اختصاصی طرفداری - در زندگی نامه این ستاره سوئدی به جایی رسیدیم که او می خواهد خانه ای بزرگ و اعیانی را خریداری کند. همان خانه که سال ها پیش در مالمو از دور تماشایش کرده بود. در زمین فوتبال هم او دوباره مکسول را در کنار خود دارد و می خواهد قراردادش را با اینتر تمدید کند.
از همون مکالمه اول احساس کردم که با آدم خوبی طرف هستم و هیچ مشکلی نیست. ساعت رو به پذیرش هتل سپردم و وقتی پول رو به حسابم واریز کرد ساعتش رو تحویل گرفت. دوستی ما حفظ شد و باز هم کلی با هم حرف زدیم. حتی برای دیدن من به میلان اومد. واقعا مرد خوبی بود و با دوستای دیگه م خیلی فرق داشت. حتی با هلنا هم آشناش کردم و با اونم رابطه خوبی داشت. از نظر شخصیتی هم خیلی شبیه به هلنا بود. کم کم به یه شخصیت تو زندگی من تبدیل شد و هلنا، دوست اینترنتی زلاتان صداش می کنه!
تو فصل های قبل در مورد دورانم تو مالمو نوشتم. وقتی ایتالیا بودم هم گاهی به اون روزا فکر می کردم. نه فقط به خاطر اینکه اون موقع برای اولین بار به تیم اول باشگاه رسیدم. اون موقع خیلی چیزا فرق می کرد. مثلا اون خونه های بزرگ و جالب تو لیمهامنسواگن. به خصوص اون خونه بزرگ صورتی رنگ که شبیه به قلعه بود. نمی دونستم واقعا چطور آدمایی تو این جور خونه ها زندگی می کنن. الان نگرش من نسبت به اون آدما عوض شده. ولی خوب هنوز هم اون درد رو احساس می کنم. درد بیرون بودن از اون دایره و اون رفاه. این نوع احساسات رو هیچ وقت فراموش نمی کنی. برا همین همیشه حس انتقام داشتم. که نشون بدم من دیگه اون بچه نیستم. اینکه من می تونم یه خونه بزرگ و گرون تو مالمو داشته باشم.
من و هلنا هم واقعا همچین خونه ای لازم داشتیم. دیگه نمی تونستیم پیش مادرم بمونیم. یه بچه دیگه تو راه بود. برای همین دنبال خرید خونه بودیم. یه لیست از ده خونه منتخب درست کردیم و شماره 1 چی بود؟ همون خونه صورتی رنگ! نه فقط به خاطر خاطرات من. اون خانه واقعا باحال و زیبا بود. بهترین خونه مالمو. فقط مشکل این بود که مالکاش نمی خواستن اون خونه رو بفروشن. ما تصمیم گرفتیم اصرار کنیم و پیشنهادی بدیم که نتونن ردش کنن. بعد یه روز هلنا یکی از دوستاش رو تو فروشگاه دید و وقتی صحبت اون خونه شد، گفت مالکش رو می شناسه. هلنا از دوستش خواست که یه قرار ملاقات بذاره ولی مالکا بهش گفتن که خونه رو نمی فروشن. دوست هلنا هم بهشون گفت که ما اصرار داریم اونجا رو بخریم. بالاخره قرار گذاشتیم و من و هلنا به دیدارشون رفتیم.
من می دونستم که دست بالا رو دارم. وقتی از دروازه خونه رد شدم حس کردم هم کوچیکم هم بزرگ. بچه ای که حالا تبدیل به یک ستاره شده. وقتی داشتیم خونه رو می دیدیم من مودبانه از خونه تعریف می کردم. ولی وقتی داشتیم قهوه می خوردیم دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم: "ما اومدیم اینجا چون شما دارین تو خونه ما زندگی می کنین". مرد صاحبخونه خندید. بعد ادامه دادم: "می تونین این رو یه جوک برداشت کنین. ولی من جدی ام. من این خونه رو می خوام. من کاری می کنم راضی بشین ولی بدونین که من اینجا رو می خرم." صاحبخونه دوباره گفت که به هیچ وجه اونجا رو نمی فروشه. قضیه مثل بازار ترانسفر بازیکنا بود. یه جور بازی. اون خونه یه قیمت برا مرد صاحبخونه داشت. من اینو می فهمیدم. ولی خوب من آدم این کار نبودم و گفتم یکی رو بفرستم تا مذاکره کنه.
البته اون آدم مینو نبود. یه وکیل رو فرستادم. فکر نکنین من احمقم و پولم رو حیف و میل می کنم. من تاکتیک دارم. دستور من این نبود: به هرقیمتی شده بخرش. حرف من این بود: به ارزون ترین قیمت ممکن بخر. آخرش خبر رسید که با 30میلیون راضی میشن. و من اون خونه رو به قیمت 30میلیون کرونور خریدم.
من پول رو دادم و اونا رفتن. ولی این تازه شروع داستان بود. تو بازسازی خیلی مشکل داشتیم. هرکاری می خواستیم انجام بدیم یه مشکل پیش می اومد. حتی وقتی خواستیم دیوارای باغ رو بلندتر کنیم گفتن که مجوزش رو شورا بهمون نمیده. خوب ما می خواستیم دیوارا رو بالاتر ببریم تا پاپاراتزی ها و آدمای فضول نتونن ما رو ببینن. برا همین مجبور شدیم اون بخش از خونه رو بازسازی کنیم و سطحش رو بیاریم پایین تر.
خونه های اونجا همه از پدر به پسر ارث می رسن. برا همین هیچکس شبیه من اونجا نبود. در ضمن آدما تو اون منطقه یه طور دیگه حرف می زنن و کلمات متفاوتی استفاده می کنن. ولی من می خواستم نشون بدم یکی مثل من با تلاش و پول خودش وارد اون دایره شده. این برام مهم بود و می دونستم اونا از من استقبال نمی کنن. به هرحال حرف اونا برای ما مهم نبود و خونه رو به شکلی درآوردیم که می خواستیم. البته همه کارا با هلنا بود. اون خیلی زحمت کشید. من زیاد این جور چیزا رو دوس ندارم. تنها کمک من این بود که یه تابلو رو دیوار هال اصلی خونه آویزون کردم: عکس یک جفت پای کثیف. دوستان که اومدن و خونه مون رو دیدن، از همه چیز تعریف می کردن و می گفتن این تصویر حال به هم زن چیه اینجا آویزون کردی؟ منم می گفتم احمقا اون پاها پول همه این خونه و وسایلش رو دادن!
قشنگ یادمه وقتی تو زمین تمرین دیدمش. درسته خیلی چیزا عوض شده بود و من از یه تیم به یه تیم دیگه رفته بودم. ولی خوب من نمی تونم داد نزنم: "هی تو منو تعقیب می کنی؟" و جواب: "آره خوب یکی باید باشه مطمئن شه تو کورنفلکس رو تو یخچال گذاشتی یا نه!" منم گفتم: "ولی من این دفعه حاضر نیستم با تو روی زمین بشینم و غذا بخورم." و باز هم جواب: "اگه بچه خوبی باشی این دفعه لازم نیست!"
خوشحال بودم که مکسول تو اینتر بازی می کنه. چندماه قبل من اومده بود. ولی دچار مصدومیت از ناحیه زانو شد و کلی تلاش کرد دوباره آماده بشه. برا همین زیاد همو ندیدیم. واقعا بازیکن تروتمیز و خوبیه. یه بازیکن جنگنده برزیلی که تو خط دفاع جسارت بازی زیبا رو داره و من همیشه از دیدن بازیش لذت می برم. البته گاهی تعجب می کنم. چون آدمای خوبی مثل اون تو فوتبال دچار مشکل میشن. به نظر من فوتبال جای آدمای سرسخت و خشنه. من این جوری به موفقیت رسیده بودم. از یووه اومده بودم و تو اینتر تو همون سال اول قهرمان شده بودیم. نه تنها از نظر فوتبالی بلکه از نظر نگرش جدید هم من تاثیر خوبی تو تیم داشتم.
اون قضیه جدابودن برزیلی ها از آرژانتینی ها هم تو تیم دیگه از بین رفته بود و همه با هم بودیم. موراتی هم اینو فهمیده بود و رفتار خوبی با من داشت. منم به درخشش تو زمین ادامه دادم. ما دوباره تو صدر بودیم. تمام اون 90دقیقه های لعنتی که با شکست اینتر تموم می شدن به تاریخ پیوسته بودن. همون جوری شده بود که من امید داشتم. تمام تیم از وقتی من اومدم بهتر کار می کرد. من و مینو هم حس می کردیم این دست ما رو تو تمدید قوی تر می کنه.
وقت مذاکره در مورد تمدید بود و هیچکس بهتر از مینو این کارو انجام نمیده. اون از همه حقه هاش استفاده کرد. نمی دونم مذاکره شون چطور بود. ولی صحبت این بود که رئال مادرید منو می خواد و مینو هم با کمک این، به موراتی فشار آورد. ولی خوب لازم هم نبود. وقتی من از یووه اومدم واقعا هیچ چاره دیگه ای نداشتم و موراتی می تونست اون موقع سوءاستفاده کنه. تو این تجارت داستان همینه. تو روی نقطه ضعف حریف کار می کنی. اون موقع 4بار رقم پیشنهادیش برای دستمزد منو پایین آورد و حالا قرار بود مساوی بشیم. من و مینو سر این قضیه توافق داشتیم و موراتی دیگه قوی نبود. چون می دید چقدر برای تیم مهمم نمی تونست ببینه از تیم جدا میشم. بنابراین خیلی زود تسلیم شد و گفت هرچی می خواد بهش بدین.