کلاف به قلم برایان کلاف (١)؛ خودسَرم، نه عروسک خیمه شب بازی!
کلاف به قلم برایان کلاف (2)؛ فکر می کنی که هستی؟ تو تنها یک مهاجم ذخیره ای!
کلاف به قلم برایان کلاف (3)؛ در اردوی انگلستان، در کنار بابی چارلتون
کلاف به قلم برایان کلاف (4)؛ بازیکنان مهم ترین جزء فوتبال نیستند
کلاف به قلم برایان کلاف (5)؛ جراحتی که به بازنشستگی زودهنگام انجامید
کلاف به قلم برایان کلاف (6): به عنوان یک مربی باید دیکتاتور باشید
کلاف به قلم برایان کلاف (7)؛ دربی کانتی می توانست از لیورپول بزرگتر باشد، اگر من تا این اندازه احمق نبودم!
فصل هشتم: دربیِ برنده
مربیگری برای کودکان است. اگر بازیکنی نتواند توپ را مهار کند و پاس بدهد، نباید جایی در تیم داشته باشد. یک بار به روی مک فارلاند گفتم برو و آن موهای لعنتی را کوتاه کن، مربیگری در سطح ما این است!
روند پیشرفت دربی کانتی سریع و مطمئن بود. به عنوان بهترین در آن حوالی، می دانستم و فکری دلنشین بود که بهترین تیم خواهیم شد، قهرمان خواهیم بود. اینطور بودم، اینطور فکر می کردم و برای این کار می کردم. وگرنه چه معنی داشت که هر روز لعنتی عرق کنید، کار کنید، با مدیران باشگاه جر و بحث کنید اگر در نهایت هدف دوم شدن می بود؟ شاید موضوع خنده داری به نظر می آید اما هنوز فوتبالی که در اولین فصل حضور در دسته اول نشان دادیم را به عنوان بهترین چیزی که نشان دادیم در نظر می گیرم. چهارم شدیم اما تیم های بزرگ، مثل لیورپول و منچستریونایتد را شکست دادیم. این پایه هایی بود که برای آینده گذاشتیم.
پیتر تیلور در آن دوره بی نظیر بود و تغییرات لازم را به وجود می آورد. تنها بازیکنانی در بالاترین کیفیت می توانستند سبب تغییر مثبتی در تیمی شوند که عالی بود. از خریدی مانند آرچی گمیل که تا انتهای دوره بازی با ما بود، مثالی بهتر در خصوص متدهای تیلور-کلاف ندارم. همدیگر را کامل می کردیم. گمیل را در فارست زود فروختم و این یکی از اشتباهات من بود. فکر می کردم پاهایش توان سابق را ندارد اما ثابت کرد که حداقل یک سال دیگر باید او را حفظ می کردم. مسئله برای تیلور قطعی بود. پکی عمیق به سیگار زد و به من گفت باید به پرستون بروم. بازیکن کوچکی به اسم گمیل بود که باید می خریدیمش. خبری از شاید و اگر نبود، او کسی بود که به تیم کمک می کرد. این هم یکی از خصوصیات کلاف بود که وقتی بازیکنی را می خواست، چیزی نمی توانست مانع شود. ممکن بود که خیلی راحت صحبت بیل نیکلسون را برای خرید دیو ماکای در وایت هارت لین بپذیرم و او هیچوقت بازیکن دربی کانتی نشود. نه را به عنوان جواب قبول نمی کردم. در واقع مربیانی که به بازیکن می گویند آخر هفته به این مسئله فکر کن احمق هستند. وقتی بازیکنی را می خواهی، باید به او بچسبی و نگذاری کسی به او نزدیک شود، تا زمانی که از مسئله مطمئن شوی.
آن چسبیدن، در مورد گمیل شامل بیکن و تخم مرغ هم شد. به خانه آن ها رسیدم و از او خواستم با دربی کانتی قرارداد ببندد اما او مایل به این کار نبود. به آن سرعت حاضر به امضای قرارداد نشد. این اولین باری بود که دیدم گمیل آن مردک کوچک، چقدر می تواند بی دست و پا باشد. همسر دوست داشتنی او، بتی، حامله بود. اسکات، فرزند آن ها قرار بود متولد شود. بچه ای که بعدها در آخرین روزهای مربیگری، در ناتینگهام برای من بازی کرد. چقدر زمان سریع گذشت و احساس پیری می کنم!
احساس می کردم که تیم دیگری گمیل را می خواهد. شاید اورتون. آماده این نبودم که بگذارم از دستم خارج شود. اگر می خواست تاخیری به وجود بیاورد، من هم همین کار را به شیوه خودم انجام می دادم. در اتاق مهمان یا هر جا که لازم بود، شب را می خوابم؛ این را به گمیل ها گفتم. مطمئن نیستم که از من دعوت کرده بودند تا شب را در خانه آن ها بمانم اما وقتی کاری برای انجام داشتم، هرگز منتظر دعوت نمی ماندم. بتی، چندان خوشحال به نظر نمی آمد. من را احتمالا در تلویزیون دیده بود اما فکر می کنم وقتی به آشپزخانه رفتم و شروع به شستتن ظرف ها کردم، برخورد گرم تری داشت. نفر مقابل ژورنالیست باشد، مربی یا همسر بازیکنی که می خواهید بخرید، باید بدانید چطور گرما به وجود بیاورید.
صبح فردا، صبحانه بهتری برایم آماده کرد. آرچی گمیل قرارداد را امضا کرد، یکی از بهترین بازیکنانی که خریدم. او را بعدها برای ناتینگهام فارست خریدم و بعد به کادر مربیگری من اضافه شد. به عنوان یک بازیکن فوق العاده بود. به عنوان یک مرد، نمی توانم بگویم دقیقا چه کسی بیشتر از او متنفر بود، کسانی که در تیم آن ها بود یا بازیکنانی که در تیم مقابل بودند. آرچی همیشه با صورت قرمز و شدت زیاد بازی می کرد، انگار همیشه برای جان خود بازی می کند.
وقتی دوره ماکای به پایان می رسید، یک عنصر کلیدی دیگر را به جای او به کار گرفتم. به ساندرلند رفتم و کالین تاد را خریدم. مدافع جوانی که در دوره کوتاه در راکر پارک با او کار کرده بودم. تیلور آن یکی را به من سپرده بود. گفت نیازی نمی بینم که بازی او را ببینم. تو او را بهتر می شناسی، پس اگر فکر می کنی خوب است، برو و بخرش. کاملا از خود مطمئن بودیم. قضاوت ما در خصوص بازیکنان، فراتر از تردید و بررسی بود. قصد نداشتیم چیزی را به باشگاه ثابت کنیم، همینطور احساس نمی کردیم که نیاز است پیش از انجام توافق، مسئله را با مدیر و روسای هیئت مدیره در میان بگذاریم. مسئله را ساده می دیدم: من مربی بودم، مسئولیت با من بود و بازیکن موفق می شد یا شکست می خورد، من مسئول بودم. اگر بازیکن موفق نمی شد، مدیرعامل نیاز نداشت به کسی جواب پس بدهد و پولی که پرداخت می کرد، پول خودش نبود.
سم لانگسون در تعطیلات بود وقتی که تاد را با رقمی که آن زمان عدد بزرگی بود، یعنی 175 هزار پوند خریدم. تا زمانی که برایش تلگرام فرستادم، صحبتی نکرده بودیم. کلمات را دقیقا یادم نیست اما چیزی شبیه به این بود بازیکن بزرگ دیگری خریدم، کالین تاد. تقریبا ورشکست می شویم. دوست دار شما برایان! بی ادبانه؟ نابجا؟ حالا شاید اینطور به نظر بایید اما نمی توانستم اشتباه کنم، بهترین مدافع جوان انگلستان را خریده بودم که می توانست دربی را به بهترین تیم کشور تبدیل کند. سال بعد قهرمان لیگ شدیم. بیل شنکلی و لیورپول، دون روی و لیدز را شکست دادم با وجود اینکه ترکیبی کوچک تر از آن ها در آنفیلد و الند رود داشتم.
هنوز بابت اتفاقات می 1972 بعد از کسب عنوان قهرمانی عصبانی می شوم. احمق هایی در روزنامه ها و تلوزیون سعی داشتند داستانی به وجود بیاورند و نوشتند قحط الجرال بوده1 که ما قهرمان شدیم. تیم خوبی بودیم که بهترین نتایج را در طی چهل و دو هفته گرفته بودیم. گفتن آن حرف ها توهین بود. یک لیگ تمام و کمال، هرگز قهرمان اشتباهی معرفی نمی کند. از وقتی سال عوض شد، به ندرت مسابقه ای را شکست خوردیم. در آخرین بازی فصل خود، لیورپول را با یک گل شکست دادیم، در مسابقه ای که به استیوی پاول شانزده ساله در دفاع راست بازی دادم. چند مربی، چند باشگاه چنین کاری انجام می دهند؟ کلاف و تیلور بار دیگر در بالاترین سطح خود بودند!
لیدز که قهرمان جام حذفی آن سال هم شده بود، در بازی دوشنبه مقابل ولورهمپتون به یک امتیاز برای قهرمانی و دبل احتیاج داشت. از هم جدا شده بودیم. تیلور با بیشتر بازیکنان تیم -آن ها که به تیم های ملی دعوت نشده بودند- به کالا میلور (جزیره ای در شرق اسپانیا) رفته بودند؛ همان جایی که در سال های بعد هم در دربی کانتی و ناتینگهام فارست، در ابتدا یا میانه فصل انتخاب تاریخی ما بود تا کمی از آن برنامه های تکراری خلاص شویم. برخی از بهترین ساعات عمر خود رادر کالا میلور گذراندیم. در حقیقت مقداری پزوتا (پول سابق اسپانیا) در کنار دراور خانه دارم. آن ها را نگه داشته ام تا یادم بیاید که زمان زیادی طول نمی کشد تا دوباره آنجا باشیم.
وقتی تیم در تابستان 72 به سوی اسپانیا رفت، من و باربرا و سه فرزندمان، همینطور مادر و پدر به جزیره سیلی (جنوب انگلستان) رفتیم. چرا که نه؟ به نظر دلیلی برای در خانه ماندن باقی نمانده بود. لیدز در پی تمام کردن کار بود و کاری از ما بر نمی آمد و در هر صورت، اولویت من همیشه خانواده بود. تیلور به بازیکنان در کالا میلور گفته بود چیزی برای نگرانی نیست. خیالتان تخت، این جمله را دوست داشت. او همه را قانع کرده بود که شرایط به نفع ماست. اما من نمی توانم بگویم وقتی که دست هایم را در شن ها فرو بردم و برای بچه ها قلعه شنی ساختم، مانند او مطمئن بودم. انتظار داشتم که لیدز مقابل وولوز نتیجه بگیرد به خاطر اینکه دون روی کسی نبود که چیزی را به بخت و اقبال بسپرد.
بازی لیدز در مولینکس، با جنجال همراه شد. صحبت هایی بود که لیدز تلاش کرده رشوه بدهد و به این وسیله از حریف پنالتی بگیرد. مسئله ای که از سوی لیدزی ها توطئه خوانده شد و دون روی تهدید کرد که شکایت می کند، در حالی که تا جایی که من میدانم این کار را نکرد. چیزی که من می دانم است که لیدز باخت. خبر به سرعت به جزیره سیلی و کالا میلور رسید و جشن آغاز شد. هنوز طعم شامپاین عصر آن روز را یادم هست و اینکه تمام حاضران در هتل به ما ملحق شدند. تا چند روز بعد از اینکه فهمیدیم برنده ارزشمندترین جایزه فوتبال، بزرگترین آزمون مربیگری شدیم، خوشحال ترین افراد جهان بودیم. مثل همیشه افراد روزنامه سان، زودرتر از سایرین به هتل رسیدند. مشکلی با به هم خوردن تعطیلات خانوادگی نداشتیم چون عکاس ها، اشخاص محبوب من بودند. باعث خوشحالی بود که پدر و مادرم هم بودند و آن لحظات را با هم به اشتراک گذاشتیم.
حسرت من این است که کاش ده سال زودتر می توانستم آن خانه ویلایی را برای آن ها بخرم. مادر اعتراض داشت، می گفت: دیر است پسر، برای ما دیر است که بخواهیم جابجا شویم. به نظر من هیچوقت دیر نیست. خانه شهرداری در ولی رود جای خوبی بود، خانه ای زیبا. خانه آن ها بود و مدتی دیگر در آن ماندند اما سرانجام پذیرفتند و خانه ای کوچک برای آن ها در نزدیکی خانه دورن، خواهرم خریدم. برای آن ها یک فریزر خریدم اما وقتی با باربرا به آن خانه رفتیم، دیدیم فریزر خاموش و خالی است. به او گفتم، فریزر خالی است مادر! گفت مشکلی نیست پسر. پدرت و من چیز زیادی نمی خوریم. زمستان است و روشن بودن آن، هدر رفت برق است.
مادر به اسم یکی از اولین زنان معروف شده به سبب خبرنگاری جنگ، به اسم بانو سارا ویلسون، نامگذاری شده بود. برای خیلی از ژورنالیست ها جالب بود که مادرم، نام یک ژورنالیست را داشت. بعدها ضمن کار با صاحبان برنامه تلویزیونی ورزشی معروف آن روزهای ITV یعنی مالکون الیسون و درک دوگان به اسمی معروف تر در خانه های مردم تبدیل شدم. هیچوقت ثانیه هایی پیش از شروع پخش زنده، لحظه خیره شدن به نور قرمز بالای دوربین و مجری برنامه دیوید کلمن که به خود می پیچید را فراموش نمی کنم. کلمن را دوست خود می پنداشتم. مرد آرامی که همیشه در جای خود می نشست و بدون استرس ظاهر می شد. مسلط بود و همیشه چیزی چون یک نمایش تئاتر، مقابل دوربین انجام می داد. مثل بازیکنی در دیدار فینال جام حذفی یا یک بازی مهم لیگ که می دانست مردم زیادی چشم امیدشان، به اوست. بزرگترین ادای دین به او این است که مردی بود که همیشه در بالاترین کیفیت، حتی نسبت به این روزها، اجرای برنامه می کرد.
برایان مور (9 فینال جام جهانی را گزارش کرد) از شبکه دیگر، BBC، دوست خانوادگی ما برای مدتی طولانی بود. از همان زمانی که اولین قدم ها را در تلویزیون بر می داشتم. بدون بی احترامی به دیگران باید بگویم برایان بهترین گزارشگر فوتبال، برای مدتی طولانی بود. نگذارید مربیان به شما بگویند که کاری با بیشترین فشار را دارند. آن ها که در تلویزیون مقابل دوربین کار می کنند، تنش بی اندازه ای را متحمل می شوند. امثال مور و کلمن، دیگر زاده نمی شوند.
همینطور کسانی مانند فرانک سیناترا. هزاران پوند برای خرید بلیت (تئاتر) سیناترا هزینه کرده ام. هیچوقت حضور او در انگلستان را از دست نمی دادم و معمولا دوستان زیادی را با خود به اجرای او می بردم. البته همیشه ترجیح می دادم بعد از آن، به خانه بازگردم و در تختم بخوابم. اما یک بار خاطره انگیز شد. زنی که مسئول بلیت تئاترهای فرانک بود، برای او نوشت که من هر بار برای خرید بلیت اجرای او می آیم و دوست دارم او را ببینم. این کار جواب داد. به آن زن گفتم فرانک بعد از اجرا خسته است، نمی خواهد من را ببیند. او گفت اوه، او هیچکس را بعد از اجرا نمی بیند. حتی به رختکن بر نمی گردد. مستقیما به سوی ماشینش می رود و پیش از اینکه مردم شروع به ترک سالن تئاتر کنند، آنجا را ترک می کند. تو می توانی قبل از اجرا او را ببینی.
کمی مغرور شده بودم. عکاس های زیادی آنجا بودند. راجر مور (جیمز باند) و همسرش هم بودند. او را بوسیدم و کمی شگفت زده شد. گفتم سال ها بود که می خواستم این کار را انجام دهم. از سمت دیگر، سیناترا با طمانینه وارد اتاق شد و با کهنه سربازان جنگ ویتنام عکس یادگاری گرفت. نمی خواستم وقت آن مرد بزرگ را برای زمان زیادی بگیرم. آن زن ما را به هم معرفی کرد. حالت خوب است؟ این آن کلمات جادویی بودند. تنها جمله ای که فرانک سیناترا در آن شب خاطره انگیز خطاب به من گفت. گفتم بله و سرم را تکان دادم. از دیدار شما خوشحالم. ممنون که آمدید. همین! احتمالا همین کار را در هنگام دیدار با افرادی که هیچوقت اسم آن ها را نشنیده بود می کرد، این کار را به راه خود (آهنگ my way معروف سیناترا) انجام می داد.
در روزهای ابتدایی زندگی مشترک، باربرا، من را با خودش به گلوب تئاتر می برد تا پل روبسن (بازیگر، خواننده، نویسنده و فوتبالیست آمریکایی) را ببینیم. بعدها به قول من یک هت تریک را از دست دادیم؛ جایی که روبسن به همراه نت کینگ کول (پیانیست و خواننده آمریکایی) در فستیوال موسیقی صلح بروسل اجرا داشت. همینطور می توانستم آنجا اجرای ادیت پیاف (خواننده زن فرانسوی) را ببینم. به دلایلی احمقانه فکر می کردم اشکالی ندارد و یک اجرای تاریخی را از دست دادم. روبسن، کول و پیاف، عجب زوج سه نفره ای برای تعریف کردن، به خصوص که برای ما دو نفر که همیشه از سیناترا حرف می زدیم.
یک بار دیگر برای دیدن اجرای لیزا مینلی (هنرپیشه و خواننده آمریکایی) در پالادیوم لندن رفتیم اما باربرا با من سرسنگین شده بود و حاضر به رفتن به سالن نشد. یادم نیست چطور ناراحتش کرده بودم اما احتمالا مسئله بزرگی بود. با یک بلیت اضافی در ردیف سوم، به دیدن اجرای لیزا مینلی می رفتم. دائما فکر می کردم که باید آن بلیت اضافه را به کس دیگری می دادم. آن را به یک مربی که می شناختم دادم. همینطور می خواستم برای دیدن کنسرت التون جان بروم اما باربرا و بچه ها مخالف بودند. چندان نمی خواستند با من در مکان های عمومی دیده شوند چون همیشه وقتی من در مکانی ظاهر می شدم، کمی سر و صدا و شلوغی به وجود می آمد.
برنده لیگ شده بودیم، جامی که بیش از همه می خواستم و بازی های اروپایی چندان زیاد نبودند. هنوز قلبم به سوی لیگ اشاره داشت اما چشم هایم به جامی نگاه می کرد که به قهرمان قهرمانان اروپا می دادند. با خرید دفاع کناری لستر، دیوید نیش ترکیب ابتدایی ایده آلی به وجود آوردیم. یک تیم لعنتی عالی بودیم که من و تیلور و جیمی گوردون -که او را از دوره بازی با میدلزبرو می شناختم- هدایت آن را بر عهده داشتیم. آنقدر استعداد داشتیم و باید و نباید ها را می شناختیم که احساس کنیم شکست ناپذیریم. از دور اول جام باشگاه های اروپا بالا رفتیم. غول پرتغالی، بنفیکا با اوزبیو و سایرین، در کیفیت تیم دربی ما نبودند. برای دیدن بازی آن ها رفتم و وقتی تیلور از من پرسید چه فکر می کنم، جرات نکردم حقیقت را بگویم. آن ها بسیار تیم بدی بودند. در آن دوره، آن ها تیم مشهوری بودند اما اگر به تیلور می گفتم که آن ها تیم زباله ای هستند، اگر او و بازیکنان می فهمیدند، حریف را دست کم می گرفتند. گفتم تیم بدی نبودند، 0-0 کردند اما ما می توانیم به راحتی آن ها را شکست دهیم. شانسی در خانه ما نداشتند، مطلقا هیچ شانسی. به خصوص اینکه شب قبل از بازی انگار نیمی از آب رودخانه دِروِنت به زمین ریخته بود و زمین کاملا خیس شده بود. شب بازی، رئیس سابق فیفا سر استنلی راس در نزدیکی من در جایگاه مدیران نشسته بود. گفت هی برایان، نمی دانستم که دیشب اینجا باران آمده است. در هتل بارانی ندیدم. روشنش کردم، گفتم اوه بله سر استنلی. اینجا باران شدیدی آمده بود. در اواسط بازی آن پیرمرد فاسد، کنایه دیگری زد. سه بر صفر جلو بودیم که سرش را جلو آورد و گفت نیازی نیست دیگر فریاد بزنی برایان، هست؟ مردانی مانند آن، آن مردان خوش پوش و دیپلمات، چیزی در مورد اشتیاق و احساسات ورزش نمی دانند.
بنفیکا را کشتیم. هرگز در اتمسفری، پیش یا پس از آن بازی قابل قیاس با آن شب در بیسبال گراند نبوده ام. حریف نمی توانست با شرایط کنار بیاید، جمعیت در آن فاصله کم تا آن زمین کوچک زوزه می کشید. پسران خبرنگار جوکی داشتند؛ اینکه عاشق گزارش بازی های دربی هستند چون می توانستند صحبت های بازیکنان با هم در زمین را بشنوند و چیزی از آن ها یادداشت کنند. اگر خبرنگاری آن شب به آن باتلاق قدم می گذاشت، هزینه های ماهانهاش شامل یک کفش جدید هم می شد.
سریع شیوه بازی خارج از خانه در اروپا را یاد گرفتیم. تیم برای یادگیری هر چیزی سریع بود. در استادیوم آو لایت معروف لیسبون، برای بیست دقیقه در تاریکی بودیم. به هر شکلی پیش می آمدند. تنها به یک شکل می شود برتری آن ها را توصیف کرد؛ آن ها تمام و کمال بر ما چیره شده بودند. نمی توانستیم به توپ ضربه بزنیم، اما دوام آوردیم و بازی بدون گل تمام شد.
مارس 1973 سیاه ترین ماه زندگی من است، ابرهای سیاهی که تا سال ها بعد ادامه داشتند. حتم دارم که آن ماه بخشی از دلیلی بود که هیچوقت به عنوان مربی انگلستان انتخاب نشدم. آن ها متقاعد شدند که نمی توانم سختی های کار را تاب بیاورم. نمی توانم نقش یک دیپلمات را داشته باشم. نیمه نهایی لیگ قهرمانان، بازی رفت مقابل یوونتوس در تورین بود. نتیجه نبود که آزارم می داد، ما 3-1 باختیم و نیاز به یک معجزه برای بازی برگشت در بیسبال گراند داشتیم. چیزی که آزارم می داد، شکل این شکست بود. آن بازی فاسد2 هنوز آزارم می دهد. یوفا بعد از آن بازی، نوعی بررسی مسئله را آغاز کرد اما حقیقت امر جایی زیر فرش های قدرت قایم شده بود.
متوجه شدیم که حتی تلاش هایی برای دادن رشوه به داور بازی برگشت انجام گرفته، هرچند یوفا هرگز نفهمید چه کسی در این قضیه دست داشت. چیزهایی که در تورین به چشم خود دیدم را باور نکردم. یکی از تعویضی های یوونتوس، فکر می کنم بازیکن آلمانی آن ها هلموت هالر بود، دیده شده بود که پیش از بازی و دوباره بین دو نیمه به اتاق داوران رفته است. نمی دانم چه گفته بود اما از یک چیز اطمینان داشتم، اینکه برای بردن یک فنجان چای آنجا نبوده است.
مدرکی در خصوص اتفاقاتی که بین هالر و داور آلمانی افتاده وجود ندارد، شاید آن ها دوست هم بودند، اما نتیجه را دیدیم. دو بازیکن کلیدی ما پیش از پایان نیمه کارت گرفتند؛ روی مک فارلاند و آرچی گمیل. دو بازیکنی که در بازی قبلی هم کارت گرفته بودند و اینطور برای بازی برگشت محروم می شدند. در گذشته داستان های ترسناکی در مورد رشوه و فساد در ایتالیا شنیده بودم اما هرگز چیز مشابه آنچه برایم مثل یک مدرک روشن بود ندیده بودم. دیوانه شده بودم. پس از بازی تیلور دستگیر شد، به خاطر چیزی جزئی: داورها را به مرگ تهدید کرده بود. من هم پس از بازی خطاب به رسانه های در مورد ایتالیایی های حرامزاده لعنتی متقلب گفتم و منظورم دقیقا همین حرف ها بود. کارمان را تمام کرده بودند اما ایتالیا را در شرایطی ترک کردیم که هنوز باور داشتیم می توانیم اوضاع را در خانه مرتب کنیم.
همه چیز آماده بود. بیسبال گراند می لرزید، موج بر می داشت و آماده شد بود تا اتمسفری به وجود بیاورد که سخت ترین رقیب را به زانو در بیاورد. بیست و یکم مارس، اولین روز بهار بود، تولد من. متاسفانه آن شب، به شب اگر و اماها تبدیل شده بود. دفاع یوونتوس سرانجام وقتی به پنالتی رسیدیم شکست. اما آلن هینتون آن لعنتی را از دست داد. وقتی راجر دیویس اخراج شد، کار ما تمام شد. از مسابقات اروپایی کنار رفتیم. وقتی من و تیلور زمین را ترک کردیم، ناامید و ناراحت بودیم و هنوز از از تصمیمات داوری در بازی در تورین عصبانی بودیم. اما چند ساعت بعد، حذف از اروپا هم بی معنی بود. ساعت یازده و سی دقیقه شب بود و در تخت با باربرا بودم که تلفن طبقه پایین زنگ خورد. برادرم جو بود. صدای خسته و شجاع او بود که مثل پتک بر سرم وارد شد: مادرمان مُرد!
می دانستم که می میرد. سرطان داشت. اخیرا سه روز در بیمارستان ایسون بود که به ملاقاتش رفتم. اما این ها سبب نمی شود که از زنده ماندن مادرتان ناامید شوید. اوضاع خوبی نبود. گفت سلام این برایان ماست (برایان را در انتهای جمله نیمه کاره گذاشت) و این آخرین کلمه هایش به من بود. کنارش نشستم و دستش را گرفتم و پرسیدم حالت خوب است؟ حرف های بیهوده ای شبیه به این. با حرکت دست به من گفت که آب می خواهد، اما تنها کاری که می توانستم بکنم این بود که یخ را روی لب هایش بگذارم. چیزی شما را برای چنین خبری آماده نمی کند. وقتی خبر را دادند یادم هست که برای چند ثانیه چیزی نگفتم. صورتش را در خیال خود می دیدم. به کلاه پشمیاش فکرمی کردم. همینطور به زمانی که آن کفش های کثیف را می شست. به شست و شوهایش، به ماشین خشککن او و اینکه یکشنبه ها مانند بچه اردک ها، به دنبالش به کلیسا می رفتیم. به اینکه وقتی به خانه باز می گشتیم، همیشه آنجا بود. کمی گریه کردم. به باربرا گفتم مادرم را از دست دادیم و گریه کردم. چون دیگر هیچوقت صورتش را نمی دیدم. اما به شکل ویران گری در دنیای واقعی زندگی می کردیم، نه همیشه در میان خروش هواداران. بیرون از خانه گرم خود، بی اندازه احساس تنهایی را با خود به دوش می کشیدم. چه آن روزها نامیده می شدم؟ نابغه؟ از مسابقات اروپایی حذف شده بودیم و بازیکن اخراج شده داشتیم. همه این ها بی معنی بود چون مادرمان را از دست داده بودیم. چه نابغه ای، چه تولدی!
جو و بقیه خانواده در شمال شرق، مراسم خاک سپاری را ترتیب دادند. در طی مراسم با خودم تکرار می کردم مادرم را از دست دادم. تنها یک مادر دارید. تنها یک. باربرا همیشه به من می گوید که نوه های ما یک پدربزرگ دارند و من اینطور برای آن ها عزیزم. مادر، سوزانده شد اما حالا فکر می کنم که ای کاش دفن می شد. موضوعی کامل خودخواهانه است، خودخواهی مردی که چیزی را می خواهد که نمی تواند داشته باشد. خانواده، گل برای بنای یادبود می فرستند اما من می گویم ای کاش قبری بود تا احساس کنم که واقعا به دیدن او می روم. فکر می کنم آنطور، هر روز برای دیدنش می رفتم.
اعتقادی به زندگی پس از مرگ ندارم. وقتی مادر رفت، رفت. زیاد روزنامه می خوانم اما هنوز مدرکی پیاده نکرده ام که کسی از مرگ برگردد و در مراسم یادبود خود حاضر شود. بارها با کشیش ها حرف زده ام اما هیچکدام نتوانسته اند مرا قانع کنند. البته دیگر به کلیسا نمی روم. وقتی پسر بزرگم سایمون با سوزان ازدواج کرد، کلیسای کورندون حاضر به انجام مراسم نشد. آن ها گفتند یکشنبه ها مراسمی نمی گیرند. اشتباه می کردند. شغل آن ها بود که موعظه کنند، غسل بدهند و خطبه عقد بخوانند. یکشنبه، بی شک روز کاری آن ها بود. به کلیسای آلستری رفتیم و مراسم گرفتیم و دیگر به آن کلیسای کورندون بازنگشتم.
نه، چنین اعتقادی ندارم. مادر را از دست دادیم و چهار سال بعد پدر مرد، در حالی که هشتاد و یک سال داشت. دس را در سال 1987 به دلیل سرطان از دست دادیم در حالی که هنوز در پنجاه سالگی بود. مادر هفتاد و سه سال داشت که مرد و هنوز صورتش را در خاطر دارم. همینطور صورت پدر و دس را. پس همیشه هستند اما نمی توانم خود را قانع کنم که دوباره آن ها را می بینم. مادر، یک زن تمام عیار بود. یک منبع الهام بخش برای تمام خانواده. او در کنار بزرگترین اسطوره های من جا گرفته است، درست پشت سر لن هاتن (کریکت باز معروف اهل یورکشایر).
پاورقی:
- آن فصل یکی از نزدیک ترین فصول تاریخ فوتبال انگلستان بود که لیورپول و لیدز در آخرین بازی فصل خود (در حالی که بازی های دربی تمام شده بود) نتوانستند برنده شوند و اینطور دربی با کمترین اختلاف ممکن قهرمان شد.
- کلاف، یوونتوسی ها را متهم به دادن رشوه به داورها کرد و آن ها را حرامزاده های متقلب نامید.