اختصاصی طرفداری - در زندگی نامه این ستاره سوئدی به جایی رسیدیم که او نامزد دریافت جایزه ای مهم در سوئد شد.
اون فصل تو ایتالیا قهرمان شدیم. تو سوئد هم من نامزد جایزه Jerring شدم. البته هیچ هیئت داورانی برای انتخاب نفر برنده نیست. مردم سوئد رای میدن. معمولا این جایزه به ورزشکارای ورزش های انفرادی می رسه مثل اینگمار استنمارک که اسکی آلپاین کار می کنه یا استفان هولم که دو و میدانی کار می کنه و آنیکا سورنستام که گلف بازی می کنه. البته چندبار هم تیم ها جایزه رو گرفتن. مثلا سال 94 تیم ملی فوتبال سوئد برنده جایزه شد. ولی سال 2007 من تنهایی نامزد شده بودم.
من و هلنا به مراسم رفتیم. مارتین دالین هم اونجا بود. یکی از بازیکنای سابق سوئد که موفق شد با تیم ملی به رتبه سوم جام جهانی 94 برسه. دالین یه بازیکن فوق العاده بود و تو رم و مونشن گلادباخ بازی کرد و کلی گل زد. البته معمولا این جور وقتا بازیکنای قدیمی میگن باید اون موقع بازی می کردی و شرایط رو می دیدی و این مزخرفات. مارتین با متلک گفت: "اوه تو هم اینجایی؟" منم گفتم "تو هم هستی؟" منم دقیقا با همون لحن بهش جواب دادم.
مارتین گفت "ما این جایزه رو سال 94 بردیم." منم جواب دادم "به عنوان عضوی از تیم بله. من به عنوان بازیکن و به صورت انفرادی نامزد دریافت جایزه شدم." بعد لبخند زدم.
همون لحظه حس کردم می خوام این جایزه رو به دست بیارم. وقتی برگشتم پیش هلنا ازش خواستم برام دعا کنه. جالبه که هیچ وقت همچین چیزی بهش نگفته بودم. حتی در مورد قهرمانی تو لیگ. اون جایزه یهو برام مهم شد. شاید چون جوری تایید بود برای دستاوردهام. من به تنهایی نامزد شده بودم.
نامزدها سوزانا کالور، آنیا پارسون و من بودم. معمولا وقتی جایزه Guldbollen رو برنده میشی قبل از مراسم بهت میگن ولی اینجا فرق داشت. و بالاخره اسم برنده رو اعلام کردن و من برنده شدم. باور کنین من زیاد اشک نمی ریزم ولی اون لحظه واقعا احساساتی شدم. همه سالن منو تشویق کردن و لحظه فوق العاده ای بود. یه بار دیگه از کنار مارتین دالین گذشتم و نمی تونستم اینو بهش نگم: "ببخشید. من باید برم بالا و جایزه مو بگیرم!"
من جایزه رو از شاهزاده کارل فیلیپ گرفتم. معمولا هیچ متنی قبل این جور مراسم آماده نمی کنم. میکروفون رو گرفتم دستم و حرف زدم. یاد ماکسی افتادم و همه ماجراهایی که داشت. من این جایزه رو به خاطر قهرمانی با اینتر گرفتم (بعد 17سال) ولی خوب همون سال ماکسی به دنیا اومد یا سال قبلش بود؟ انقدر هیجان زده بودم که قاطی کرده بودم! به هلنا نگاه کردم و دیدم اشک تو چشاش جمع شده. هیچ وقت اون لحظه رو فراموش نمی کنم.
شاید داشتم بزرگ می شدم. همیشه نیاز به یک محرک داشتم که بهم انگیزه بده. یه دوست قدیمی تو سوئد داشتم و از باستاد با اون حرکت کردیم به سمت مالمو. معمولا آدما دوست ندارن موقع رانندگی کنار من بشینن نه اینکه بد رانندگی کنم. ولی وقتی رانندگی می کنم آدرنالین خونم بالا میره. اون روز هم سرعتم به 300کیلومتر در ساعت رسید ولی به نظرم پورش من یواش می رفت. برا همین گاز رو بیشتر فشار دادم و وقتی به 325 رسیدیم دوستم داد زد: "زلاتان تو رو خدا یواش. من خونواده دارم." منم داد زدم "پس من چی کثافت؟ من خانواده ندارم؟" بعد سرعت رو پایین آوردم و هر دو لبخند زدیم.
ماه نوامبر بود و یه بازی جدید پیدا کرده بودم: Gears of War. معتادش شده بودم. تا ساعت 3-4 صبح بازی می کردم در حالی که باید استراحت می کردم و خودم رو برای تمرین تیم آماده می کردم. من مدت ها بازی می کردم و کاملا حرفه ای شده بودم. از یه اسم تقلبی هم استفاده می کردم که وقتی آنلاین با بقیه گیمرها بازی می کنم منو نشناسن. البته همه شون رو تحت تاثیر قرار می دادم. یکی بود به اسم D-something که خیلی حرفه ای بود و همیشه شبا آنلاین میشد و بازی می کردیم. ما با کمک هدست با هم حرف می زدیم و من سعی می کردم چیزی نگم که منو بشناسه. ولی یه کم که از خودم گفتم کم کم مشکوک شد. پرسید "تو زلاتانی؟" گفتم نه. حرفو عوض کردم و از فراری ها حرف زدم. بعد هم بازی رو ادامه دادیم.
کم کم فهمیدم یه دلال سهامه. آدم جالبی بود و علایق مشترکی داشتیم. کم کم بیشتر دوست شدیم و از چیزای مختلف حرف زدیم. دیگه هویتم رو نپرسید. اونم عاشق فوتبال و ماشین های سریع بود. بعد فهمیدم ساعت هم خیلی دوس داره. درست مثل من. یه بار می خواست یه ساعت فوق العاده بخره ولی خیلیا دنبال اون ساعت بودن. خوب این جور وقتا بازیکن و مشهور بودن به شما کمک می کنه. شما می تونی از صف خارج بشی و تخفیف هم بگیری. منم بهش گفتم که می تونم اون ساعت رو بگیرم. آدم قابل اعتمادی به نظر می رسید. بهش گفتم "من دارم میام استکهلم و میرم هتل اسکاندیک." بهش گفتم ساعت 4 تو لابی باشه و ساعتو ازم بگیره. ساعت رو هم براش خریدم و شماره حسابم رو براش فرستادم.
ما تو مسابقات مقدماتی یورو بودیم و من دوباره به تیم ملی برگشته بودم. من رفتم لابی هتل و یه مامور امنیتی هم برای اطمینان با من اومد. اونو نمی شناختم و معلوم نبود چی منتظرمه. بعد یه مرد جوون با موهای تیره دیدم که آروم یه گوشه نشسته. رفتم و گفتم "تو اومدی ساعتت رو بگیری؟" گفت آره. اول یه کم شوکه شد بعد منو شناخت. معمولا مردم منو که می بینن هیجان زده میشن و من سعی می کنم صمیمی رفتار کنم. بعد ازش در مورد کارش پرسیدم و صحبت مون ادامه پیدا کرد.
اکثر رفقای من از روزنگارد هستن و تیپ خاصی دارن. این دوست جدیدم کاملا با اونا فرق داشت. آدم جالب و مودبی بود و طرز فکرش کاملا متفاوت بود. معمولا زیاد با آدما صمیمی نمیشم چون بعدا داستان میشه و می خوان از دوستی با من استفاده کنن. ولی در مورد این دوست جدید راحت بودم.