طرفداری-
کلاف به قلم برایان کلاف (١)؛ خودسَرم، نه عروسک خیمه شب بازی!
کلاف به قلم برایان کلاف (2)؛ فکر می کنی که هستی؟ تو تنها یک مهاجم ذخیره ای!
کلاف به قلم برایان کلاف (3)؛ در اردوی انگلستان، در کنار بابی چارلتون
کلاف به قلم برایان کلاف (4)؛ بازیکنان مهم ترین جزء فوتبال نیستند
کلاف به قلم برایان کلاف (5)؛ جراحتی که به بازنشستگی زودهنگام انجامید
کلاف به قلم برایان کلاف (6): به عنوان یک مربی باید دیکتاتور باشید
کلاف به قلم برایان کلاف (7)؛ دربی کانتی می توانست از لیورپول بزرگتر باشد، اگر من تا این اندازه احمق نبودم!
کلاف به قلم برایان کلاف (8)؛ ایتالیایی های متقلب!
کلاف به قلم برایان کلاف (9)؛ خنجری که پشت یک لبخند قایم شده بود
فصل دهم: شورش
البته که آمادهام تبر را پایین بگذارم، دقیقا روی سر سم لانگسون!
هیچوقت چنین اتفاقی در فوتبال انگلستان نیفتاده بود و دیگر هم نیفتاده است. واکنش بازیکنان دربی کانتی به استعفای ما به خبر ملی تبدیل شد، در صفحات اول و آخر تمام روزنامه ها برای هفته ها صحبت از دربی بود. فضای شهر، فضای انقلاب بود. باید اعتراف کنم که برای اولین بار من پشت قضیه بودم. در جریان جلسات بازیکنان تیم که چه باید در این زمینه بکنند، حاضر بودم. موضوع کنایه آمیز این بود که خرید مهم من، کسی که باعث جهش بزرگ باشگاه قدیمی دربی کانتی شد، به عنوان جانشین معرفی شد. او یک بار گفت بزرگترین مشکل کار این است که از خیر (مربیگری باشگاه) نمی گذرم و کاملا حق داشت.
بخشی از مهم ترین و عزیزترین خاطرات من در دربی رقم خوردند، با وجود اینکه بزرگترین دستاوردهایم در ناتینگهام فارست اتفاق افتاد. بلندپروازی های زیادی داشتم اما همه آن ها از من ربوده شدند و تنها واکنش من استعفا بود. از آن به بعد به همه توصیه کردهام استعفا ندهید، حتی اگر تمام شب به آن فکر کرده اید، بروید بخوابید. اگر صبح بعد هنوز به استعفا فکر می کنید، به تخت برگردید و دوباره بخوابید!
به نظرم می توانستم کاری کنم که اخراجم کنند. می توانستم محدودیت ها را کنار بگذارم و تا جایی پیش بروم که مطمئن شوم ما را خارج از باشگاه می خواهند. می توانستم هشتاد هزار پوند از قراردادی که امضا کرده بودم به دست بیاورم. همیشه معروف بوده ام که پول پرست هستم اما اگر پول آنطور که برخی فکر می کنند خدای من بود، به غرامت سنگینی از دربی کانتی می رسیدم. این مسئله هرگز فکرم را مشغول نمی کند، آن روزها احساسات زیادی در برمان گرفته بود اما پول هیچ نقشی در موضوع نداشت. در اعماق وجودمان فکر می کردیم که استعفای ما به سرعت رد می شود یا هیئت مدیره زمانی برای صحبت در خصوص موضوع می خواهد و بعد دوباره با ما تماس می گیرد. خیالی واهی در سر داشتیم. لانگسون، آن مرد پست، به همان چیزی که می خواست رسیده بود. تا سال ها بعد برای دوستانش خاطره آن روز با افتخار تعریف می کرد و اسمش را "بلوفِ کلاف" گذاشته بود. باید بگویم که همینطور بود. حقیقت تلخی است.
چطور می توانستیم از همه چیز دست بکشیم؟ دستاوردها، زمان خوبی که تیم سپری می کرد، خاطرات بی نظیر و البته موفقیت هایی که برای آینده پیش بینی می شد؟ تصور کنید سر جان هال (رئیس وقت نیوکاسل) به کوین کیگان به خاطر برنامه هایش در تلویزیون اعتراض می کرد یا مثلا یکی از اعضای هیئت مدیره دستیار او را زیر سوال می برد؛ آن هم در حالی که تری مک دروموت وظایف خود را به بهترین شکل انجام می داد. مثال متناسبی است حتی با اینکه کوین کیگان هیچوقت آنقدر که من آن روزها، به پول محتاج نبوده است. او هر وقت که می خواست می توانست باشگاه را ترک کند، پس سر جان باید دقت بیشتری در رفتار خود به خرج می داد!
حتی تاثیری که استعفای ما به وجود می آورد را دست کم گرفته بودم. درِ تیمارستان باز شده بود. هیچوقت گروهی را به اندازه ای که بازیکنان دربی که من و تیلور جمع کرده بودیم، متحد ندیدم. مایکل کیلینگ به نشانه اعتراض از هیئت مدیره استعفا داده بود. او هنوز هم دوست صمیمی من است و در زمینه تجارت همکاری هایی داشته ایم. اشتباه کرد، می توانست تاثیر بیشتری با حضور خود در هیئت مدیره داشته باشد، می توانست برای ما از درون آن جمع بجنگد. اما او هم بیرون از باشگاه، در کنار ما جنگید. فوتبال انگلستان نزدیک بود به یک روز تاریخی و تکرار نشدنی برسد؛ تعطیلی یک بازی به دلیل امتناع بازیکنان یک تیم برای انجام بازی. لستر شنبه به بیسبال گراند می آمد اما بازیکنان خشمگین و رام نشدنی بودند. در خصوص این صحبت می کردند که به جای انجام مسابقه، با هواپیما به کالا میلور بروند. باید ورود می کردم. گفتم هی، صبر کنید. نمی توانید این کار را انجام دهید. این پا را از گلیم خود دراز تر کردن است.
اگر بازیکنان آنطور می رفتند، خدا می داند چه اتفاقی رخ می داد. همگی قراردادهای خود را نقض می کردند و محروم می شدند. شاید باعث می شدند در باشگاه بسته شود و تنها به یک تشویق کوچک از من برای این موضوع نیاز داشتند. عزم آن ها برای برگرداندن ما به باشگاه، داشت به یک جنگ صلیبی منجر می شد. همانطور که گفتم بخشی از جلسات آن ها بودم اما رهبر ارکستر نبودم و من تعیین نمی کردم که وضعیت به کدام سمت هدایت شود. به گذشته که بر می گردم می بینم بازیکنان کلید بازگشت ما به باشگاه بودند؛ آن ها به جای اینکه کار را ساده کنند، قفل را محکم تر کردند و بازگشت را ناممکن.
خیابان منتهی به بیسبال گراند شبیه به کورنیشن استریت (یک سریال آبکی انگلیسی که دهه هاست پخش می شود) شده بود اما اگر کسی یک قسمت آن را بر اساس آن روزهای دربی می نوشت، نمایشی باورنکردنی می شد. هنوز گاهی باور نمی کنم که همه آن اتفاقات واقعا رخ داده باشد. خروج ما نه تنها لحظات پر از خشم، که صحنه های خنده دار زیادی را سبب شد. برای مثال آلن هینتون یک بار یک فنجان (کاپ) چای را به سوی خبرنگاران بالا گرفت و گفت آقایان، این تنها کاپی است که از این به بعد بالا می بریم.
اعتراضات تا ساعات ابتدایی روز بعد ادامه داشت. با این حال تیلور در جریان هیچکدام از مسائل نبود. همه این دیوانگی ها بابت تصمیم اولیه او بود، با این حال تمام روز در خانه نشسته بود یا با سگ سیاه لابرادور خود بِس، برای پیاده روی می رفت. به خانه او می رفتم و گستاخانه می گفت باید رهایش کنی. کاری از ما بر نمی آید. تنها یک برنده این بین وجود دارد و آن رسانه ها هستند. آن ها دارند از این وضعیت نان می خورند و اگر دقت به خرج ندهی، این می تواند هرچه ساخته بودیم را ویران کند. متوجه استفادهاش از تو و ما باشید. شمار دفعاتی که آمد و گفت "به مشکل خورده ایم، باید درستش کنی" از دستم خارج است. اوه نه، او نمی خواست مسئولیت خود را در این موضوع بپذیرد اما هر ساعت به صورت تلفنی می خواست بداند اوضاع از چه قرا است.
تصمیم را گرفته بودم، برای دیدن بازی با لستر به ورزشگاه می رفتم. تصمیمی خالی از شیطنت بود با این حال می دانم که افراد زیادی حرفم را باور نمی کنند. ارتباط فوق العاده ای با هواداران داشتیم و می خواستم با آن ها خداحافظی کنم. تنها همین. بله، باید حدس می زدم که حضور من می توان جرقه ای باشد تا اعتراضات از سر گرفته شود اما قصد اصلی من خداحافظی با هواداران بود. چه بعد از ظهری! با رولز رویس دوست انبوهسازم، دیوید کاکس به استادیوم رفتم. ناهار را با ما در هتل بود، هتل کدلستون که فاصله زیادی تا خانه کنونی من ندارد. مکان مورد علاقه برای جلسات با بازیکنان بود و در روزهای ابتدایی حضور در دربی همیشه چند خبرنگار بومی را می شد یک شنبه صبح آنجا پیدا کرد. آنجا هنوز مکان محبوب برای غذا خوردن من و خانواده ام است.
بیرون استادیوم پارک کردم. یک افسر پلیس پیش آمد و گفت برایان، چقدر می خواهی آنجا بمانی؟ گفتم پنج دقیقه، نه بیشتر. گفت پس نمی خواهی بازی را ببینی؟ گفتم نه. بنرهایی در سراسر استادیوم دیده می شد. احتمال بیشتر از بنرهایی که در تمام بازی های جام جهانی اخیر در آمریکا دیدیم اما همگی در اعتراض بودند. "کلاف و تیلور بمانند، لانگسون خارج شود". حتی یادم نیست یکی از آن ها نوشته باشد کارت خوب بود سم!
به سرعت به سوی جایگاه رفتم و در جایی نشستم که فاصله زیادی از منطقه مخصوص مدیران نداشت. هیچوقت صدای خروشی مانند لحظه ورودم به جایگاه نشنیدم، حتی وقتی که لیورپول و منچستریونایتد را شکست دادیم. فوق العاده، هیجان انگیز و باعث افتخار بود. به چهار سوی زمین دست تکان دادم و به چپ نگاه کردم، جایی که سم لانگسون هم برای جمعیت دست تکان می داد. مردک احمق فکر می کرد او را تشویق می کنند! دو سه دقیقه ای آنجا بودم و بعد خارج شدم. با ماشین به خانه برگشتم. آن شب به لندن رفتم تا در شوی تلویزیونی مایکل پارکینسون باشم. تا این اندازه معروف شده بودم.
هرج و مرج بعد از بازی با لستر ادامه پیدا کرد. دربی 2-1 برنده شده بود. بازیکنان گفتند حضور من باعث شده بود که تلاش کنند و برنده شوند. جلساتی در خانه آرچی گمیل برگزار شد، همینطور در خانه کالین تاد. من و بازیکنان جمع می شدیم. اینطور نبود که تنها برخی از بازیکنان جمع شده باشند، تمام آن ها بودند. یک تیم ساخته بودیم و به عنوان یک تیم قهرمان شده بودیم، با تقلب از مسابقات اروپایی، باز هم به عنوان یک تیم کنار رفتیم و بعد به عنوان یک تیم از هم جدا شده بودیم. می خواستیم دوباره کنار هم باشیم. همین ها باعث آشوب می شد، ما تظاهرات مردمی را هماهنگ می کردیم، جلسات عمومی را مدیریت می کردیم و از کمک نماینده حزب کارگر شهر، فیلیپ وایتهد استفاده می کردیم.
اما از اتفاقات دیگری که در حال رخ دادن بود بی اطلاع بودیم. لانگسون یک قدم جلوتر از ما بود. آن ها با دیو ماکای برای جایگزینی توافق کردند؛ می دانستند که معرفی جانشین در کوتاه ترین زمان، به نفع همگان است. کار سختی هم نداشتند، متوجه شده بودند که فارست علاقه مند است از دست او خلاص شود. از وقتی که دومین شغل مربیگری اش را آغاز کرده بود، موفقیت خاصی نداشت. اما برای لانگسون یک انتخاب عالی بود. او نقشی موثر در تاریخ سال های گذشته دربی داشت. مرد قدرتمندی بود که چیزی از کسی نمی پذیرفت. اگر کسی مقابل لانگسون مقاومت می کرد و باشگاه را به ورطه نابودی می کشاند، دیو آنجا بود. نمی توانستید سر به سر او بگذارید.
صادقانه بگویم، چیزی در رزومه مربیگری او در سوئیندون تاون و فارست نبود که بگوید می تواند چنان دستاوردهایی کسب کند؛ کار او فوق العاده بود. خرید خوبی مانند فرانی لی (مدیرعامل کنونی منچسترسیتی؛ در زمان نوشته شدن کتاب، دهه نود) بروس ریوچ و چارلی جورج را خرید که بهترین دوره های بازی خود را در مدت حضور در دربی انجام دادند. دربی، دو سال بعد دوباره قهرمان انگلستان شد و ماکای از جهت اینکه توانست بحران های باشگاهی که او را به خدمت گرفته بود را برطرف کند، شایسته بیشترین تقدیر است. بازیکنان او را نمی خواستند. وقتی او به عنوان مربی تیم انتخاب شد، بیسبال گراند در محاصره خبرنگاران بود. خیابان ها مسدود شده بود. دوربین ها، پروژکتورها، میکروفون ها، دفترچه های یادداشت و خودکارهای آماده نوشتن؛ بیش از آنکه در فروشگاه های بزرگ دبلیو.اچ.اسمیت پیدا می کنید. بازیکنان می خواستند لانگسون را ببینند و اگر لازم باشد به او التماس کنند که دوباره ما را برگرداند. آن ها در باشگاه به درها می کوبیدند و فریاد می زدند.
یک بار در خبری که تمام رسانه های ملی در روزنامه ها و تلویزیون ها آن را کار کردند، آن ها تهدید به تحصن کردند. جک کرکلند و استوارت وب خود را در اتاق هیئت مدیره محبوس کرده بودند و این پس از آن بود که پیشنهاد بازیکنان برای یک دیدار را رد کردند. حتی جرات اینکه به دستشویی بروند را نداشتند. قصدی برای دیدن من و تیلور هم نداشتند. لانگسون مطلبی برای روزنامه محلی، دربی اونینگ تلگراف فرستاد. تهمت زد که طماع بوده ایم، هزینه های اضافی از باشگاه گرفته ایم، بابت استعدادیابی ها، بابت غذایی که می خوردیم از آن ها پول گرفته ایم. روی صحبت بیشتر با تیلور بود تا من. با این حال به دوستانم در رسانه ها زنگ زدم و گفتم به خاطر افترا شکایت می کنم، نه فقط از لانگسون که از تمام اعضای هیئت مدیره. شایعات به سرعت در دربی می پیچید، اینطور شهری بود. هیچوقت جایی را مانند دربی ندیده ام که شایعات و گمانی زنی ها به این سرعت پخش شوند.
یک بار پیش از یک مسابقه هواداران از هشت صبح برای خرید بلیت صف بسته بودند. بیسبال گراند در بیشتر روزهای کاری در محاصره مردم بود، اما مسئول بلیت ها دست تنها بود و نمی توانست به همه کارها برسد. در آن روزها جالب نبود که با باشگاه تماس می گرفتید، تلفن تمام روز زنگ می خورد و کسی جواب نمی داد. حوالی ساعت پنج هر روز دفتر کارم را ترک کردم و به دفتر مسئول بلیت ها رفتم تا بگویم عجب صف درازی! همان اتفاقات تکراری. قصد خوش و بش نداشتم، تنها می خواستم از هرچه در باشگاه اتفاق می افتد، مطلع باشم. یک سطل زباله بزرگ، پر از پول مقابل در بود. آن همه اسکناس یکجا تا آن زمان ندیده بودم. می دانستم که آن ها که برای باشگاه کار می کنند، تحت زیادی تحت فشار هستند اما این یکی دیگر مسخره بود. ما یکی از بازترین و قابل دسترس ترین استادیوم های جهان فوتبال را داشتیم. هرکسی می توانست وارد ورزشگاه شود و از هر نقطه آن دیدن کند. پس نباید این همه پول را آنطور روی زمین رها می کردند. سطل را برداشتم و به دفترم بردم. آنجا به تنهایی برای یک ربع نشستم تا متوجه شوند که چیزی کم و کسر است. متوجه نشدند.
در دفتر را قفل کردند و آنجا را به مانند فرار، ترک کردند و من را با نزدیک به ده هزار پوند تنها گذاشتند. با خود فکر می کردم حالا با این پول چه کنم؟ آن را به خانه بردم. فردا آن را برگرداندم و به منشی باشگاه دادم، توضیح دادم که اوضاع نباید اینطور باشد. وبی به نظر راحت شد، فکر می کنم احساس کرده بودند که مقدار زیادی پول گم شده است. بسیار از من تشکر کرد. هیچ اتفاق مشابهی هم در زمینه خواستن پولی که مال من نیست، رخ نداده بود. تیلور شاید گاهی یکی دو پوند را بابت دیدن مسابقه ای که ندیده بود دریافت می کرد اما به جای آن کارهای بسیاری می کرد که پولی بابتش دریافت نمی کرد. هیچوقت پنی اضافه ای نخواستم. اما وقتی باشگاه را ترک کردیم؛ اعضای هیئت مدیره و البته وب تصمیم گرفتند که موضوع را به روزنامه ها بکشانند. وقتی که یکی دو موضوع کوچک علیه ما پیدا کردند، لانگسون پیشقدم شد.
یک بار بعد از یک بازی بزرگداشت در پیتربرو، برای نوشیدن آبجو و خوردن کلوچه در یک بار مکث کردیم. سیدنی بردلی نایب رئیس باشگاه آنجا بود و صورتحساب را برای پرداخت برداشت. او عضو هیئت مدیره بود و باید مبلغ را پرداخت می کرد، به همین سادگی. وقتی آنجا را ترک می کردیم، گارسون گفت یادمان رفت که مبلغ کلوچه ها را در فاکتور بیاوریم. چیزی حدود شانزده سنت می شد. سیدنی گفت فاکتور را تغییر دهند تا باقی مبلغ را پرداخت کند. وقتی لانگسون ادعاهای دروغینش را در مورد فاکتور خوردن غذا مطرح کرد، به آن ها گفتم بروند و از نائب رئیس سوال کنند تا مطمئن شوند مبلغ اضافه ای پرداخت نشده است.
پرونده شکایت را بستم، نمی خواستم به دادگاه بروم اما هیئت مدیره ای ها حتی کمتر از من می خواستند به دادگاه بروند. می دانستند که نمی توانند ادعاهای خود را ثابت کنند. یک روز استوارت وب به سراغ من آمد و گفت می خواهند به توافقی برسیم. من گفتم باشد، توافق کنند، نمی خواستم بگذارم کار به دادگاه بکشند. به او گفتم از رفتن به لندن خسته ام، از آنجا متنفرم. از دیدن وکلایی که دنبال سود خود هستند خسته ام. باید چیزی حدود دوازده هزار پوند توافق می کردیم. بیشتر تهمت ها به تیلور زده شده بود اما بیشتر پول مال من بود. سرانجام توافق شکل گرفت. آن ها 17500 پوند به من دادند و در مجموع در این پرونده، دربی کانتی مجبور به پرداخت 41 هزار پوند شد.
رسانه ها، عاشق داستان بودند. کاری می کردیم که هر حرکت بازیکنان، تیتر روزنامه ها شود. روی مک فارلاند با دیو ماکای در ناتینگهام فارست تماس گرفت و گفت به اینجا نیا دیو. وضع اینجا آشفته است. فکر می کنیم بتوانیم کلافی و تیلور را برگردانیم پس شغل را قبول نکن. تو را اینجا نمی خواهیم. باید می دانستیم که مخالفتی رک جواب ما خواهد بود. نمی توانستید با دیو ماکای شوخی کنید. کاملا از دور خارج شدیم و این از بسیاری جهات شرم آور بود اما برای ماه ها، اعتراضات ادامه داشت فشار بسیاری اطراف باشگاه وجود داشت. من اگر جای او بودم، قدم به میان آشفتگی نمی گذاشتم. اما ماکای، ماکای بود. آنقدر محکم که او را به آینده خود گره زده بودم. او این شغل را با وقار تمام انجام پذیرفت.
او تهدیدهای بازیکنان و حتی همسرانشان را تاب آورد. مثلا برای بازی با لیدز تردیدهایی بود که آن ها خود را به سر وقت به ورزشگاه برسانند. او همان کاری را کرد که ممکن بود من انجام دهم، به بازیکنان گفت اگر نیایند، تیم رزرو را بازی می دهد و آن ها پیدایشان شد. به مک فارلاند و بازیکنان هشدار داده بودم که مراقب باشند. باید زیر نظر دیو تلاش می کردند. می گفتند رهایش کن، در هر حال تیم را ترک می کنیم. این روحیه آن ها بود اما باشگاه را ترک نکردند. اوضاع تغییر می کند، حتی در شرایط آشفته ای چون آن روزها. سرانجام بازیکنان به این نتیجه رسیدند که به اندازه کافی تلاش کرده اند پس بهتر است به ترکیب برگردند و برای ماندن در باشگاه تلاش کنند و دستمزد خود را بگیرند. هرگز چنین چیزی را تجربه نکرده بودم اما نمی خواستم دیگر هیچوقت استعفا بدهم. تیلور؟ برای او بد نشد. بیشتر زمان خود را در ویلای مایورکا گذراند. آنقدری که دوست داشت زندگی نکرد اما تا زمانی که زنده بود، همیشه فکر می کنم که معمولا حق با او بود.
همیشه در مورد نقش خودم در آن جلسات مراقب بودم. بازیکنان بر اساس وفاداری و رفاقت رفتار می کردند، گاهی هم شخصیت آن ها اینطور بود؛ در واقع با وجود اینکه آن ها را به کاری تشویق نمی کردم، می توانستم شریک جرم به نظر بیایم. اما دیگر کافی بود. برخی از آن ها ملی پوش شده بودند و شخصیتی بین المللی داشتند و نمی خواستم در جریان چیزی باشم که می توانست آن ها را شرمنده کند و آیندهشان را به خطر بیندازد. همینطور نمی خواستم بیش از اندازه از حمایتی که در شهر داشتم، استفاده کنم. خط باریکی این بین وجود داشت. مردم شما را می پرستند اما اگر احساس کنند باشگاه را به خطر انداخته اید، شما را مثل یک تکه سنگ دور می اندازند. اما نمی خواستم بیخیال شوم.