طرفداری- قبل از اینکه داستانم را آغاز کنم، می خواهم در همین ابتدا از خدا معذرت بخواهم. منظورم از خدا، «D10S» یعنی دیگو آرماندو مارادونا است. از پدرم هم معذرت می خواهم، چون وقتی هشت ساله بودم، مرتکب یک گناه شدم. شاید از نظر اکثر مردم، این یک گناه به حساب نیاید، اما وقتی یک کودک اهل ناپل هستید، این مورد قطعا یک گناه محسوب می شود.
به تازگی شروع کرده بودم در تیم فوتبال محله بازی کنم و واقعا به کفش های مناسب نیاز داشتم. کفش های خوبی نداشتم، چون هنوز نمی دانستم قرار است برای تیم مدرسه بازی کنم یا نه. خیلی کم سن و سال بودم و البته جثهام هم کوچک بود. این ها مهم نبود. به هر قیمتی شده می خواستم فوتبال بازی کنم. پس یک روز برای تماشای بازی برادر بزرگترم، به مدرسه فوتبال رفتم.
به روش مخصوص به خودم، شروع به گریه کردن کردم تا بگذارند بازی کنم. آن ها بالاخره اجازه دادند. البته کمی چاشنه ماجرا را زیاد کردم و طوری خودم را به زمین بازی انداختم که انگار در حال مرگ هستم. آن لحظه احساسی فرا رسید و یکی از مربیان به من اجازه بازی داد. او به من گفت: "باشه، باشه. بیاید به این پسر کوچک یه نگاهی بندازیم."
قصد آن ها فقط این بود که من ساکت شوم، اما در عوض نشان دادم که بله، من هم می توانم فوتبال بازی کنم. تصور کنید با بچه های بزرگتر از خودم بازی می کردم و این خوشحال کننده بود. حالا به کفش های واقعی نیاز داشتم. هر روز به پدرم التماس می کردم برایم یک جفت کفش بخرد، اما دو مشکل وجود داشت. اول از همه خانواده من بسیار قانع و کم درآمد بود. من در محله فراتاماجوره که مکانی نه چندان مناسب بود، بزرگ شدم.
در آن زمان کار زیادی برای انجام دادن نبود و بالطبع خانواده من هم پول چندانی برای تامین هزینه ها نداشت. خرید یک جفت کفش خوب و گران قیمت، غیرممکن بود. ثانیا من یک کفش معمولی نمی خواستم، بلکه یک کفش عالی و گران قیمت می خواستم. کفش مدل R9 مد نظر من بود. کفش های رونالدو یادتان می آید؟ نقره ای، آبی و زرد بود. رونالدو در جام جهانی 1998 با این کفش ها بازی کرد و این چیزها در ذهن من نقش بسته بود.
"بابا لطفا، لطفا، لطفا، لطفا برای من یک جفت کفش رونالدو بخر."
هر روز این ها را می گفتم.
"لطفا بابا، لطفا کفش ها را بخر."
حالا که فکر می کنم، شاید از بس اصرار کرده بودم که دلش می خواست مرا بکشد، چون پدرم تنها بازیکنی که می خواست در موردش صحبت کنیم یا او را الگوی خود قرار دهیم، دیگو آرماندو مارادونا بود. با جادوی مارادونا بزرگ شدم و بزرگی او را شنیده بودم. البته او یک اسطوره فوتبال در سرتاسر جهان است. اما در ناپولی؟ او خودِ خداست.
پدرم می خواست کفش هایی ساده و سیاه شبیه به آنچه مارادونا می پوشید بخرد. اما می دانید چه شد؟ گفتم نه! " شما نمی فهمید! رونالدو بهترین است! متاسفم بابا. متاسفم ال دیگو."
پدرم دیوانه وار طرفدار ناپولی بود و رونالدو هم برای اینتر بازی می کرد و خب ناپولی از دست او راحتی نداشت. من یک بچه بودم و چیزی نمی دانستم. برای داشتن آن کفش ها حاضر بودم دار و ندارم را بدهم. یک شب پدرم خواست مرا غافلگیر کند و گفت: "خب بیا بریم کفش بخریم." پرسیدم چی؟! او گفت: "می خواهیم برای تو کفش خوب بخریم."
پدرم پول اضافی برای هزینه کردن نداشت، اما او، این کار را برای من انجام داد و من نمی توانم حسم را در آن موقع شب بیان کنم که چه هیجانی برای خرید کفش داشتم. به تمام فروشگاه های شهر رفتیم و می خواستیم دقیقا از همان ها بخریم. اولین فروشگاه، آن کفش را نداشت. دومین فروشگاه هم نداشت. سومین فروشگاه داشت، اما به سایز پای من نمی خورد. تمام شهر را گشتیم. چهار یا پنج فروشگاه دیگر را هم گشتیم، اما بخت با ما یار نبود.
به یاد دارم داشت تاریک می شد و به این فکر می کردم که الکی امیدوار هستم. در نهایت ناامیدی، به آخرین مغازه ای که در دسترس بود رفتیم و آن ها کفش R9 را به سایز پای من داشتند. مطمئنم یک صحنه هیچوقت از ذهن من پاک نخواهد شد و آن لحظه ای بود که پدرم پول کفش را پرداخت کرد و سپس جعبه کفش را به من داد. بهترین هدیه ای است که تا به حال دریافت کرده ام. البته جالب هم هست، چون به عنوان یک بازیکن حرفه ای، الان کفش های زیادی را رایگان دریافت می کنم و این معنی اش را از دست می دهد. واقعا نسبت به این کفش ها، حس خاصی ندارم.
اما آن کفش ها! توصیف نکردنی است. چون در ذهن من مسئله مرگ و زندگی بود. شاید جثهام کوچک باشم. شاید اهل خانواده متوسطی باشم و یا هنوز خوب نباشم، اما این کفش ها را می پوشم و رونالدو هم همین ها را می پوشید. امیدوارم یک روز، به خوبی او شوم.
به قلم لورنتزو اینسینیه در The Players Tribune