طرفداری- می خواهم همه چیز را با گفتن یک راز آغاز کنم. در واقع، قرار است در داستانِ من، رازهای زیادی را بفهمید. حس می کنم که بعضی چیزها باعث سوءتفاهم شده است.
به قلم دنی آلوز در The Players Tribune؛ رازهایی که باید گفته شوند (بخش اول)
به روزی برگردیم که 18 ساله ام و می خواهم یکی از دروغ هایی که در فوتبال گفته ام را اعتراف کنم. در لیگ برزیل برای باهیا بازی می کنم. یکی از استعدادیاب های برتر کشور آمد و به من گفت: "سویا علاقمند است با تو قرارداد امضا کند." گفتم: "سویا؟ شگفت انگیز است." آن استعدیاب به من گفت: " می دانی سویا کجاست؟" در جواب با قاطعیت گفتم: " بله که می دانم. سویاااااااااا. عاشقش هستم."
واقعیت این است، نمی دانستم سویا کدام جهنمی است. شاید جایی در ماه بود، اما آن استعدادیاب جوری آن را بر زبان می اورد که انگار خیلی مهم است. شروع کردم که بفهمم این سویا کجاست. فهمیدم این تیم مقابل رئال مادرید و بارسلونا بازی می کند. در زبان پرتغالی یک کلمه معادل برای این داریم: «Agora». که معمولا شما به آن می گویید: "همینه، حالا یا بزن بریم."
به بخش دیگری از صفحه زندگی ام می رویم و دوباره صفحه سیاه می شود
در سویا هستم و از اینکه مربیان و سایر بازیکنان به من نگاه می کنند، ناراحتم . سخت ترین شش ماه زندگی ام را سپری می کنم. مربی به من توجه نمی کند، زبانشان را بلد نیستم و واقعا دلم می خواهد به خانه برگردم. به یک بار، یاد لباسی که پدرم در 13 سالگی برایم خرید افتادم. همانی که دزدیدند. یاد طرح تانک سربازی بر روی پشت لباس افتادم. ناگهان تصمیم عوض شد. می خواستم بمانم و زبانشان را یاد بگیرم. می خواستم دوستان جدیدی پیدا کنم و حدقل موقع برگشت به برزیل، خاطره ای برای تعریف کردن داشته باشم.
موقع شروع فصل، مربی مرا صدا زد و گفت: " خط دفاع ما از نیمه زمین رد نمی شود. هیچوقت. چند بازی اینگونه گذشت. به خط وسط زمین نگاه می کردم، مثل سگی که می ترسید از محدوده خود عبور کند، به خط نگاه می کردم. یک روز، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. باید خودم باشم. من نمی توانم نقش بازی کنم. دوباره با خودم گفتم: "Agora"
و به پیش رفتم. حمله، حمله، حمله! مانند جادو، خیلی سریع اثربخش بود. بعد از بازی مربی به من گفت: باشه دنی، از این به بعد در سویا تو فقط حمله می کنی."
و دوباره صفحه مقابل چشمانم سیاه می شود
گوشی ام زنگ می خورد. ایجنتم است. "دنی، بارسلونا می خواهد با تو قرارداد امضا کند." این بار نیازی به دروغ گفتن نیست، چون می دانستم بارسلونا کجاست.
فیلمی که همیشه قبل از بازی مقابل آینه در ذهنم مرور می شود، به پایان خودش رسید. همیشه قبل از برگشت به سمت رختکن، به خودم یک چیز را یادآوری می کنم: "من از هیچ، به اینجا رسیدم و حالا اینجام، ممکنه باورنکردنی باشه ولی اینجام." وقتی 18 سالم بود، از یک سمت اقیانوس به آن سمتش رفتم تا برای تیمی بازی کنم که مقابل بارسلونا بازی کرده است. حالا این افتخار نصیبم شده که برای بارسا به میدان بروم؟ باورنکردنی است. به چشمانم هم اعتماد ندارم.
یک جلسه تمرینی را به یاد دارم که مسی کارهای عجیب و جالبی با توپ انجام می داد. البته، هر روز او اینکارها را انجام می داد. این بار، یک چیز فرق داشت. می خواهم تاکید کنم که این جلسه تمرینی، بسیار شدید و سخت برگزار می شد. هیچ شوخی در کار ما نبود. مسی مانند یک قاتل مدافعان را دریبل می زد و توپ را به تور دروازه می چسباند.
او همینطور که مرا پشت سر می گذاشت، با نگاه های بهت زده به کفش هایش، با خودم می گفتم: " این یک شوخی است؟" دوباره به سمتم می آمد و بازهم گلزنی می کرد. نه غیرممکن بود. دوباره اینکار را انجام داد و با خودم گفتم، نه این بار واقعی ست. پاهای او به توپ چسبیده بودند و انگار قرار نبود جدا شوند. منظورم این است که آن پاهای لعنتی از توپ جدا نمی شدند. این مرد مقابل بهترین مدافعان دنیا بازی می کند و جوری شناور از آن ها رد می شود که انگار برای قدم زدن در ظهر یکشنبه، به پارک رفته است. آن جا بود که فهمیدم هیچوقت قرار نیست با بازیکنی مانند او در زندگی ام هم بازی شوم. البته، یک شخص دیگر هم بود؛ پپ گواردیولا.
اگر کلمه «کامپیوتر» را از انتها به ابتدا بنویسید، استیو جابز پدیدار می شود و اگر کلمه «فوتبال» را از انتها به ابتدا بنویسید، «پپ» پدیدار می شود. او یک نابغه است. دوباره می گویم، پپ نابغه است. پپ قادر است پیش از بازی، تمام اتفاقاتی که قرار است در زمین بازی رخ دهد را با جزئیات کامل شرح دهد. برای مثال بازی برابر رئال مادرید در سال 2010 که 5-0 بردیم یادتان است؟ پپ قبل از بازی به ما گفت امروز جوری بازی کنید که انگار توپ معمولی نیست، بلکه توپ آتشین است. نگذارید توپ زیر پای شما باشد. حتی نیم ثانیه هم نباید طول بکشد. اگر اینکار را انجام دهید، زمانی برای پرس پیدا نخواهند کرد و به راحتی خواهیم برد.
شنیدن صحبت های او قبل از بازی، حسی به ما القا می کرد که انگار 3-0 جلو هستیم. حس قدرتمند بودن داشتیم. به حدی آماده که فکر می کردید بازی را برده ایم. جالب ترین اتفاقات هم وقتی رخ می داد که بین دو نیمه، اوضاع خوب پیش نیم رفت. پپ می امد و بالای پیشانی اش را می مالید. می دانید او چگونه سرش را می مالد؟ فکر کنم دیده اید. انگار به سرش پیام می زند و درخواست یک نبوغ را دارد تا او را از این اوضاع رهایی دهد. آنقدر به این کار ادامه می داد تا به مغزش چیزی خطور کند. «بنگ» و ناگهان از جایش بلند می شد. سپس برنامه ها و دستوراتش را به ما منتقل می کرد. می گفت:
این، این و این کار را خواهیم کرد که بعد از آن، می توانیم گلزنی کنیم.
ما هم می رفتیم و طبق گفته هایش، این، این و این را انجام می دادیم تا گلزنی کنیم. دیوانه کننده بود! پپ، شخص بی نظیری در زندگی ام است که به من یاد داد چگونه بدون توپ بازی کنم. همراه ما می نشست و در موقع تحلیل و آنالیز بازی حریف، به ما شرح می داد که چرا باید برخی کارها را انجام دهیم.
آن بارسا کاملا شکست ناپذیر بود. با تصوری از آینده بازی می کردیم. می دانستیم که قرار است ببریم. به همین دلیل است که بارسا، تا به امروز در قلبم جای دارد. به این دلیل است که وقتی بارسلونا را در یک چهارم شکست دادیم، به سمت برادرم نیمار رفتم و او را که گریه می کرد، در آغوش گرفتم. بخشی از من هم در حال اشک ریختن بود. می توانم تصور کنم که بخشی از انسان ها وقتی نوشته هایم را می خوانند، با خود بگویند که چرا دنی این ها را با ما به اشتراک می گذارد. خب واقعیت این است که 34 سال دارم و نمی دانم تا کی می توانم بازی کنم. شاید دو یا سه سال و حس می کنم خیلی ها داستان کامل مرا نمی دانند یا درکم نمی کنند.
رفتن به یوونتوس هم درست مانند بخشی از زندگی ام در کودکی بود. خانه را ترک کردم و دوباره سعی کردم از اول همه چیز را بسازم. یوونتوس شبیه به یک مدرسه کاملا متفاوت بود. کل زندگی، حمله کردن را دوست داشتم و حالا به جایی رفته بودم که همیشه دفاع کردن را اولویت قرار داده بودند. یک بار دیگر شبیه به سگی شده بودم که اجازه ندارد از خط میانه زمین عبور کند.
باید یوونتوس را ترک می کردم؟ نمی دانم. ترجیح دادم بمانم. در ابتدای فصل سعی می کردم به بازیکنان القا کنم که به سبک و فلسفه بازی شان احترام می گذارم. وقتی که از کارم مطمئن شدم، سعی کردم بفهمند چه قدرت هایی دارم.
«Bang. Agora»
و حمله، حمله، حمله. (باشه دفاع هم می کنم، چون اگر دفاع نمی کردم بوفون سرم داد می زد.) گاهی اوقات فکر می کنم زندگی یک چرخه است. از دست آرژانتینی ها رهایی ندارم. در بارسا مسی و در یووه، دیبالا. نبوغ همیشه دنبال من است. قسم می خورم هرچه نابغه است، مقابل راه من سبز می شوند.
روز بعد در تمرینات، از دیبالا چیزی را دیدم که قبلا مسی انجام داده بود. استعداد او، هدیه خداوند بود. استعدادی همراه با عزمی بزرگ برای فتح دنیا. در بارسلونا به تصوری از آینده و خاطرات بازی کردیم، در یوونتوس فرق می کرد. ترکیبی از غرور و ذهنیت بود که ما را به فینال لیگ قهرمانان اروپا برد. با سوت آغاز بازی، می خواستیم پیروز شویم، راه و روشش مهم نبود. پیروزی در یوونتوس، یک عادت است. بهانه ای هم وجود ندارد. به یاد دارید که گفته بودم تا زمانی که دستاورد بزرگی نداشته باشم به برزیل و مزرعه پدری برنمی گردم؟ خب پدرم چندان آدمی احساساتی نیست. نمی دانم دقیقا کجای زندگی به من افتخار کرد. همیشه او در برزیل زندگی می کرد، اما در 2015، او به برلین آمده بود تا فینال لیگ قهرمانان را از نزدیک ببیند. بارسا برای خانواده بازیکنان جشن بزرگی برگزار کرد. جام را به دست کسانی می دادیم که همیشه ما را در راه موفقیت یاری کردند.
در یک صحنه جام را به دست پدرم دادم و هردومان آن را در دست نگه داشتیم. آن عکس را دارم. آن لحظه به زبان پرتغالی کلمه بدی بر زبان اورد که ترجمه نخواهم کرد، اما برای رفع کنجاوی، حرفش چیزی شبیه این بود: "حالا مرد شدی." می دانید بعدا چه شد؟ مثل یک بچه گریه کرد. آن لحظه بزرگترین لحظه زندگی ام است. من از هیچ، به اینجا رسیده ام.
به قلم دنی آلوز برای وبسایت The Players Tribune