برایان کلافطرفداری-
کلاف به قلم برایان کلاف (١)؛ خودسَرم، نه عروسک خیمه شب بازی!
کلاف به قلم برایان کلاف (2)؛ فکر می کنی که هستی؟ تو تنها یک مهاجم ذخیره ای!
کلاف به قلم برایان کلاف (3)؛ در اردوی انگلستان، در کنار بابی چارلتون
کلاف به قلم برایان کلاف (4)؛ بازیکنان مهم ترین جزء فوتبال نیستند
کلاف به قلم برایان کلاف (5)؛ جراحتی که به بازنشستگی زودهنگام انجامید
کلاف به قلم برایان کلاف (6): به عنوان یک مربی باید دیکتاتور باشید
فصل هفتم: ساختن یک تیم
به بازیکنانی که فکر می کنند وقتی کفش ها را آویزان کنند، بلافاصله می توانند قبای مربیگری را بپوشند لبخند می زنم. نمی توانند بیش از این اشتباه کنند.
دربی کانتی باید یکی از بزرگترین و موفق ترین باشگاه ها، نه فقط در بریتانیا که در تمام اروپا می بود. آن ها باید به اندازه لیورپول در ربع قرن پس از آن موفق می شدند. بله، دربی کانتی باید به بزرگی لیورپول می شد، حتی بزرگتر. تنها یک مرد باعث این شد که آن ها به چنین جایگاهی نرسند و آن مرد، برایان کلاف بود! به طور دقیق تر، مجرمان این قضیه من و پیتر تیلور بودیم. در اکتبر 1973 بیسبال گراند را ترک کردیم که این بدترین تصمیم زندگی ما بود. احمق، سمج، لجباز و بیش از اندازه مغرور بودیم اما اشتباهی بزرگ انجام دادیم.
روزی که ما دو نفر استعفا دادیم، پشت خود را به شانس تبدیل یک باشگاه کوچک به قدرت بزرگ اروپایی کردیم. هنوز باور دارم که اگر آن اشتباه را نمی کردیم، من و تیلور می توانستیم دربی را به افتخاری برسانیم که لیورپول پس از دهه شصت به آن رسید. ما فقط یک تیم عالی نساختیم، ما یک باشگاه عالی در دربی ساختیم. به چیزی فراتر از آن تبدیل شده بودیم، چیزی که می توانست به یک سلسله موفق تبدیل شود. به گذشته نگاه می کنم و می توانم دو اتفاق را از سایرین جدا کنم. اتفاقاتی که به خودی خود چندان بزرگ نبودند، اما باعث آغاز و پایان سلطنت من و تیلور شد، اتفاقاتی که باعث شد در قلب هایمان بلندپروازی کنیم یا از آن دست برداریم.
اولین، لحظه ای بود که دیو ماکای بزرگ در صحنه ای در شش قدم، توپ را حفظ کرد و خطر دفع شد و بعد با یک پاس توپ را از دفاع به حمله برد. مطمئن نیستم در کدام زمین بازی می کردیم، فکر می کنم در لیدز راود مقابل هادرزفیلد بود، اما واکنش تیلور را به خوبی به یاد دارم. وقتی ماکای توپ را گرفت، شخصی از روی نیمکت فریاد می زد دورش کن، از دستش خلاص شو! تیلور سرش را چرخاند و فریاد زد: به خاطر همین او را خریدیم. می خواهیم همین کار را انجام دهد. توپ را زیر پایش نگه دارد. از این به بعد همه آن ها همین کار را انجام می دهند. این راه ماست. اعتماد به نفس از بازیکنی به بازیکن دیگر منتقل می شد و اینطور دوره آن تیم دربی کانتی آغاز شد.
روز دیگر، وقتی بود که جک کرکلند یکی از اعضای هیئت مدیره دربی در جمعیت حاضر در اولدترافورد، پس از دیداری که یونایتد را شکست دادیم، انگشتش را به سمت تیلور گرفت و گفت دوشنبه در دفترم می بینمت تا در مورد نقشت در باشگاه مطمئن شوم. توهینی که باعث استعفای ما شد. با توپی زیر پا شروع و با انگشتی که: بیا اینجا! تمام شد. اما خدای من چه اتفاقاتی که در این بین رخ داد.
تیلور پیش از من در هارتل پول بی قرار شده بود. ارنی اُرد را که می خواست من و پیتر را اخراج کند شکست دادیم. او کنار رفت و رئیس جدیدی روی کار آمد اما پیتر اصرار داشت که ما می توانیم کارهای بزرگتری انجام دهیم. او ارتباطی مستمر با لن شاکلتون، بازیکن سابق ساندرلند و انگلستان داشت. در آن زمان شَک در شمال شرق کار مطبوعاتی انجام می داد و تیلور می دانست که او چه ارتباط های خوبی دارد. می دانست که شک می تواند به ما کمک کند تا شغلی بهتر به دست بیاوریم. شاکلتون قراری با مدیرعامل دربی کانتی سم لانگسون در استوچ کُرنر هتل هماهنگ کرد. او مردی میلیونر و رک بود که ساده صحبت می کرد و ثروتش را از طریق شرکت حمل و نقل خود کسب کرده بود. او صدایی داشت که به نظر می توانست تکه های سنگ را از کوه جدا کند.
همینطور باشگاهی داشت که از زمانی که ده سال پیش به دسته سوم رفته بود، کاری انجام نداده بود. پس از یک فصل دیگر در ناکجاآباد، آنها مربی خود "تیم وارد" را اخراج کردند. زمان زیادی نبرد تا توانستیم لانگسون را قانع کنیم که من آن مردی هستم که می خواهد. شغل در همان قرار مال من شد. به دلیل اینکه نیاز بود هیئت مدیره هم این انتصاب را تائید کنند، چند روز بعد به یکی از جلسات آن ها در بیسبال گراند دعوت شدم. با یک خودروی راور آبی به میدلندز رفتیم. در حالی که به جلسه هیئت مدیره می رفتم، باربرا و سه بچه را در یک پارک عمومی گذاشتم. ساعت ها همانجا بود، در حالی که سایمون و نایجل در دو سمتش بودند و الیزابت در کالسکه بچه بود. جلسه طول کشید چون همانجا بود که به لانگسون و بقیه گفتم نمی توانند من را به تنهایی استخدام کنند. گفتم که باید پیتر تیلور هم باشد. هیچ زمان، مانند آن دوره به استعداد او در زمینه پیدا کردن استعدادها نیاز نداشتیم چون دربی کانتی در شرایط فاجعه باری بود.
در تور آلمان که به سرعت برنامه ریزی شد، چشم هایمان کاملا باز بود. شگفت زده شدم و هنوز مبهوتم که فهمیدم نیمی از بازیکنان تیم نمی توانستند شنا کنند. به آن ها گفته بودم ساعت ده و نیم شما را در استخر می بینم. با لباس شنا و حوله هتل روی شانه ام به استخر رفتم و دیدم هشت یا نه بازیکن حرفه ای در یک گوشه کم عمق آب، در نزدیک ترین نقطه به نرده های خروج، ایستاده اند. شنا بلد نبودن بدترین قسمت ماجرا نبود، مشکل اصلی این بود که بیش از نیمی از آن ها نمی توانستند فوتبال بازی کنند!
تصمیم گیری ساده بود. تیلور و من همیشه بهترین دوستان هم بودیم و با بیشترین اشتیاق آماده کنار گذاشتن آن ها و بازسازی تیم بودیم. قصد ما ادامه استانداردهای آن باشگاه نبود. بازیکنان زیادی باید می رفتند. ایان باکستون مهاجم مرکزی تیم، در لیگ کریکت دربی شایر هم بازی می کرد. در واقع یک مهاجم پاره وقت بود و بندی در قراردادش داشت که می توانست در انتهای لیگ کریکت به تعطیلات برود. این به نظر او معقول بود اما من به تیلور گفتم این مسخره است، ممکن است در همان اکتبر سقوط ما مسجل شود. دربی کانتی مانند یک باشگاه آماتور مدیریت می شد.
تیلور اصرار داشت که برای اولین خرید به شمال شرق بازگردیم. با 21 هزار پوند جان اوهار اسکاتلندی که در تیم جوانان ساندرلند با او کار کرده بودم را خریدیم. او جایگزین باکستون در خط حمله بود. باید اعتراف کنم که او هم مانند جان مک گوورن، یکی از بازیکنان محبوب من بود. او را با خود به لیدز و ناتینگهام فارست بردم. او یکی از نجیب ترین افرادی بود که دیدم اما در زمین بازی یکی از شجاع ترین ها بود چون همیشه پشت به مدافعان صاحب توپ می شد. مردم می گفتند این نقطه ضعف او است، مزخرف می گفتند. او می توانست توپ را با ران، سینه، سر، مچ پا یا زانو مهار کند و قلبی به بزرگی یک سطل داشت.
تیلور، دروازه بان سابق خود در برتون آلبیون یعنی لس گرین را به یاد داشت. بلند قد ترین نبود اما دست های بلندی داشت. باید سریع یک دروازه بان به خدمت می گرفتیم چون فصل را با دروازه بان سابق انگلستان رگ متیوز شروع کرده بودیم که در سی و چند سالگی آنقدر سیگار می کشید که باید فوتبال را کنار می گذاشت. دفاع میانی ما بابی ساکستون هم بازیکن خوبی نبود. پس از اینکه اوهار به دربی آمد، سراغ روی مک فارلاند رفتیم که به نظر خاضعانه من، بهترین مدافع انگلیسی در دوره پس از جنگ بود. مک فارلاند یک بازیکن کامل بود. تیلور چند باری بازی او را دیده بود و مبهوت این بود که او مدت زیادی در باشگاه ترانمر بازی می کند و غول ها مرسی ساید یعنی لیورپول و اورتون سراغش نرفته اند. باید سریع عمل می کردیم. اعتقاد دارم که خرید مک فارلاند اولین خرید کلاسیک کلاف-تیلور بود که بعدها به عنوان ویژگی مربیگری ما شناخته شد.
روی مک فارلاند
تیلور و من، دیروقت به خانه مک فارلاند ها رسیدیم. فکر می کنم پس از نیمه شب بود. از پدرش خواستیم که روی را بیدار کند. قصد امضای قرارداد را نداشت، می خواست بخوابد اما فکر می کنم در اعماق قلبش می خواست به لیورپول برود و کمی برایش ناامید کننده بود که دربی کانتی به در خانه او آمده است. به او گفتم اهمیتی نمی دهم به چه قدر زمان نیاز داری یا چقدر سوالی می پرسی. ما می خواهیم یکی از بهترین تیم های انگلستان را بسازیم و جایی نمی روم تا زمانی که تصمیم بگیری عضوی از آن تیم باشی. پدر او کمی جا خورد. چیز خنده داری گفتم، چیزی مثل: پسر، اگر آن ها تو را می خواستند... هرچه که بود، تحت تاثیر قرار گرفت. برگه را روی میز گذاشتیم، ناامید و نگران آن را امضا کرد. او سال ها بعد مربی دربی کانتی شد اما یک بار به من گفت، صبح که از خواب بیدار شد از امضای قرارداد پشیمان شده بود. البته زمان زیادی طول نکشید تا فهمید بهترین تصمیم عمر خود را گرفته است.
تیم شروع به پیشرفت کرده بود. آگاهانه برای تقویت تیم به سراغ نقاط مرکزی؛ گلر، هافبک میانی و مهاجم نوک تیم رفتیم. ستون فقرات باید درست می شد. همه تیم ها تمرین می کردند اما ما در ابتدا باید یک الگوی جدید از تمرین را به کار می گرفتیم و طول کشید تا بازیکنان متوجه آن شوند. بازیکنان خوبی مانند دفاع کناری تیم رونی وبستر، یا مهاجم تیم کوین هکتور یا هافبک ولزی، آلن دوربان را داشتیم و این باعث می شد به وجود آوردن چارچوب ساده تر شود.
یک انتقال مهم دیگر، جان مک گوورن بود که نقشی بزرگ در پیشرفت دربی کانتی و بعدها ناتینگهام فارست داشت. نمی توانست زیاد بدود و عمدتا به طریقی به درد نخور در زمین ایستاده او را می دیدید اما همیشه آنجا حاضر بود و می کوشید تا توپ را بگیرد و آن را پاس بدهد. این کار را چه در زمانی که در شبی چرک 3-0 در والسال می باختیم یا در آفتاب شنبه عصر ومبلی 4-0 برنده می شدیم انجام می داد. یک نابغه تمام عیار بود که حضورش باعث می شد کسانی مانند اوهار بتوانند با تمام استعدادهای خود در زمین بازی کنند. بازیکنِ من بود.
ترکیب خوبی را پرورش می دادیم. در نهایت آلن هینتون، بال سمت چپ ناتینگهام فارست را خریدیم که با توجه به فیزیک انعطاف پذیر، موهای بلوند فرفری و کفش های سفیدش، به او لقب گلادیس (دختر فوق العاده) داده بودند و در سکوها به طعنه شعار می دادند کیف دستی زنانه ات کجاست؟ او یکی از خوش برخوردترین مردانی بود که دیدم، سریع بود و از پای چپ عالی خود برای شوت زدن، و سانتر کردن با کیفیتی یکسان استفاده می کرد. اگر برخی از ضربات آزادی که گل زد را نه برای دربی کانتی، که برای برزیل در جام جهانی می زد، در تلویزیون مرتبا آن ها را نشان می دادند و برای چهار سال می گفتند هیچ انگلیسی ای نمی تواند این کار را انجام دهد.
فصل اول بهترین فصل نبود، احتمالا این را سنت ما می دانید. وقتی قدم به بیسبال گراند گذاشتم، برای مردم مشخص کردم که در رتبه ای بهتر از سال قبل با "تیم وارد"، فصل را به پایان می بریم. در فصل اول هجدهم شدیم که یک رتبه بدتر از تیم وارد بود که بابت رتبه هفدهم اخراج شده بود. البته پایه ها را گذاشته بودیم. سرانجام تیمی جدید داشتیم. با حضور ویلی کارلین از شفیلد یونایتد، تیم بهبود یافت. تیلور و من به استعداد و تعادل او باور داشتیم. کارلین، یک پرخاشگر متخاصم اسکاوزر بود که همان چیزی را به ما می داد که در خط میانی می خواستیم. تقریبا کار تمام شده بود.
تیم وارد
در ادامه گمان غلطی داشتیم، اینکه همه چیز باید از همان ابتدا بی مانع به دست بیاید، که موفقیت با طعم شیرین و شفاف در مقابل است. در حقیقت ما با وجود اتمسفری در ضدیت، با نامه های توهین آمیز طرفداران "تیم وارد" کار را آغاز کردیم. تیم مردی مهربان بود و مطمئنم که هیچوقت کار بدی در مورد کسی نکرده بود. در سال های بعد رابطه خوبی با او به وجود آوردم و تجربه غم انگیزی از مراسم خاکسپاری او در سال قبل (1993) در دربی دارم. اما او دوستانی در هیئت مدیره داشت، کسانی که با آن ها رفت و آمد داشت، یا سرگرمی های مشابهی داشتند. برای مثال فرد والترز که پیش از اینکه وارد اتاق هیئت مدیره شوم، ضدکلاف بود. مردانی چون او برای پنهان کردن مسائل به اندازه کافی باهوش نیستند و خشم خود را در هر فرصتی نشان می دهند. به نظر حتی از عدم موفقیت تیم خوشحال بود.
یک بار در عصر شنبه ای، نتوانستیم مسابقه ای را در خانه برنده شویم. والترز در سمت دیگر کریدور، در اتاق هیئت مدیره گفت جایگاه دیگری را هم در جدول از دست دادیم، حالا از انتها پنجم هستیم. صدایش مانند کمدین قدیمی، آل رید بود، به خصوص وقتی که پیروزمندانه صحبت می کرد. نایب رئیس باشگاه کن ترنر که کریکت دوست داشت، از اعضای شورای شهر دربی هم بود، با وجود شخصیت جذاب، رویکردی آماتورانه در مورد فوتبال داشت. مثلا یک بار اصرار داشت که روی مک فارلاند با یک کمربند دور کمرش تمرین کند و اینطور بتوان بلند تر بپرد! این پیشنهاد جدی، سطح آن هیئت مدیره را نشان می دهد. البته آن روزها زیاد ناسزا نمی گفتم و تنها یکی دو دفعه چیزهای بدی به آن ها در آن دوره گفتم. ترنر اعتقاد داشت که باید مشارکت بیشتری داشته باشم. مثلا اینکه نوارهایی ضبط کنم و در جلسات سالیانه، برای سهامداران پخش کنم. موضوع اثر خوبی داشت. به نظر بهتر بود رویکرد نوارهای ضبط شده را برای تمام جلسات هیئت مدیره در پیش می گرفتم.
اگر یک لحظه بود که باشگاه دربی را از یکنواختی، از جا گرفتن در بین زباله ها در آورد، وقتی بود که تیلور من را به کناری کشید، نگاهی به نفرات جوان تیم مانند مک فارلاند، جان رابسون، اوهار و هکتور انداخت و گفت باید یک صدای محکم به تیم اضافه کنیم، باید کمی تجربه به تیم بیفزاییم. برو و سعی کن ماکای را بخری. برای من، مانند اکثر مردم کشور، دیو ماکای پیستون مهم تاتنهام، نامی بزرگ بود که همیشه در موردش در روزنامه ها می خواندیم. خرید ماکای؟ شوخی می کنی؟ به تیلور گفتم. اصرار کرد. دورنمای دیگری در سر داشت. برو و سعی کی. تکرار کرد. چیزهای بیشتری می دانست. با وجود اینکه چیز بیشتری نگفت، به ماشین رفتم و به سوی لندن راندم.
استرس زیادی داشتم. رفتن از بیسبال گراند به وایت هارت لین مثل تفاوت یک بار کوچک و کاخ باکینگهام بود. نفس عمیقی کشیدم و آن را تو دادم. جزئیات را یادم نیست، اینکه آیا کسی در ورودی کارت شناسایی خواسته باشد اما بیل نیکلسون سرانجام مقابل من ظاهر شد، یکی از بزرگترین مربی ها، مردی که نه تنها افتخارات زیادی به دست آورد که آن ها را با کیفیت و صداقت کسب کرد. امیدوار بودم که راهی شبیه به او طی کنم. احساس می کردم که کمی فریبکار به نظر می آیم، یک تازه کار بودم که سعی داشتم یکی از مهم و معروف ترین بازیکنان او را بخرم.
از موضع بیل نیک خبر داشتم اما مرتب حرف های تیلور در سرم تکرار می شد: برو، تلاش کن. باید کارهای بزرگتری انجام دهی. همینطور بود. آن روزها عجول و از خود راضی بودم. از انتظار خسته شده بودم، گفتم برای صحبت در مورد دیو ماکای آمده ام. لبخند پدرانه بیل پا به سن گذاشته، به نوعی بود که در تلاش بود تا نگوید برگرد و سوار ماشین شو. به جای آن گفت، خوب تا جایی که من می دانم فردا به اسکاتلند می رود تا کمک مربی هارتس شود. با سماجت گفتم می شود با او چند کلمه ای صحبت کنم؟ جوابی نگرفتم، تلفن او زنگ خورد اما گفت که ماکای در زمین تمرین است. رفتم و روی یک صندلی در راهرو نشستم و انگار تمام روز را منتظر بودم.
سرانجام دیو ماکای با هیکل درشت وارد شد، مرد پر افتخاری که برنده دبل لیگ و جام حذفی شده بود و بیش از بیست بازی برای اسکاتلند انجام داده بود به سوی من آمد. هنوز لباس های تمرین به تن داشت و به رژه پیش آمد. سه یا چهار سال از او جوان تر بودم (یک سال) اما یادم هست که با خود فکر کردم خدای من، انگار ده سال از من بزرگتر است. اما بی احساس ناخوشایندی مستقیما به او گفتم آماده ام تا در مورد پیوستن به دربی کانتی صحبت کنیم. گفت شانسی وجود ندارد. فردا به هارتس می روم تا دستیار مربی شوم. تمام شد. گفتم برو و دوش بگیر و بعد صحبت می کنیم. نمی دانی چه شانسی سراغت آمده.
حمام کرد و بعد به سالن استراحت بازیکنان رفتیم. یادم هست که چقدر تحت تاثیر قرار گرفته بودم. همه چیز بی نقص بود. زن های کارمند باشگاه برای بازیکنان چای و ساندویچ می آوردند. هیچوقت در باشگاهی نبودم که سالن استراحت داشته باشد. در میدلزبرو میز بیلیارد و ساندرلند و هارتل پول سطل هایی برای مهار باران داشتیم! محیط اطراف عوض شده بود اما جواب همچنان یکسان بود. ماکای گفت با ده هزار پوند به تیم شما نمی آیم. گفتم ده هزار پوند به تو می دهیم. دوباره گفت شانسی نیست، قطعا به هارتس باز می گردم.
زمان زیادی را به صحبت در مورد جنبه های مختلف فوتبال اختصاص دادیم، در مورد نسل های متفاوت تا جایی که صبرم تمام شد و گفتم با چه پیشنهادی به تیم ما می آیی؟ گفت به پانزده هزار پوند فکر می کنم. این مذاکره ای بود که یاد گرفته بودم. اینکه نباید بگذارید بازیکن حرف آخر را بزند اگر می توانید از آن اجتناب کنید. شاید هم تنها خوی یورکشایری من بود که می گفت تا جایی که می شود پول هایت را خرج نکن حتی با وجود اینکه چند هزار پوند می توانست تفاوت داشتن یا نداشتن ماکای باشد. زیاد مقاومت نکردم، گفتم نمی توانم پانزده هزار پوند پرداخت کنم و گفت اگر نمی توانی، ممنون از پیشنهادت. گفتم اما می توانم چهارده هزار پوند پرداخت کنم و گفت تمام شد، به توافق رسیدیم!
دو ساعت در زمین تمرین اسپرز بودیم و نمی دانم چطور آن خوشبختی کامل را رها کردم و با ماشین به سمت شمال راندم. با خودم تکرار می کردم انجامش دادی، انجامش دادی. آن احساس موفقیت عالی بود. تنها یک بازیکن نخریده بودم، یک راه و رسم را استخدام کرده بودم. یک اسطوره را با وجود شکستگی های هر دو پایش در سال های اخیر استخدام کرده بودم که جزئی بی نظیر برای تیم می شد، یک تاج طلایی برای تیم جوانی که در دربی سر هم کرده بودیم. هیچوقت در دوره مربیگری، دیگر نتوانستم چنین خرید تاثیرگذاری داشته باشم. وقتی همه خریدهای بزرگم را به یاد می آورم: روی مک فارلاند، پیتر شیلتون، ترور فرانسیس، کنی برنز، جان اوهار، کالین تاد، جان مک گوورن و تعداد زیادی دیگر، دیو ماکای بهترین بود. نه تنها به عنوان یک بازیکن، که به عنوان یک کاپیتان ایده آل: یک مثال بی نظیر برای هرکسی که در یک باشگاه فوتبال است. او به ما یاد داد که چطور بازی کنیم.
مستقیم به بیسبال گراند رفتم. تیلور منتظر بود، پرسید شانسی بود؟ گفتم بله، او را خریدم. فردا برای امضای قرارداد می آید. تیلور گفت باور نمی کنم! با اینکه خودش پیشنهاد داده بود برای خرید ماکای برم. گفت فکر نمی کردم موفق شوی. عالی است. نشان دادی بی دلیل نبوده که باور داشتم می توانی او را قانع کنی. همان تیلور همیشگی! انتظار برای بازگشت من، احتمالا طولانی ترین مدتی بود که در بیسبال گراند منتظر مانده بود. به ندرت پیش می آمد که بیش از ساعت یک و نیم عصر، وقتی که جمله همیشگی خود را می گفت: ما که رفتیم، در باشگاه مانده باشد.
ماکای چهارده هزار پوند مبلغ برای امضای قرارداد دریافت می کرد که در دستمزد قرارداد سه ساله او پخش می شد. وقتی برای امضای نهایی در روز بعد آمد، تیلور گفت بهتر است او را به اینجا بیاوری تا صحبت کنیم. گفتم نه، تو با او حرف بزن. اما تیلور اصرار داشت که من هم آنجا باشم. اینطور بود که مذاکرات کلاف-تیلور متولد شد. برای سال ها همین رویه ما بود، چه بازیکنی را می خریدیم و چه بازیکنی را کنار می گذاشتیم، با درخواست های نقل و انتقالی روبرو می شدیم یا با برخی بازیکنان گستاخ که دستمزد بیشتری می خواستند چانه می زدیم. مذاکره با ماکای، موضوعی حساس بود. او نه تنها باشگاهش که کارش را عوض می کرد.
تیلور به او گفت رئیس می خواهد کمی تو را سورپرایز کند. می خواهد در پستی متفاوت بازی کنی. ماکای پرسید چه پستی؟ شگفت زده شده بود، اما انتظار چیزی که پس از آن شنید را نداشت. تیلور افزود می خواهیم به عنوان سوئیپر بازی کنی. دیو ماکای بزرگ، در جایش جابجا شد و گیج و مبهوت، به سوی ما گفت اما نمی توانم در سوئیپر بازی کنم، این کار از عهده من خارج است. از خودم جرات نشان دادم و گفتم ما بهترین مدافع لیگ، روی مک فارلاند را داریم. او سریع است، پس نیازی نیست که سریع باشی. می خواهم عقب بایستی و نقش کنترلی داشته باشی چون برای آن پست همه چیز داری. اعتراض داشت، گفت اما من عادت به شانه کردن، هر ساقه چمن در زمین فوتبال دارم.
بحث اینطور ادامه داشت که تیلور در گوشه ای از اتاق بود و من در گوشه دیگر و هدف، به طور استراتژیکی در مرکز گمارده شده بود. نه، دفتر من جای زیبایی برای بازیکنی که می خواست بحث کند نبود. پس از بیست دقیقه صحبت های تنیس گونه، بازیکن گیج و سردرگم می شد و درخواست بخشش داشت. البته هیچوقت نشنیدم که دیو درخواست چیزی داشته باشد اما در نهایت راضی شد که در آن پست تلاش کند. هنوز نمی دانست چه باید بکند تا زمانی که با پایش توپ را لمس کرد، مقابل عطش حمله کردن مقاومت کرد و با یک پاس، به اعضای تیم احساس آرامش را منتقل کرد. آنجا بود که فهمیدیم، حضور او باعث می شود بازیکنان کناری به بازیکنان بهتری تبدیل شوند؛ نه فقط مک فارلاند که مدافعی در کلاس بالا بود. همانجا بود که ماکای فهمید می تواند این کار را انجام دهد. او از کیفیت ضربه زنی به توپ که در طول دوره بازی داشت، در نقش سوئیپر استفاده می کرد. از آن لحظه به بعد، پیش رفتیم و همه را ترساندیم.
اعتماد به نفس، از گوش هایمان مانند دیگ بخار بیرون می آمد. شکست ناپذیر شدیم و این ریشه در حضور دیو داشت. مثل یک جادوگر برای تیم و تمام باشگاه بود. در دهه چهارم زندگی بود و در دو سه هفته اول حضور در تمرینات، هنوز در لندن زنگی می کرد اما شب ها را معمولا در دربی میدلند هتل می گذراند. می بردیم، مساوی می کردیم یا می باختیم، او همیشه بی نظیر بود. البته معمولا نمی باختیم اما حتی این موضوع هم در کیفیت او خللی ایجاد نمی کرد. بازیکنان جوان تر از کیفیت او حیرت زده می شدند. در بازی پنج نفره در تمرینات، فریاد می زد هی، لازم نیست تکان بخوری و بعد توپ را با بیشترین دقت روی پای بازیکن همدسته می انداخت. همه خوشحال بودند، روزهای خوبی بود. هیچوقت روحیهای قوی تر از چیزی که در دربی ساختیم ندیدهام. دان روی در مورد خانواده ای که در لیدز ساخته می گوید اما گروهی در کشور، نزدیک تر و متعهد تر از ما وجود نداشت. اگر ما در 1939 گرد هم جمع می شدیم، شکست آدولف هیتلر فقط چند ماه طول می کشید!
مربی بودم اما هنوز آنقدر آماده و خوب بودم که بخشی از همدلی بازیکنان در رختکن و زمین تمرین باشم. بهترین کیفیت شوت زنی را در تیم داشتم و از هر فرصتی برای نشان دادن آن استفاده می کردم. همگی خیلی زود از آمارهای گلزنی من در میلزبرو و ساندرلند آگاه می شدند. جان اوهار بیشتر از همه روی کلاف متعصب بود و مکان، تاریخ و زمان تمام گل هایم را می دانست. در همان زمان ماکای داشت چیزهایی به نایجل، پسرم یاد می داد که در نهایت باعث شد لیورپول بیش از دو میلیون پوند برای خریدش پرداخت کند. پسر بزرگترم سایمون، هم می توانست پیشنهاداتی مشابه داشته باشد اگر با مصدومیت جدی زانو روبرو نمیشد. پیش از تمرین یا گاهی پس از آن، ماکای به آن دو می گفت بیاید اینجا، با شما دو نفر هستم. ساعت ها به تمرین شوت زنی با آن دو بچه می گذراند. توپ را به تختهای شوت می کردند که زیر جایگاه اصلی بیسبال گراند بود.
ماکای به تیم شجاعت ارزانی می داشت. اعتماد به نفسی که جرات ماجراجویی می داد. به سرعت به کیفیتی رسیدیم که هواداران را هیجان زده می کرد و بعد از مدتی طولانی در ناکجاآباد، حواس های زیادی به سوی باشگاه ما معطوف شد. حالا دربی را همه کشور می شناختند. تیم جوانی با مربی پر سر و صدایش که متفاوت از تیم سابق بود؛ یعنی همان تیمی که سرتیترهای کمی را به خود اختصاص می داد و حتی مدیران خود را ناامید می کرد.
قهرمان فصل 69-1968 دسته دوم شدیم و همان سال ماکای به عنوان بهترین بازیکن انگلستان به رای نویسنده های ورزشی انتخاب شد. این جایزه را با تونی بوک از منچسترسیتی که قهرمان سال قبل دسته اول و قهرمان آن سال جام حذفی شده بود مشترکا کسب کرد. بوک احتمالا فصل خیلی خوبی در مین رود داشت اما هنوز باورم نمی شود کسی به اندازه دیو ماکای تاثیر گذار بوده باشد. همیشه رابطه خوبی داشتیم. یادم نیست که هیچوقت جر و بحث یا اختلاف نظری داشته باشیم. اما چیزی که از آن اطمینان دارم این است که باید برخورد بهتری می داشتم وقتی پس از استعفای من و تیلور، مدیران باشگاه او را به عنوان مربی جدید معرفی کردند. اما این داستان دیگری است.