طرفداری-
کلاف به قلم برایان کلاف (١)؛ خودسَرم، نه عروسک خیمه شب بازی!
کلاف به قلم برایان کلاف (2)؛ فکر می کنی که هستی؟ تو تنها یک مهاجم ذخیره ای!
کلاف به قلم برایان کلاف (3)؛ در اردوی انگلستان، در کنار بابی چارلتون
کلاف به قلم برایان کلاف (4)؛ بازیکنان مهم ترین جزء فوتبال نیستند
بدشانسی، شکستن
در بیست و نه سالگی، همه چیز تمام شد.
یک از آن روزهای خاکستری و شوم در شمال شرق بود. روزهایی که بوران و باد به صورت می خورد، یخ زیر پا بود و سرما در تمام وجود رسوخ می کرد. روزی ایده آل برای مشاهده یا انجام فوتبال نبود اما در روزهای سیبریگونه سال 1962، به چیزی بیش از آن برای تعویق یک مسابقه نیاز داشتند. بازی با بری آغاز شد. سی هزار نفر در راکر پارک بودند. تنها چیزی که در فضا بود، بوران و باد نبود؛ فکر به احتمال صعود از دسته دوم هم بود. ورسایدی ها آماده کریسمس بودند، به خصوص در آن روز به خصوص، در باکسینگ دی 1962. خنده دار است اما هر بار که می شنوم مردم از هم می پرسیدند چه برای کریسمس گرفته ای، به 1962 بر می گردم. چیزی که برای کریسمس آن سال گرفته ام را یادم هست: کارم تمام شد!
گل نزدم. چند بار توپ را از دست داده بودم. جایی خوانده بودم که دفاع کناری ما، لن اشورست گفته بود عصبانیت من از یک پاس بد باعث سقوط و زمین خوردن شده است. اگر به لنی سخت گرفته بودم، از او معذرت می خواهم. اما آنطور که در حافظه من باقی مانده، جیمی مک ناب بود که یک پاس برایم فرستاد. باقی خاطره شفاف است. انگار دیروز اتفاق افتاده بود. روی زمین سنگین و گل آلود دویدم. در تمام مدت به توپ نگاه می کردم. هرگز در چنین مواقعی حواسم را پرت چیزی نمی کردم. احساس می کردم که شانس به ثمر رساندن یک گل را دارم. یک گل بیشتر به سی گلی که در آن فصل به ثمر رسانده بودم. دروازه بان بری، کریس هارکر به سوی توپ جهید و شانهاش به زانوی راست من برخورد کرد. کله پا شدم. اگر می دیدم که می آید، از رویش می پریدم اما ندیدمش. سرم به زمین خورد. برای یکی دو ثانیه هیچ نفهمیدم. تنها سیاهی می دیدم.
لحظه ای زودگذر بود چون دیدم که توپ دارد دور می شود. غریزه به من می گفت که به دنبال توپ برو. سعی کردم بایستم اما نتوانستم. شروع به خزیدن کردم. چیزی به من می گفت بلند شو، بلند شو. باب استوکو دفاع بری به داور گفت دارد نقش بازی می کند. داور گفت نه این پسر، او نقش بازی نمی کند. دکتر تیم جانی واترز به سرعت به زمین آمد. از سرم خون جاری شده بود اما زانویم بود که درد می کرد. رباط صلیبی پاره شده بود. مثل همان اتفاقی که به دلیل یک حماقت1 بر سر پل گاسکوئین در ومبلی آمد. اما جدی تر از این حرف ها بود. در مورد من، حتی امکان ترمیم وجود نداشت.
مرا به رختکن بردند و پایم را در یک آتل مخصوص در پارچه ای سفید گذاشتند. ثانیه هایی گذشت و خون، پارچه را قرمز کرد. جانی واترز رو به آلن براون گفت باید به بیمارستان برده شوم. سعی کرد کفش هایم را در بیاورد. براونی گفت آن ها را رها کند. حتم دارم ابتدا فکر می کرد می توانم به بازی ادامه دهم اما خیالی غلط بود. در بیمارستان زانویم، از ران تا مچ پا گچ گرفته شد. سه ماه آزگار وضعیت همین بود.
آلن براون، من را تقریبا در بیمارستان قرنطینه کرده بود. دوستانم را از دیدنم دور نگه می داشت با اینکه دوستان زیادی نداشتم. گاهی این موضوع گیجم می کرد. خانواده اجازه ملاقات داشتند اما باربرا را ندیده بودم. هر بار که در مورد او می پرسیدم، موضوع بحث را عوض می کردند. سرانجام پس از چهار یا پنج روز آمد. رنگ پریده تر از ملافه ای بود که روی من انداخته بودند. پرسیدم چه شده است؟ گفت در تخت بودم. بعد چیزی را با من در میان گذاشت که انتظار شنیدنش را نداشتم. گفت سقط جنین داشته است. نمی دانستم حتی حامله بوده است. خوب، این را در چنین زمانی نمی پرسید. بخیه هایی در صورت داشتم. داخل گچ، تمام پای راستم درد می کرد. جراح نمی توانست بگوید که باز هم می توانم بازی کنم یا نه و بعد همسرم آمد و گفت فرزندی که نمی دانستم داریم، سقط شده است. در بهترین لحظه عمرم نبودم.
دوره ریکاوری بسیار سخت بود. زندگی کردن با من سخت شده بود حتی با وجود اینکه باربرا به شما می گوید تحمل من در سال های بعد سخت تر بوده است! یک ست مبل قرمز داشتیم که روی آن استراحت می کردم و پای آسیب دیده را روی کوسن ها می گذاشتم. هر وقت که باربرا می آمد و می گفت پایم را بردارم، می توانستم مبل را به سمتش پرت کنم.
زانو نابود شده بود. مشخص نبود دوباره بتوانم بازی کنم و اعصاب دچار فرسایش شده بود. آلن براون و جانی واترز چیزی نمی گفتند اما می دانستند شانسی نیست که دوباره همان بازیکن سابق شوم. پزشکان دو سوراخ در گچ درست کرده بودند تا کار با عضله و درمان الکتریکی ممکن شود. پس وقتی گچ باز شد ظاهر بدی نداشت. آن افسردگی تا حدودی دور شد. هنوز کارهایی بود که باید انجام می شد و هیچکس مانند من برای جنگیدن با احتمالاتی که علیهم بود، مصمم نبود. در راکر پارک می دویدم. بالا و پایین می رفتم. براونی برای حمایت روانی در کنار من می دوید. ساعت ها تک و تنها در ساحل سیبورن می دویدم. باید بهترین زمان فصل را به برداشتن آن قدم ها در هوای آزاد اختصاص می دادم. هیچوقت تردید نداشتم. حتی لحظه ای. مطمئن بودم که آماده می شوم. سرانجام به من گفته شد ممکن است شانس دوباره ای داشته باشم.
جراح، یادم هست، علاقه ای به تلاش های من نداشت و می گفت ممکن است آسیب دیگر باعث قطع پا شود. اما هیچوقت ملاحظه چیزی را در دوره بازی نکرده بودم. فکر می کردم که می شود دوباره مثل قبل شد. همانطور که گاسکوئین جوان آسیب دید، آسیب دیده بودم اما خوش به حالش که در دوره ای با امکانات و تکنیک های پزشکی بهتر زندگی می کرد.
اولین باری که دوباره بازی کردم سپتامبر 64 در خانه مقابل لیدز بود. همان روز مادر باربرا در خانه ما فوت کرد. ساندرلند به دسته اول -که حالا به آن لیگ برتر می گویند- رسیده بود. بازی خوب پیش رفت. توپ را از بین پاهای جک چارلتون عبور دادم و گل زدم. اما برایان کلاف، بازیکن ساندرلند که می توانست بازیکن انگلستان باشد، تنها دو بار دیگر فوتبال بازی کرد. در دسته اول یا هر کجا دیگر. بهترین گلزن این کشور، یکی از بهترین های این ورزش دیگر گلی نزد. سریع ترین بازیکنی هستم که به رکورد 250 گل در لیگ رسیده است. 251 گل در 274 بازی. برای جیمی گریوز، ایان راش، گری لینکر و آلن شیرر می گویم! این رکوردی است که باور ندارم کسی بتواند از آن عبور کند.
باربرا هنوز یادش هست که چقدر بد به اخباری که می گفت دیگر نمی توانم بازی کنم واکنش نشان می دادم. نگران آینده بودم؛ اینکه چه اتفاقی رخ خواهد داد. هیچ چیز جز فوتبال نمی دانستم. کاری با دست هایم بلد نبودم انجام دهم. هفته ای چهل و پنج پوند دستمزد داشتم هرچند گاهی احساس می کردم میلیونرم. در دوره ریکاوری نمی دانستم که تا مرز چهل هزار پوند بیمه شده ام. حالا قیمت خرید کره بادام زمینی است اما آن زمان رقم درشتی بود. آلن براون ساندرلند را ترک کرد تا مربی شفیلد ونزدی باشد. مطمئن شده بودم که ساندرلند علاقه بیشتری به پول بیمه دارد تا اینکه به زمین بازی برگردم.
در ساندرلند خوشحال بودم. پسرانم سیمون و نایجل آنجا متولد شده بودند. دوستان زیادی در آنجا داشتیم. یکی از آن ها یک پرتاب کننده اهل هند غربی2 به اسم لنس گیبز بود. در لیگ کریکت بازی می کرد. شبی که سیمون متولد شد، زائد الوصف خوشحال بودم. لنز آن شب یک بطری شامپاین از واترال کلاب آورده بود. بعد به بیمارستان رفتم تا بچه را ببینم، اولین فرزندم را. وقتی رسیدم، باربرا بسیار خسته بود. پس به پرستار گفتم می خواهم پسرم را ببینم. گفت مست کرده ای؟ تائید کردم. یک ماسک به من داد و به گروهی از بچه ها اشاره کرد. همه شبیه هم بودند. گفت آن یکی مال تو است. زیاد اینجا نمان. پدر بودن شروع شده بود.
ساندرلند به پول بیمه و کمی بیشتر از هزار پوند به من رسید. اما مربی جدید جورج هاردویک3 چیزی به من پیشنهاد داد که برایم از هر مبلغی بیشتر ارزش داشت. او به من شانس کار با بازیکنان جوان را داد. به طرز دیوانه واری متوجه شدم می توانم چیزهایی به دیگران آموزش دهم. چند ماهی با جوانان کار کردم که هاردویک من را به عنوان مربی تیم جوانان انتخاب کرد. همینطور من را برای گذراندن دوره مربیگری اتحادیه، به دورهام فرستاد. مدرک مربیگری گرفتم. آنجا بود که اولین بار چارلی هیوز4 را دیدم. او که رئیس آن کلاس آموزش مربیگری بود و تاکتیک ها را از پایه ترین سطوح آموزش می داد. او به مدیر آموش لنکستر گیت5 تبدیل شد و سال ها بعد وقتی در لیست کاندیداهای مربیگری در تیم ملی انگلستان بودم، با من مصاحبه کرد! این همه چیز را در مورد فوتبال این کشور می گوید.
هیوز به تئوریای رسیده بود که باید توپ را در سریع ترین زمان از نقطه A به B برسانید و این بهترین راه برای رسیدن به گل است. این تئوری همان چیزی بود که به سیستم توپ های بلند تبدیل شد. روشی که از نظر من یک زباله تمام عیار بود. چیزی که در مورد هیوز نمی دانم این است که چطور او به عنوان کسی که پشت میز می نشیند و نامه می نویسد، به چنین پستی در اتحادیه فوتبال انگلستان رسیده است. یا چطور به این سطح از ثروت رسیده است. با چند مربی کار کرده ام اما هیچوقت کسی را با ایده هایی کمتر از چارلی هیوز در مورد فوتبال ندیده ام.
دوره آموزشی شامل افراد زیادی می شد. مربیان مدرسه ها، حسابداران، کارکنان اداره پست و شبیه به این. گروه، شامل باب هاردیستی هم می شد، بازیکن معروف تیم (آماتور) بیشاپ اوکلند که دوره ای پر افتخار در جام حذفی آماتورها داشتند. باب احتمالا متوجه احساس من نسبت به هیوز می شد چون یک بار گفت باید لبت را گاز بگیری باب، با او کنار بیا.
اما شانسی نبود که با مردی مانند او که هیچ نمی دانست کنار بیایم. تمرین کوچکی برای ما ترتیب می داد. یک نفر از کناره ها می دوید، توپ را سانتر می کرد و یک نفر دیگر با سر توپ را وارد دروازه می کرد. یکی از آن معلم یا حسابدار ها که به نظر هیچوقت در عمرش، پایش به توپ نخورده بود، توپ را به مرکز، به جایی که من ایستاده بودم فرستاد. با ضربه ای که شیطنت و از خود راضی بودن از آن می بارید، با یک طرف سرم گل زدم. به شیوه خودم تمرین را انجام دادم. هیوز تمرین را متوقف کرد و به من گفت نمی توانی این کار را انجام دهی. گفتم همین الان انجامش دادم! سعی کرد با یک سوال شکستم دهد. پرسید چه بخشی از سر محکم ترین بخش است؟ نتوانستم دست از شیطنت بردارم. گفتم جلوی سر، همان جایی که با آن تعداد زیادی از گل هایم را به ثمر رساندم. نگاهی به رکوردم بینداز. هیوز تزلزل ناپذیر گفت پس باید با جلوی سر به توپ ضربه بزنی. گفتم مزخرف است. وقتی که گل می زنی، می توانی از هر عضوی که قانونی باشد استفاده کنی.
دوره ای دو هفته ای بود اما بعد از دو روز باب هاردیستی من را گوشه ای برد و گفت گوش کن، داری زیاده روی می کنی. اما از آن هم بیشتر زیاده روی کردم! برای انجام هر تمرینی که برای ما آماده می کرد، داوطلب می شدم. اگر فرصتی بود که به هیوز ثابت کنم اشتباه می کند، یا به بقیه بفهمانم راه های دیگر و ساده تری وجود دارد، انجامش می دادم. اگر قرار بود در مورد نبرد واترلو برای آن ها سخنرانی کنم، دست و پایم می لرزید اما فوتبال، موضوع موردعلاقه من بود و پر از اعتماد به نفس بودم. آن ها نمی توانستند بازی کنند و من می توانستم. مطمئن هستم که در پایان دوره بیش از هیوز، از من یاد گرفته بودند. وقتی مربی می شوید، باید بتوانید همگان را مجبور به شنیدن کنید. نمی دانم که چند نفر از آن معلم یا حساب دار ها از آن دوره فارغ شدند اما من یکی از جوان ترین نفراتی بودم که موفق به دریافت مدرک مربیگری شد.
تیم جوانان ساندرلند داشت جواب می داد چون خط بطلانی روی آن سیستم تکراری تمرین کشیده بودم. در تمرین توپ را می آوردم و فوتبال بازی می کردیم. در تیم های پنج نفره و شش نفره بازی می کردیم. هرچیزی که در زمین به آن ها کمک می کرد. هر طوری که باید در زمین مسابقه بازی می کردند. به آن بخش از زندگی ام عشق می ورزم، با وجود اینکه از تمام شدن دوره بازی نابود شده بودم. چالشی جدید مقابل خود می دیدم و مربیگری را دوست داشتم. پاسخی که آن جوانان در راکر پارک به من دادند این بود که می توانم به این شغل ادامه دهم. در آن کار لعنتی خوب بودم و هرکسی که کارم را می دید این را تائید می کرد.
اما اتفاقی افتاد و شانسی که داشتم از دست رفت. جورج هاردویک در سال 1965 از ساندرلند اخراج شد. برای دیدن جانشین او ایان مککول رفتم تا من را به عنوان مربی تیم جوانان تائید کند. او من را قبول نکرد و گفت فکر نکنم هیئت مدیره از حضورت در اینجا خوشحال شود. بهانه تراشید. می خواست کسی نزدیک به خودش در تیم جوانان باشد.
محبوبیتم در ورساید با جمعیت زیادی که برای یک بازی بزرگداشت به راکر پارک آمدند بار دیگر ثابت شد. بیش از سی و یک هزار نفر آمده بودند. بازی کردم و بله، گل زدم6 و در نهایت ده هزار پوند صاحب شدم. به یک شغل تازه هم رسیدم. ارنی اُرد مدیرعامل باشگاه هارتلپول یونایتد به من پیشنهاد داد که مربی آن ها باشم. پیشنهاد را پذیرفتم چون بیکار شده بودم. تنها سی سال داشتم و به جوان ترین مربی در سطح لیگ تبدیل شدم. تا چند وقت نمی دانستم که پذیرفته ام تا با یکی از مخوف ترین انسان هایی که ملاقات کرده ام، کار کنم.
پاورقی:
- فینال جام حذفی 1991 و بازی بین تاتنهام و ناتینگهام فارستِ کلاف بود که پل گاسکوئین با یک تکل شدید روی پای گری پارکر از تیم حریف رباط پاره کرد و بابت این مصدومیت حدود یک سال و نیم از میادین دور بود.
- کشورهای کارائیب. کوبا، جامائیکا، هائیتی، پورتو ریکو، دومینیکن و ...
- مجسمه او بیرون ریورساید، زمین باشگاه میدلزبرو قرار دارد. قبل از ساندرلند در تیم ملی هلند و آیندهوون مربیگری کرده بود. فوتبال هلند آن سال ها آماتور بود و با کمک مربیان بریتانیایی سعی در پیشرفت داشت.
- دوره مربی تیم المپیک بریتانیا بود. بعدها آنالیزور لیورپول، تیم ملی انگلستان و برزیل شد. او را به عنوان یکی از گسترش دهندگان تاکتیک های مبتنی بر توپ های هوایی در فوتبال انگلیسی می دانند. برای سال ها مدرس اتحادیه فوتبال انگلستان بود.
- ساختمان اتحادیه فوتبال انگلستان.
- نیوکاسل آن بازی را 6-2 برد. کلاف دو گل ساندرلند را زد.