اختصاصی طرفداری - در زندگی نامه این ستاره سوئدی به شروع اولین فصل حضورش در اینتر رسیدیم. البته از سوی دیگر او و همسرش منتظر تولد اولین فرزندشان هستند.
من با موراتی صحبت کردم که مشکل چنددستگی تو اینتر رو حل کنیم. من گفتم "ما باید این گروه ها رو به هم بزنیم. ما نمی تونیم مادامی که به عنوان یه تیم کار نمی کنیم، به موفقیت برسیم." موراتی متوجه وخامت اوضاع نبود ولی منظورمو فهمید. در ادامه گفت "ما باید مثل یک خانواده بزرگ تو اینتر باشیم. من با اونا صحبت می کنم." خیلی زود هم با بازیکنا صحبت کرد. از چشماشون معلوم بود که چه احترامی برای رئیس قائلن.
موراتی خود اینتر بود. هم تصمیم می گرفت هم صاحب کل تیم بود. صحبت رئیس که تموم شد همه به من نگاه کردن چون من هم همینا رو گفته بودم. برام مهم نبود چه حرفایی پشت سرم زده میشه. فقط باید تیمو دور هم جمع می کردم. کم کم اتمسفر تیم پیشرفت کرد. دیگه بازیکنا با هم وقت شون رو می گذروندن بدون توجه به ملیت طرف مقابل.
بازی اول ما با فیورنتینا تو خونه حریف بود. 19سپتامبر 2006. تیم حریف می خواست به هر قیمتی شده برنده بشه. اونا هم درگیر کالچوپولی شده بودن و با 15امتیاز منفی لیگ رو شروع کردن. اینتر هیچ جریمه ای نشد و همین نکته باعث شده بود نگاه ها به تیم معنادار باشه.
من و کرسپو مهاجمای تیم بودیم. کرسپو از چلسی اومده بود. نیمه دوم یه پاس بلند به من رسید و من از توی باکس پنالتی حریف یه ضربه شبیه به والی زدم و گل! اون بازی اولین نمایش من با پیرن اینتر بود و کم کم تو تیم جا افتادم. طبیعتا دعوت به تیم ملی سوئد برای بازی با اسپانیا و ایسلند رو قبول نکردم. تمرکز من کاملا روی اینتر بود و از طرف دیگه برای پدرشدن روزشماری می کردم. اولین بچه ما بود و می خواستیم تو کشور سوئد به دنیا بیاد. ما بیشتر از هر کشور دیگه ای به بیمارستان های سوئد اعتماد داشتیم. اما به همین سادگی نبود.
رسانه ها و پاپاراتزی ها همیشه همراه ما بودن. یه تیم حفاظتی گرفتم و با مدیریت بیمارستان لوند هم صحبت کردم. بخش 44 بیمارستان کاملا در اختیار ما بود. همه افراد خوب چک می شدن و بیرون از ساختمون هم پلیس حضور داشت. از فضا و بوی بیمارستان ها متنفرم. تو اون فضا حس می کنم منم مریضم.
ولی این بار قضیه فرق داشت و باید اونجا می موندم و استرس داشتم. معمولا از جاهای مختلف دنیا نامه های زیادی برای من میاد. منم هیچ کدوم رو وا نمی کنم چون وقت ندارم همه رو بخونم و جواب بدم. ولی هلنا بعضی وقتا کنجکاو میشه و بازشون می کنه. بعد یه داستان وحشتناک می خونیم: یه بچه که مریضه نیاز به کمک داره و یه ماه دیگه می میره. بعد هلنا می پرسه "چه کاری از ما برمیاد؟ می تونیم یه بازی براش ترتیب بدیم؟ یه پیراهن امضاشده براش بفرستیم؟" ولی در کل حس خوبی نیست. این ضعف منه و قبولش دارم. هلنا هم به خاطر زوم کردن خبرنگارا رو ما استرس داشت. اگه مشکلی پیش می اومد همه دنیا خبردار میشد.
همه چیز خوب پیش رفت و من واقعا خوشحال بودم. ما صاحب یه پسر کوچولو شدیم. ما اسمش رو ماکسیمیلیان گذاشتیم. نمی دونم چطور این اسم رو پیدا کردیم ولی خیلی خاص بود. مخصوصا وقتی کنار ابراهیموویچ قرار می گرفت. بعدها عادت کردیم ماکسی صداش کنیم.
البته داستان خروج ما از بیمارستان هم جالب بود! بیرون پر از خبرنگار بود و پلیسا مجبور شدن چندتا مانع بذارن تا اوضاع رو کنترل کنن. بعد یه لباس سفید تن من کردن و مث دکترا شدم. منو تو یه سبد بزرگ پر از لباس گذاشتن و من اونجا خودمو جمع کردم تا روی من لباس بریزن و پنهونی بریم طبقه پایین. واقعا مسخره بود! اونجا بالاخره بیرون اومدم و لباسای خودم رو پوشیدم. مستقیم رفتیم ایتالیا. اوضاع هلنا اصلا خوب نبود. من به این وضعیت عادت داشتم ولی اون نه. تولد بچه هم باعث شده بود استرسش بیشتر بشه. آخرش قرار شد تو ماشین های جداگانه به خونه مادرم تو اسواگرتورپ برن. ولی بازم مشکل حل نشد. خبرنگارا سریع اونجا رو تسخیر کردن. هلنا باز ناراحت شد و حس می کرد تو تله افتاده. بالاخره تصمیم گرفتیم هلنا با اولین پرواز بره میلان.
ما هم تو سن سیرو با کیه وو بازی داشتیم. من به اندازه کافی نخوابیده بودم و نیمکت نشین بودم. مانچینی فک می کرد نتونم تمرکزم رو حفظ کنم و منطقی هم بود. طرفدارای متعصب اینتر یه بنر سفید بزرگ با خودشون آورده بودن که شبیه بادبان کشتی تو باد تکون می خورد. سعی کردم متن روش رو بخونم: "خوش اومدی ماکسیمیلیان!" اولش با خودم گفتم این کیه؟ بازیکن جدید ماست؟ بعد فهمیدم منظورشون پسر منه! واقعا صحنه زیبایی بود گریه م گرفته بود. ایتالیا همینه. طرفدارا فوق العاده هستن. اونا عاشق فوتبال و بچه ها هستن. از بنر عکس گرفتم و برا هلنا فرستادم. واقعا یکی از معدود اتفاقاتی بود که هلنا رو تحت تاثیر قرار داد. هنوزم وقتی در موردش حرف می زنه اشک می ریزه. اون روز سن سیرو عشقش رو برای ما فرستاد.
ما یه سگ کوچیک هم خریدیم و اسمش رو تراستور گذاشتیم. اون روزا همش ایکس باکس بازی می کردم. معتادش شده بودم. ماکسی مدام استفراغ می کرد و لاغر میشد. من خیلی نگران بودم ولی خانواده و دوستام گفتن این طبیعیه. ولی اوضاع بدتر شد و من واقعا نگران بودم. تا حالا هیچ وقت این حس رو تجربه نکرده بودم. خیلی ناتوان بودم. بالاخره یه دکتر آوردیم و اون گفت باید ببریمش بیمارستان. البته من اون موقع تو بازی بودم و پیش خانواده م نبودم. با مسینا تو خونه بازی داشتیم و هلنا با صدای لرزون بهم زنگ زد: "اونا می خوان ماکسی رو عمل کنن. میگن فوری باید عمل بشه." من داشتم به این فک می کردم که دارم ماکسی رو از دست میدم؟ دستام از شدت ترس و نگرانی رعشه گرفته بود. داستان رو به مانچینی گفتم. اونم قبلا یه بازیکن بود و زیرنظر اریکسون کار کرده بود. آدم خوش قلبی بود و شرایط منو درک کرد. واقعا دیگه به تیم و برد فکر نمی کردم. فقط ماکسی! از شروع فصل 6بار گلزنی کرده بودم. حالا باید چی کار می کردم؟ اگه رو نیمکت می موندم کمکی به ماکسی نمی کرد. نمی دونستم می تونم رو بازی تمرکز کنم یا نه.
هلنا تو بیمارستان بود و همه داشتن ایتالیایی حرف می زدن. هیچکس انگلیسی نمی دونست. هلنا هم ایتالیایی بلد نبود. نمی دونست چی تو مدارک نوشته شده ولی همه رو امضا کرد که عمل شروع بشه. شکم ماکسی درست کار نمی کرد و باید عمل میشد. هلنا هم با نگرانی و استرس شدید دکترا و پرستارا رو نگاه می کرد که بالا سر پسرشن و نمی فهمید چی میگن. تصمیم گرفتم بازی کنم و وارد زمین شدم. ولی خوب بازی نمی کردم. نگاه مانچینی طوری بود که انگار 5دقیقه دیگه تعویضم می کنه. ولی یک دقیقه بعد من گل زدم و با خودم گفتم مانچینی حالا اگه می تونی تعویضم کن! من تو بازی موندم و برنده شدیم. هیچی تو رختکن نگفتم و به سرعت خودمو به بیمارستان رسوندم. با استرس زیاد خودمو رسوندم به کوریدور بیمارستان و پرسیدم پسرم کجاست. بعد به یه بخش دیگه رفتیم و دیدم پسرم کنار چندتا بچه دیگه تو انکیباتور خوابیده. پسر عزیزم مثل یه پرنده کوچیک شده بود. چندتا لوله بهش وصل بود و قلبم تند تند می زد.
یه نگاه به ماکسی کردم و بعد هم هلنا. بعد گفتم "هر دوتون رو خیلی دوست دارم. همه چیز من شمایین. ولی نمی تونم اینجا بمونم. هرچی شد زنگ بزن به من. هر چیزی!" بیمارستان رو ترک کردم. شاید کار خوبی با هلنا نکردم. اونو تو بیمارستان تنها گذاشتم. ولی دست خودم نبود. تمام شب روی کاناپه خوابیدم و موبایلم پیشم بود. گاهی از خواب می پریدم و صفحه گوشی رو نگاه می کردم. منتظر خبرای بد بودم. همه چیز خوب پیش رفت و حال ماکسی خوب شد. حالا اون مثل هر پسر دیگه ای سالمه فقط یه رد روی شکمش باقی موند.