کلاف به قلم برایان کلاف (١)؛ خودسَرم، نه عروسک خیمه شب بازی!
کلاف به قلم برایان کلاف (2)؛ فکر می کنی که هستی؟ تو تنها یک مهاجم ذخیره ای!
کلاف به قلم برایان کلاف (3)؛ در اردوی انگلستان، در کنار بابی چارلتون
ساندرلند
هی! من برای انگلستان بازی کرده ام. این را فراموش نکن!
چهارم آوریل 1959 مهم ترین روز زندگی من است. من و باربرا در کلیسای سنت بارناباس در میدلزبرو ازدواج کردیم. آوریل را انتخاب کردیم تا شامل تخفیف مالیاتی شویم و هنوز هم مطمئنم به خاطر پول خوبی که پس انداز کرده بودم با من ازدواج کرد!
بازیکنان امروزی شاید متعجب شوند که روز ازدواج من، روز یکی از مسابقات تیم بود و قرار بود بازی کنم. این را تصور می کنید؟ حالا آن ها بندهای مخصوصی با مذاکرات ایجنت ها در قرارداد خود می گذارند و پاداش هایی چند هزار پوندی می گیرند. اما ما شنبه صبح در ینتروپ هتل ازدواج کردیم. به برادرم دس بیست و پنج پوند داد و گفتم برای همه نوشیدنی بیاور. گفت بگذار خودشان پول آن را بدهند. یک یورکشایری، همیشه یورکشایری خواهد بود!
سخنرانی ها باید کوتاه می بود چون باید تا پیش از ساعت دو خودم را به آیرسام پارک می رساندم تا مقابل لیتون اورینت بازی کنم. ماشینی که قرار بود من را به ورزشگاه برساند، کمی دیر کرده بود. متوجه شدم که یک ماشین پلیس در نزدیکی من پارک کرده و از او خواستم که من را به ورزشگاه برساند. اما پلیس گفت متاسفم برایان، من راننده تاکسی نیستم. اگر ماشینِ هماهنگ شده دیرتر می رسید شاید دستگیر می شدم!
به راحتی لیتون را بردیم و من یک گل زدم. بله، نیازی به اشاره نیست که جوک های زیادی در مورد گل زدن در روز عروسی شنیده ام. برای ماه عسل به راسل هتل در میدان راسل لندن رفتیم. چند روز خوبی را داشتیم. مانند همه، تمام زمان را در تخت بودم؛ اما عمدتا نه با زن جدیدم. باربرا مرتبا بیرون بود تا لندن را ببیند. من هم به بازی روز چهارشنبه در آنفیلد مقابل لیورپول فکر می کردم. یکی از معدود دفعاتی بود که باربرا در قسمت مخصوص مدیران نشست. او از سوی مدیرعامل میدلزبرو دعوت شده بود تا باعث شود دست به کارهای غیر معقول نزنم. مستقیما از ماه عسل به لیورپول آمده بودیم. لیورپول پیش افتاده بود و صاحب همه چیز بود تا زمانی که دو گل در دقایق 89 و 90 زدم تا برد را به دست بیاوریم. بیل شنکلی این را نمی پذیرفت. بیل عزیز -چقدر دلتنگ آن مرد فوق العاده ام- به سمت هارولد شپاردسون رفت و در حالی که دندان هایش را به هم می فشرد، شنیدم که در مورد گل های من گفت حتی یک شوت لعنتی قبل از آن نزده بود. جواب هارولد عالی بود. گفت تا آنجا که می دانم دو شوت زد! صبح روز بعد، پنج شنبه، به تمرینات برگشتم. ماه عسل تمام شده بود.
ماه عسل با توجه به دعوت به تیم ملی بزرگسالان کوتاه شده بود اما در پاییز فصل 60-1959 فقط دو بار برای انگلستان بازی کردم. در فصلی که دوباره چهل گل در چهل و دو بازی برای میدلزبرو به ثمر رساندم. خاطرات فلاکت باری از انگلستان دارم؛ خاطراتی که به جای اینکه شامل نشان دادن تمام توانایی ها باشد، سراسر ناامیدی بود. در واقع بهترین خاطره ملی من دیدار با تام فینی بزرگ بود. بزرگ بودن، صفتی است که زیاد به کار می رود و به افراد زیادی در ورزش و چیزهای دیگر نسبت داده می شود اما در مورد فینی، کاملا متناسب بود. تام یکی از بهترین آدم هایی است که می توانید آرزوی ملاقات آن ها را داشته باشید، چه آن زمان و چه حالا. یکی از بهترین بازیکنانی بود که دیده ام. نه، جورج بست، یوهان کرایوف و پله را فراموش نکرده ام. اما فینی می توانست هر جایی بازی کند. بازیکنان زیادی را نمی شناسم که سال های زیاد فوق العاده ای در پست بال و بعد سال های موثر بسیاری در پست مهاجم داشته باشند.
پیش از اولین بازی برای تیم اصلی، مقابل ولز در کاردیف او را دیدم. در هتل تیم، استرس داشتم. بیست و چهار ساله بودم اما چندان جهان را نمی شناختم. اولین وعده غذا با تیم، تاثیری در اعتماد به نفسم نداشت. کمی بعد مقداری از بیکن و لوبیای غذایم، روی لباسم ریخت. برای بازیکنان فعلی انگلستان، احتمالا این موضوع ایجاد مشکل نکند اما برای من، پسرکی ساده از میدلزبرو، یک بحران جهانی اتفاق افتاده بود. آن لباس ورزشی، تنهای لباسی بود که داشتیم. فینی متوجه مشکل شد. فکر نمی کنم با دیدن کسی در مقابلت در آن سوی میز که به شلوارش خیره شده، کار دشواری برای درک موضوع داشته باشید. گفت نگران نباش پسر. به اتاقت برو و لباست را در بیاور. بقیه اش با من. چند ساعتی طول کشید که گرمکن و شلوار را شسته و تمیز برایم آورد. این مهربانی شاید چیز ساده ای برای گفتن باشد اما هیچوقت فراموشش نکردم. جزئیات آن را بیشتر از اولین بازی ملیام به یاد دارم. اما حتم دارم که خوب پیش نرفته بود. دومین و آخرین بازی ملی من مقابل سوئد در ومبلی بود. هنوز می گویم که در آن بازی بدشانس بودم. بازیکنان زیادی می گویند که در ومبلی بدشانس بوده اند به خصوص آن ها که هیچوقت برای بازی در آنجا به اندازه کافی خوب نبوده اند. سه بر دو باختیم. هنوز یادم هست که می توانستم از شکست جلوگیری کنم. یکی از مدافعان سوئدی پاس به عقب داده بود. منتظر آن بودم چون همیشه پیش از اشتباه، احتمالش را احساس می کردم. اما آن مرتبه همه چیز سریع اتفاق افتاد. می خواستم یک ضربه سریع بزنم و کار را تمام کنم. هنوز ضربه ای که به تیر خورد را مقابل خود می بینم. اگر توپ وارد دروازه می شد، تاریخ داستان دیگری را روایت می کرد. شاید شانس سومین بازی ملی را به دست می آوردم. شاید باز هم در ومبلی بازی می کردم. به سوی توپ پریدم. با سر یا پا نتوانستم به آن ضربه بزنم با اینکه تنها به یک لمس کوچک نیاز داشت. برخی این موضوع را تقدیر دانستند اما برای من یک بلای تمام عیار بود.
شانس دیگری وجود نداشت. در بیست و چهار سالگی توسط مربی کنار گذاشته شدم. توسط مربی ای که کارش را بلد نبود یعنی وینترباتن که بعدها لقب سر والتر گرفت. یک مرد جذاب و مودب، یک مرد آرام که شبیه من نبود. زیاد پیش می آمد که تندخو باشم. مطمئن نیستم که کمترین چیزی در مورد مربیگری می دانست. با سخنوری مردم را فریب می داد اما این چیزی نبود که روی من تاثیری داشته باشد. او را به عنوان مردی که شجاعت لازم برای انجام کارهای درست را ندارد می شناسم. این موضوع بیش از هر چیزی آزارم داد که به گلزنی برای باشگاهم ادامه می دادم اما انگلستان توجهی به من نمی کرد. وینتربام می توانست از بابی چارلتون، جیمی گریوز و من در خط حمله استفاده کند. ممکن بود جواب دهد و ممکن بود نه اما کار او این بود که بهترین ترکیب را از ما سه نفر بسازد. اما شکست خورد.
دوران رقت انگیز ملی من با دو حضور در تیم اصلی، یک بار حضور در تیم دوم و چند بازی برای تیم زیر بیست و سه سال به اتمام رسید. همینطور یک بار برای منتخب لیگ در سال 1959 مقابل ایرلندی ها بازی کردم. بازی با تولد باربرا همزمان بود و مانند بسیاری دیگر، در زمینه به یاد آوردن تاریخ ها و خریدن کارت تبریک بهترین فرد نبودم. در سی سال آتی سعی کردم بهبود پیدا کنم اما اوقات زیادی را به فکر در خصوص این چیزها اختصاص نمی دهم. پیش از رفتن به ایرلند به او قول دادم که به مناسبت تولدش گل می زنم. بهتر از این حرف ها ظاهر شدم. پنج بر صفر بردیم و من هر پنج گل را به ثمر رساندم.
برخلاف فوتبالیست های امروزی حواسمان به تصویری که از خود به عنوان یک بازیکن ملی ارائه می دایم، نبودیم. حداقل من یکی به این چیزها توجه نمی کردم. من با دوچرخه یا با ماشینِ آمبروز فوگارتی بازیکن بدجنس ایرلندیِ ساندرلند به بندر سیبورن می رفتم. یک ون کوچک داشت. جزر و مد باعث می شد زغالسنگ دریایی به ساحل بیاید. سنگ های سستی که از معدن های شمال شرق می آمد و روی ماسه های ساحل دیده می شد. با کیسه ای در دست که آن را روی فرمان دوچرخه یا در روزهایی که کار ساده تر بود، در ون فوگارتی می گذاشتم، آن ها را جمع می کردم. آن ها را به ولی رود می بردم: هنوز به آن جا خانه می گفتم با اینکه باشگاه خانه ای در اختیار من و باربرا قرار داده بود. کار سختی می برد اما می توانست سوخت بخاری خانه پدر و مادر باشد. وقتی آن ها را در آتش می انداختند، تمام شب می سوخت. به شکل درخشانی می سوخت و لذت بخش بود چون هزینه ای جز کار سخت نداشت و این به مانند یک پاداش بود.
در پایان فصل بعد یعنی 61-1960 (سی و شش گل در چهل و دو بازی، اگر جدول آمارهایم را ندیده باشید) من و باربرا تصیم گرفتیم که به یک سفر با قایق تفریحی برویم. البته صادقانه بگویم، بهترین ناخدای جهان نبودم اما هوا عالی بود و روی آب بودن رمانتیک است. به کان فرانسه و لیسبون پرتغال رفتیم. کان شهری بود که دگرگونم می کرد. می توانستی مایل ها روی ساحل دریایی تماشایی، زیر آسمانی بی ابر راه بروی. متفاوت از میدلزبرو و بلکپول بود. بدترین چیز این بود که فرانسوی ها اجازه استفاده از صندلی تاشو را نمی دادند.
در ساوتهمپتون پهلو گرفتیم و آنجا سورپرایز دیگری منتظر ما بود. در یک سوی دیگر ساحل آلن براون1 مربی ساندرلند ایستاده بود. صدایمان زد و با وجود اینکه شخصا نمی شناختمش، صورتش را شناختم. باعث خجالت بود که دو شلینگ برای حمل بارهای ما به کسی پرداخت. چیزی در مورد انعام دادن نمی دانستم. اول از همه اینکه پولی در جیب نداشتم و دوم اینکه هیچ چیز نمی دانستم.
آقای براون در حالی که چمدان های ما را در چرخ دستی می گذاشت، رویش را به سمت من چرخاند و گفت برای ساندرلند بازی می کنی؟ احساس می کردم که از قبل از باشگاه در این خصوص پرسیده پس بی اینکه با باربرا مشورت کنم گفتم بله. به همین سادگی. براون گفت خوب است. در ابتدای هفته در راکر پارک2 می بینمت. گفت که می توانم یکی از بازیکنانی باشم که بیشترین دستمزد را در ساندرلند می گیرد. مبلغ دقیق را یادم نیست. حرف هایش برایم کافی بود. به تعطیلاتش در کورنوال3 پایان داده بود تا ما را ببیند. پس به او گفتم که می تواند به ادامه تعطیلات خود برسد و نیاز به صحبت بیشتر در خصوص جزئیات نیست.
فکر می کنم همه من را به عنوان یک بی دست و پا، بددهان، خود سر و امثالهم می شناختند اما آن، یکی از سریع ترین و ساده ترین نقل و انتقالات های تاریخ بود. براونی باورش نمی شد تا این اندازه خوش شانس باشد. شهرت رئیس جدید به روحیه سخت گیرانه و صداقت را می دانستم و این به سرعت باعث به وجود آمدن احترام شد. به همین خاطر بحثی در نگرفت. باید همینطور باشد. ساندرلند در سال 1961 چهل و دو هزار پوند برای من پرداخت کرد و دوست دارم بدانم بازیکنی در این روزها با آمار گلزنی من چطور رکوردی برای خریدش پرداخت می شد.
آلن براون بود که نظم را به من آموخت. این که چطور باید به شکلی صحیح برخورد کنم. سال ها بعد، شیوه های او بود که در تیم های کلاف راهنمای راه بازیکنان بود و به همین خاطر همیشه جز تیم های محبوب داوران بودیم. کار آن ها را ساده تر می کردیم. شیوه رفتاری او برای من یک شوک تمام عیار بود. مانند نگهبان های کاخ باکینگهام، صاف می ایستاد و انتقاد می کرد. خدای من اگر بدانید چه چیزهایی می گفت! اوقاتی بود که رک بودن او، من را می ترساند. از لباس های کهنه متنفر بود و قانونش این بود که بازیکنان همیشه باید تمیز باشند. خبری از موهای بلند در راکر پارک نبود.
خیلی زود روی من تاثیر گذاشت. امیدوارم بداند که چطور قدردان شیوه های او -که با کانی همسرش در دوون روزهای بازنشستگی را می گذرانند- هستم. برای سال ها برای او گل و یادداشت فرستادم. تمام باشگاه ساندرلند را می چرخاند. از همان ابتدا این را می دانستم. هرچه که می گفت مهم بود و دیگران باید جواب می دادند. در هر جنبه ای رئیس بود و با خود می گفتم اگر مربی شوم، این کار را باید اینطور انجام دهم. می شود که باشگاه رئیس، مدیر اجرایی، معاون و مسئولانی در زمینه کسب درآمد داشته باشد. اما آن ها هیچکس نیستند، آن ها ارزشی ندارند. باشگاه شانسی برای موفقیت نخواهد داشت اگر مربی نفر اول نباشد. مربی مهم ترین نقش را دارد. لبخند می زنم وقتی مردم می گویند بازیکنان هستند که مهم ترین جزء فوتبال هستند. منظورشان را نمی فهمم. چه کسی آن بازیکنان را به باشگاه می آورد؟ چه کسی آن ها را کنار هم قرار می دهد تا در کنار هم برای لیگ یا جام حذفی به زمین بروند؟ وقتی که مربی تصمیماتش را می گیرد، تمام نفرات باشگاه در خانه در حال استراحت هستند. با این که فوتبال تفاوت های بسیار کرده است، اطمنان دارم که همیشه مربی باید رئیس باشد.
به آن اعضای عینک زده و مغرور نشسته در جایگاه ویژه که تجّار، ماشین دسته دوم فروش یا دارای کارنامه ای در زمینه سرگرم کننده بودن هستند و نمی خواهند پول ها را خرج کنند مگر اینکه اطمینان حاصل کنند، اهمیت نمی دهم. تماشای شکست راحت نیست حتی برای آن ها، حتی اگر در مجاورت یک مشت اشیای براق باشید. آلن براون تنها مربی من نبود، معلم من بود. این را آن زمان نمی دانست اما راه صحیح انجام کارها را سریع تر از چیزی که بشود تصور کرد به من آموخت.
پاورقی:
- قبل از ساندرلند، مربی برنلی بود. بعد از رساندن ساندرلند به دسته اول، به شفیلد ونزدی رفت تا سرمربی تیم میزبان در بهترین استادیوم آن سال های انگلستان، هیلزبرو باشد. بعدها دوره دیگری در ساندرلند داشت. در دوره بازی، در هادرزفیلد، ناتس کانتی و برنلی بازی کرد.
- از 1898 تا 1997 استادیوم ساندرلند بود. آن ها سه بار در این زمین قهرمان انگلستان شدند که همگی پیش از جنگ جهانی دوم بود.
- شهری بزرگ در جنوبی غربی انگلستان. پنجمین شهر بزرگ انگلستان از نظر جمعیت که تیم فوتبال معروفی ندارد.