و بازیکنانش موثر، مختصر و مفید حمله می کردند. از نظر ریپ، برای گلزنی بیشتر باید مالکیت کمتر، پاس کمتر، شوت کمتر و لمس کمتری انجام می شد زیرا دریافته بود که از هر 9 گل، تنها دو گل در زمان هایی به دست می آید که تیم ها بیش از 3 پاس رد و بدل کرده بودند و از هر 9 شوت تنها یک گل به دست می آید. او همچنین دریافته بود که نیمی از گل ها بر اثر لو دادن توپ توسط تیم حریف در نیمه زمین آنها به دست می آید.
به محض آنکه ریپ به این اعداد و آمار دست پیدا کرد، گفت: چرا تیم ها وقت خود را با پاس های ناموثر تلف می کنند، آن هم زمانی که می توانند با انتقال سریع توپ به محوطه جریمه حریف شانس گلزنی خود را بسیار افزایش دهند و یا در نیمه زمین حریف، توپ را از آنها بقاپند.
اگر این نظریه برای شما آشنا به نظر می رسد، به دلیل آن است که در دهه های بعدی نظریه او توسط کولیس در وولورهمپتون و تیلور در واتفورد عملی شد و آنها سبک بازی مبتنی بر پاس ها و ارسال های بلند را برای تیمشان اتخاذ کردند. کتاب معروف چارلز هیوز در دهه 1990 میلادی به نام "فرمول پیروزی" نیز به طور کلی بر همین مبنا بود. او با کتابش به کشیش آیین نداشتن مالکیت توپ تبدیل شد.
فقط یک مشکل وجود داشت.
کمتر کسی در فوتبال عاشق این نظریه و سبک فوتبال شد. مثلا برایان کلو در نقل قول معروفی گفت:
اگر خدا می خواست فوتبال یک بازی هوایی باشد، چمن را روی آسمان می رویاند.
اما فوتبال نتیجه اقتصادی دارد: اگر یک سبک بازی در نتیجه کار جواب داد، زیباپرستان توسط کارآفرینان ساکت خواهند شد!
تنها مشکل این سبک، این بود که به طور متناوب و نه همیشگی موفق بود و جواب می داد.
بر اساس نظریات چارلز ریپ، تیم ها هر چه به هم پاس بیشتری می دادند، شانسشان برای گلزنی در آن مقطع مالکیت توپ کاهش می یافت زیرا در 91.5 درصد از اوقات، گل ها در شرایطی به ثمر رسیده بود که تیم ها، 3 یا کمتر پاس به هم داده بودند. همچنین 30 درصد از گل ها از روی گرفتن توپ در یک سوم دفاعی حریف به دست می آمد. بدین ترتیب شما می توانید اهمیت پاس های بلند را درک کنید.
پس از چارلز ریپ، نظریه او بارها توسط دانشمندان فوتبال آنالیز شد. زمانی که مایک هیوز و یان فرانکز، پروفسورهای دانشگاه های ولز و بریتیش کلمبیا تلاش کردند تا آمار و داده های چارلز ریپ را دوباره مورد آزمون قرار دهند و بازی های جام جهانی 1990 و 1994 را مورد بررسی قرار دادند. در نهایت آنها بر داده های چارلز ریپ مهر تایید زدند.
با این حال زمانی که عمیق تر به قضیه نگاه کردند، مساله کمی پیچیده تر شد. این واقعیت که اکثر گل ها در زمان هایی به ثمر رسیده بود که تیم ها، 3 پاس یا کمتر رد و بدل کرده بودند، لزوما به آن معنا نبود که شما باید کمتر از 3 پاس به هم بدهید و توپ را سریعا با یک ارسال بلند به محوطه جریمه حریف برسانید. چنین نتیجه گیری خیلی سهل انگارانه بود و در بعضی جنبه ها بی اثر نشان می داد. چرا؟ زیرا تکرار گل ها با شانس گلزنی یکی نیست.
برای آنکه این مساله را باز و قابل فهم کنیم، بیایید ضربات پنالتی را بررسی کنیم.
از سال 2009 در لیگ برتر، 65 درصد از گل ها در جریان بازی به ثمر رسیده اند. تنها 8 درصد از گل ها در نتیجه ضربه پنالتی بوده اند. گل هایی که در جریان بازی به ثمر رسیده اند، 8 برابر گل هایی که از روی نقطه پنالتی به دست آمده اند، تکرار شده است. اما بعد می فهمیم که شانس گلزنی از روی یک شوت در جریان بازی 12 درصد است اما شانس گلزنی از روی نقطه پنالتی 77 درصد است.
حالا برای یک مربی، کدام استراتژی موثرتر است؟ تیمش را بر اساس گلزنی در جریان بازی به زمین بفرستد زیرا بیشتر گل ها بدین ترتیب اتفاق می افتند یا هدف تیمش گرفتن پنالتی باشد زیرا در این ضربات اکثر اوقات توپ به گل تبدیل می شود؟ آیا شما به دنبال فرکانس یا تکرار بیشتر می روید یا شانس گلزنی بیشتر؟
پنالتی ها کمیاب اما سودآورتر هستند. جریان بازی زمان بیشتر اما سودآوری کمتری دارد. چارلز ریپ، این اصل آماری را فراموش کرده بود و همین اصل بوده که باعث شده سبک بازی با ارسال های بلند از بین برود و وسواس مالکیت توپ در فوتبال مدرن جای آن را بگیرد.
هیوز و فرانکز مانند ریپ دریافتند که بیشتر گل ها در زمان هایی به دست می آیند که بازیکنان پاسکاری کمتری با هم انجام دهند اما آنها همچنین دریافتند که طول پاس با شانس گلزنی همبستگی دارد. پاس بلندتر موفق احتمال گلزنی را نسبت به پاس کوتاه تر موفق بسیار افزایش می دهد. هیوز و فرانکز دریافتند که تیم هایی که در ارسال پاس های بلند موفق، مهارت دارند، شانس گلزنی بیشتری هم دارند. در حقیقت هر چه تعداد پاس ها تا عدد شش بالاتر بروند، شانس گلزنی شما افزایش پیدا می کند.
فاکتور کلیدی، شوت است. تکرار و موفقیت در آنها باعث گلزنی شما می شود. هیوز و فرانکز دریافتند که پاس های کوتاه با موثر بودن شوت ارتباط دارند. در 4 پاس متوالی و کمتر، درصد گل شدن شوت ها بیشتر از زمانی است که 5 پاس یا بیشتر به هم بدهید. ریپ در این جریان راست می گفت. زمانی که 4 پاس یا کمتر به هم داده باشید، از هر 9 شوت شما یک گل به دست می آید اما زمانی که تکرار پاس های شما، 5 یا بیشتر باشد، از هر 15 شوت یک گل می زنید.
این نتایج به ما نشان می دهد که پاس های مکرر یک تیم، باعث می شود مدافعان حریف وقت بیشتری برای سازماندهی دفاع خود داشته باشند. همچنین مدافعان کمتر سورپرایز می شوند و کمتر پیش می آید که جاگیری اشتباهی داشته باشند. اما اینکه از روی پاس های کمتر شانس گل شدن شوت شما بیشتر است، باعث نمی شود که فکر کنیم شما گل های بیشتری هم به ثمر می رسانید. می دانید چرا؟
اعداد و آمار چارلز ریپ اشتباه نبود. متاسفانه او به خوبی این آمار را عمیق آنالیز نکرده بود.
حقیقتی که هیوز و فرانکز به آن رسیدند، این بود که هر چه تعداد پاس های شما بیشتر باشد، تعداد شوت های در چارچوب شما هم بیشتر می شود و بدین ترتیب تعداد کلی گل های تیم بیشتر می شود. ریپ قصد داشت راهی به تیم ها نشان دهد تا درصد بیشتری از شوت های آنها به گل تبدیل شود و پاس های متوالی بیشتر، مخالف هدف ریپ بود اما پاس های متوالی بیشتر، تعداد و کمیت شوت ها را بالا می برد، هر چند کیفیت آن را پایین می برد. پاس های متوالی و بیشتر به معنای شوت های بیشتر است اما همچنین کیفیت این شوت ها را پایین می برد.
به عقیده هیوز و فرانکز، مهارت مالکیت توپ اغلب اوقات کلید موفقیت و عدم موفقیت تیم ها است. در صد گل شدن شوت ها بین تیم های موفق و ناموفق یکی است اما تیم های موفق تعداد شوت بیشتری دارند. مهم نیست بازی شما مبتنی بر فوتبال مالکانه باشد یا خیر. با هر سبکی از بازی، تعداد شوت های خود را بالا ببرید، تعداد گل های شما هم بیشتر می شود. تیم های موفق شوت های روی چارچوب بیشتری دارند.
زمانی که این نتیجه گیری را در لیگ برتر آنالیز کردیم، جواب داد. برای بررسی تعلق خاطر تیم ها به پاس های بلند، ما تعداد پاس های بلند بین تیم ها را بررسی کردیم و تعداد شوت هر کدام را نیز به دست آوردیم. مشخصا استوک از همه بیشتر پاس بلند داده بود. پاس کوتاه را کمتر از 35 یارد و پاس بلند را بیشتر از 35 یارد در نظر گرفتیم و تیم هایی که پاس های بیشتری داشتند و روی پاس های کوتاه اتکا کرده بودند، شوت های بیشتری زده بودند. این آمار مربوط به فصل 2010-2011 است:
این تفاوت عمده بین تیم های موفق با تیم های -ناموفق واژه درستی نیست- کمتر موفق است. همانطور که مشاهده کردید، درصد گل شدن شوت ها در تیم های منچسترسیتی، آرسنال و چلسی که فوتبال مالکانه بازی می کنند، مانند تیم هایی است که بازی مستقیم انجام می دهند. تفاوت هایی وجود داشت. مثلا درصد گل شدن شوت های استوک بالاتر از آرسنال بود. منچستریونایتد، قهرمان آن فصل درصدی مشابه با بلک پول داشت که به چمپیونشیپ سقوط کرد. تفاوت اینجا بود که آرسنال و منچستریونایتد 50 درصد بیشتر از آن تیم ها شوت زده بودند.
تاثیر این اصل واضح است: تیم های با سبک بازی مستقیم و پاس های بلند، شانس های گلزنی کمتر و در نتیجه گل های کمتری دارند و آنها در آن فصل برای سقوط نکردن جنگیدند. تیم های با بازی مالکانه بیشتر، در رده های بالاتر بودند با این حال تیم های استوکِ تونی پولیس و بولتون سم آلردایس در نیمه بالایی جدول بودند و آنها موفق شده بودند با سبک بازی توپ های بلند، بهترین کارایی و عملکرد را داشته باشند. برای آنها توپ بلند، توپ درست بوده است. ممکن است آنها هرگز قهرمان لیگ برتر نشوند اما در سبک خود استاد هستند. حداقل آنها با بضاعتی که داشتند، حضورشان در لیگ برتر فصل آینده قطعی بود.
هفته آینده در مورد بازسازی و تصحیح نظریه چارلز ریپ در این مورد صحبت می کنیم و به نتیجه گیری بهتری می رسیم.