کلاف به قلم برایان کلاف (١)؛ خودسَرم، نه عروسک خیمه شب بازی!
کلاف به قلم برایان کلاف (2)؛ فکر می کنی که هستی؟ تو تنها یک مهاجم ذخیره ای!
فصل سوم: گل، گل، گل
باربرا یک بار پرسید [آن لحظه] به چه فکر می کنی؟ گفتم هیچ و باور نکرد اما حقیقت داشت. وقتی مقابل دروازه بودم به هیچ چیز فکر نمی کردم مگر جا دادن توپ در دروازه. به نظر هر چیز دیگری در آن لحظه از من دور می شد.
اعتقاد پیتر تیلور به استعداد من، احساس ناامیدی من را تشدید می کرد. باید در تیم اصلی می بودم اما حضورم به تیم رزرو محدود شده بود. اعتمادم به مربی تیم باب دنیسون که یک مرد مهربان و یک مربی سنتی بود داشت از دست می رفت. او به کندی متوجه من می شد. برای دیدنش رفتم و درخواست اضافه حقوق کردم. سیستم سخت گیرانه ای در آن زمان در اتاق مربی وجود داشت؛ از شما دعوت نمیکردند که بنشینید و باید مانند یک نگهبان می ایستادید و حرفتان را می زدید.
آن زمان سیستم فوتبال دیوانه وار بود. نه تنها سقف دستمزد وجود داشت که پاداش ها شامل دو پوند به ازای برد و یک پوند به ازای مساوی می شد و در نتیجه دستمزد کمی در تابستان می داشتید. دنیسون علاقه ای به اینکه دستمزد بیشتری برایم در نظر بگیرد نداشت اما به او گفتم که بازیکنی به خوبی لن شاکلتون1 هستم. فکر نمی کنم چیزی که گفتم قانعش کرد اما پذیرفت که دستمزدم از 9 به 11 پوند افزایش یابد. و به زودی به تیم اصلی رسیدم.
چیزهای زیادی برای اعتراض داشتم. می دانستم که آلن پکاک جایگاهی تضمین شده در ترکیب دارد چون آنقدر خوب بود که در تیم ملی بازی می کرد. در تابستان به خوبی او هم بودم. غرور دیوانه وارم اجازه نمی داد بپذیرم که او بهتر است و بیرون نشستن را به عنوان یک بی عدالتی می دیدم. پدر و مادرم اجازه نمی دادند که گستاخ باشیم اما اگر کسی تحریکم می کرد، نمی توانستم از جواب دادن شانه خالی کنم. مواقعی بود که من و تیلور با اتوبوس به زمین تمرین می رفتیم. در صف بودیم که کمک راننده فراید می زد اتوبوس پر شد و زنگ خود را به صدا در می آورد. ما در پیاده رو بودیم که من فریاد می زدم اوه نه، نه لعنتی. هنوز صندلی هایی خالی هستند. مثل همه جوان تر ها صندلی های طبقه بالا2 را ترجیح می دادیم. تیلور سعی می کرد ساکتم کند و می گفت کاری از تو بر نمی آید. می گفتم اوه، البته که می آید. اولا آن زن (کمک راننده) به خودش زحمت نمی دهد که پله های طبقه بالا را بررسی کند و دوم اینکه این اتوبوس مال عموم مردم، یعنی مال ماست.
در نگاهم، وضعیت مشابهی در مورد تیم داشتم. اتوبوس تیم اصلی جایی برای من نداشت و این برایم بی عدالتی بود. محدود به تیم رزرو بودم و داگ کوپر پیراهن شماره 9 تیم را داشت و می درخشید. می دانستم که به مراتب از او بهترم. او تنها یک مردک گنده و چاق بود که نمی توانست تکان بخورد. می توانستم پیش از یک بار پلک زدن، پنج بار توپ را از بین پاهایش عبور دهم. ناراحت کننده بود که او در لیگ بازی می کند، نه من. اوضاع وقتی بدتر شد که ماری به من گفت تو تنها یک مهاجم ذخیره ای!
اولین بازی من مقابل بارنزلی در اوکوِل بود. نتیجه را یادم نیست، فقط یادم هست که گل نزدم. اما می دانستم که بالاخره توسط مربیان دیده شدم. می خواستم که آنجا باشم و اعتمادی که به خودم داشتم را نشان دهم اما از سمت دیگر استرس داشتم. یک حقیقتی وجود دارد؛ این که افراد هرچقدر اعتماد به نفس بالایی داشته باشند، به دادن روحیه از سوی دیگران نیاز دارند و این موضوع حیاتی است.
مردی که کت خاکستری پوشیده، دنیسون است. او بعدها مربی کاونتری شد
به رختکن رفتم، در کنار سایر بازیکنان تیم اصلی به رختکن رفتم. دنیسون گفت از این جا به بعد با خودت است. برخورد اشتباهی بود. باید دستی به شانه من می گذاشت و می گفت موفق باشی پسر. می دانم که موفق می شوی. چیزی که گفت باعث تضعیف بود. ترس در قلب من گذاشت وقتی که باید کار را برایم ساده می کرد. اشتباهی بود که هیچوقت در طی بیست و هشت سال مربیگری انجام ندادم. وقتی بازیکنان به زمین می روند، باید آرام باشند؛ نه اینکه با ترس گام به زمین بگذارند. گاهی رسیدن به آن سطح از حالت ذهنی دشوار است اما همه باید تلاش کنند آرام باشند. فکر نمی کنم کسی تاکنون با تهدید و دلهره توانسته باشد در بالاترین حد و اندازه خود ظاهر شود. نمی توانید در کار، بازی، خواندن یا لذت بردن از عشق بازی در بهترین کیفیت باشید مگر اینکه ذهنی در صلح داشته باشید. بی معنی است که یک هفته تمرین کنید و به بازیکنان روحیه بدهید و بعد لرزان مانند تارهای گیتار آن ها را به زمین بفرستید.
تیلور به نظر همیشه در میدلزبرو آرام بود، با اینکه گاهی در ترکیب بود و گاهی خارج از آن. اهل میدلندز بود و در ناتینگهام متولد و بزرگ شده بود. دنیسون هم اهل کاونتری بود. اهل یک نژاد بودند، شباهت هایی به هم داشتند و خیلی زود دوست شدند. سخت بود که با پیتر تیلور دوست نشوید.
مرد باهوشی بود. یک بار با پلایموث بازی داشتم. با قطار به دارلینگتون رفتیم و یک شب در دِوون خوابیدیم. اولین چیزی که در مورد دارلینگتون جالب بود، کوپه راحتِ من در قطار بود. تیلورد ایده های دیگری هم داشت. مثلا در قطار، به سوی دیگر می رفت و بلیت های بازی را به هواداران می فروخت. من مطمئن هستم که سود حاصل از آن را با باب دنیسون تقسیم می کرد. این اولین باری بود که متوجه تیزهوشی اقتصادی او شدم.
همیشه بیننده خوبی بودم و چیز زیادی را از دست نمی دادم. برای مثال در کافه ریا که متعلق به خانواده خواننده با استعداد این روزها کریس ریا (rea) بود که متوجه لبخند بزرگ دختری در آن سمت کافه شدم. چیزی که نمی دانستم این بود که همسر آینده من، تا آن اندازه نزدیک به من زندگی می کرد. خانه آن ها دقیقا آن سمت آلبرت پارک بود. کمی زمان برد تا جان کندم و خودم را معرفی کردم. مهاجم گلزنی از تیساید بودم که میلک شیک توت فرنگی در دست گفتم سلام، اسم من برایان است. چه جذاب و قانع کننده! معرفی مختصری بود. مختصر مثل جیمز باند. برای او یک قهوه خریدم و این ابتدای رابطه عجیب ما بود که سی و پنج سال دوام آورده است. نمی دانم چطور اما می دانم که بدون عشق، وفاداری، درک و بردباری باربرا، موفق نمی شدم و شاید حتی زنده باقی نمی ماندم.
باربرا گلاسکو در گریفورد استریت با مادرش وینفرد که کیک های نارگیلی معرکه ای درست می کرد و پدرش هری زندگی می کرد. شب های زیادی در هفته به سوی خانه آن ها می رفتم. هنوز همان کلاهی که آن روزها بر سر می گذاشتم را دارم که مورد تائید پدر باربرا هم بود. همه در میدلزبرو کلاه داشتند چون سرما طاقت فرسا بود. آخرین چیزی که قبل از خروج از خانه آن ها از مادرش می شنیدم این بود که کلاهت را بر سر بگذار! چون هنوز در روزهایی بودیم که بچه ها به حرف بزرگ تر ها گوش می دادند.
وقتی شروع به بیرون بردن به بیرون کردم، هنوز باید ساعت نه و نیم در خانه می بودم. حالا گاهی دلتنگ آن قوانین سخت گیرانه آمد و شد می شوم. اما آن روزها وقتی دیر به خانه می آمدم، مادرم می گفت فردا حق بیرون رفتن از خانه را نداری. و بیرون نمی رفتم. باید می ماندم، به همین سادگی. مهم نبود که در ابتدای دهه بیست سالگی خود بودم و چهل گل در هر فصل برای میدلزبرو به ثمر می رساندم، باید سر وقت به خانه می آمدم. اگر یا اما وجود نداشت. صبح روز بعد حدود یک کیلو جوانه گیاه بود که باید در خاک باغچه می کاشتم. در ژانویهی میدلزبرو، انگشت هایتان یخ می زد اگر دستکش نداشتید.
زمان می گذشت و رابطه ام پیشرفت می کرد. از همان ابتدا با هم خوب بودیم. کاملا شیفته جذابیت های بی اندازه آن دختر شدم، همانطور که حالا، او همیشه زن جذابی بوده است. انگار که در جذابیت پیشرفت کرده باشد. زیاد به سراغ عکس های قدیمی می رویم چون گاهی کار دیگری برای انجام نداریم.
یکشنبه عصر متفاوت بود. برای پیاده روی به آلبرت پارک می رفتیم، اما نه با هم. باربرا با دوستانش بود و من با دوستان خودم. روزهای خوبی بود، روزهای پیاده روی در گوشه گوشه پارک، رفتن به سمت آب نما یا درختان بلوط یا لحظات برداشتن دانه های شاه بلوط از زمین اگر در پاییز بودیم. آیا فوتبالیست های امروزی هم یکشنبه ها به پارک می روند و بلوط جمع می کنند؟ من پولیور می پوشیدم و روی آن یک بافتنی و با شال گردن به پارک می رفتم. کلاهم هم بود، همیشه کلاهم بر سر بود. وقتی باربرا می دید که نزدیک می شوم، به جای اینکه پیش بیاید، دور می شد و می گفت وقتی پولیور و شال گردن داری با تو دیده شوم. بعدها گفت که آن ها را دوست نداشت.
سرانجام به یک دریاچه می رسیدیم که اردک ها و قایق های روئینگ در آن دیده می شدند. اگر یک تَنر (دو و نیم پنی به پول جدید) داشتیم می توانستیم سوار قایق شویم و در بهشت بودن را احساس کنیم. اگر خوش شانس بودم، یک ساعت می توانستیم سوار قایق بشویم تا زمانی که کسی فریاد بزند برگردید، وقت تمام است. دو یا سه جزیره کوچک در دریاچه بود که در گوشه ای از آن گوشه می گرفتیم و پیاده می شدیم. مرد قایقران دو سه باری صدایمان می زد و بعد قایق خود را سوار می شد و پیدایمان می کرد. اگر در دیدرس بودیم، باید بر می گشتیم.
در نهایت سلیقهام در لباس پوشیدن هم کمی پیشرفت کرد. به فروشگاه لباس مارکس و اسپنسر می رفتیم و با باربرا لباس می خریدم؛ پولیور یا ژاکت های بافتنی برای مثال برای تولدش. ارغوانی انتخاب می کردم چون رنگ محبوبم بود. مطمئن نیستم که او این رنگ را دوست داشته باشد چون هیچوقت از او نپرسیدم. آن ها را می پوشید چون حق انتخاب دیگری نداشت و کمد لباس ما در آن روزها، پر از لباس نبود. با این حال او بسیار به اینکه چطور در بیرون از خانه ظاهر می شود اهمیت می داد و هنوز هم همینطور است. بدون رژ لب امکان ندارد از خانه خارج شود.
باربرا به من یاد داد که برقصم. با توجه به علاقه من به موسیقی و پیانوی مادرم، ناتوانی من در رقص را درک نمی کرد. صدایش هنوز در گوشم هست که می گفت این را در سرت داشته باش: یک، دو، سه، بچرخ، یک، دو، سه، بچرخ. نیازی نیست در ابتدا کاری جز این انجام دهی. اثری خوبی داشت. به عنوان کسی که رقصیدن بلد نبود، داشتم به فرد آستر3 تبدیل می شدم. بعد از یک ماه تمرین واقعا فکر می کردم که فرد آستر هستم. بیشتر شبیه به فرد از فلینتستنها4 بودم اما شروع بسیار خوبی بود. چیزی که مردان امروزی نمی دانند این است که سالن های رقص کلاسیک تا چه اندازه می تواند لذت بخش باشد. در زمان من رقصیدن با دختری در نزدیکی، هیجان بخش بود. چون تنها در زمان بازگشت به خانه بود که دست در دست بودیم. آن هم تنها اگر شجاعت گرفتن دستش را پیدا می کردی.
شمارَش از دستم در رفته بود دفعاتی که تکیه داده به دیوار باغچه، پیش از اینکه باربرا بگوید باید به خانه برود، با هم حرف می زدیم. عجیب بود که با وجود اینکه خانه آن ها فاصله کمی تا خانه ما داشت، هیچ وقت پیش از کافه ریا یکدیگر را ندیده بودیم. از وجودش تا آن زمان بی اطلاع بودم. وقتی درس را در مدرسه کِربی گرامر به اتمام رساند، پدر و مادرش می خواستند معلم شود اما می خواست برای مدتی از مدرسه دور شود پس در کارخانه ICI به عنوان تایپیست استخدام شد. یعنی همان جایی که من بودم. یک بار دیگر در یک مسیر گام برداشته بودیم و نمی دانستیم.
لیندی دلاپنها که اهل هند غربی6 بود و در پست بال بازی می کرد و البته حالا در رادیو در جامائیکا مشغول است، تنها بازیکن میدلزبرو بود که ماشین داشت. البته یکی از آن ماشین های پر زرق و برق نبود. یک بار به من و باربرا پیشنهاد داد که ما را به شهر استاکتون-آن-تیز ببرد تا یک حلقه ازدواج بخریم. با این که کاملا مجذوب شده بودم، خواستگاری آنقدرها هم صمیمی صورت نگرفت. هیچ حقه بازی ای نبود. ساده پرسیدم با من ازدواج می کنی و ساده جواب داد بله. لیندی ما را به استوکتون برد. او را به عنوان کسی که بازیکنان را بعد از تمرین سوار می کرد می شناختیم. به صف می شدیم و می گفت تو می توانی سوار شوی، و تو و تو. بعد رو به من می گفت تو، بیرون! کلاف جوان چهل گل در فصل به ثمر می رساند اما اجازه ورود به فورد آنجلیای خرمایی را نداشت.
پس باعث افتخار بود که لیندی پذیرفت که ما را به استوکتون ببرد. وقتی از ماشین پیاده شدیم، در ماشین کنده شد و روی زمین افتاد! سعی کردم آن را سر جایش برگردانم که باربرا به فروشگاه جواهرات اچ ساموئل رفت و حلقه را انتخاب کرد. قیمت آن سی پوند بود و هنوز هم آن را دارد. نمی شود روی آن قیمت گذاشت، نمی شود روی چنین خاطراتی قیمت گذاشت.
دوره فوتبالم به طور جدی آغاز شده بود. نمی توانستم شکست بخورم. گل های زیادی به ثمر می رساندم. در ابتدا فوق العاده نبودم (سه گل در 9 بازی لیگ در فصل 56-1955) اما در ادامه اوضاع بهتر شد. زمان زیادی طول نکشید که به آقای دنیسون گفتم می خواهم از باشگاه خارج شوم. می خواهم به تیمی دیگر بروم. فکر می کنم فصل دومم بود، فصلی که چهل گل در چهل و چهار بازی به ثمر رساندم. صبرم تمام شده بود. میدلزبرو بیش از آنکه من گل بزنم، گل می خورد. به مربی گفتم خسته شدم از اینکه در یک سمت زمین گل بزنم و در سمت دیگر شاهد گل های بیشتر تیم حریف باشم. نه، این جوابی نبود که سال ها بعد در دوره مربیگری از بازیکنی می خواستم. اما آن زمان همه چیز متفاوت بود و من مهاجمی چهل گله در هر فصل بودم که می خواست مطمئن شود خط دفاعی در حد خود در تیم دارد. نه خطدفاعی که با کوچکترین تهدیدی از هم می پاشید.
رسانه ها چطور از این سرکشی مطلع شدند؟ جزئیات را یادم نیست، شاید ژورنالیست های خیلی خوبی در شمال شرق داشتیم. شاید هم من به آن ها خبر داده بودم. فکر می کنم فصل دومم بود. خیلی زود یاد گرفتم که از رسانه ها استفاده کنم. اجازه خروج پیدا نکردم اما دنیسون بازوبند کاپیتانی را به من داد. برخی بازیکنان از این موضوع خوشحال نشدند. موضوع کاپیتانی من باعث درگیری هایی شد. در واقع تیم دو دسته شد. در کافه ریا جمع می شدیم. یک سمت دسته کلاف بودند و یک سمت دیگرانی که فاصله گرفته بودند و در مورد روح تیمی صحبت می کردند!
خاطره متفاوتی از زمان طغیان پسری به نام برایان فیلیپ دارم. مدافعی با کیفیت های محدود بود که یک بار وقتی کاپیتان شدم، به دیگران گفته بود می تواند به اندازه من کارایی و در نتیجه پاداش داشته باشد. خدا می داند که منظورش از صحبت در مورد پاداش چه بود. چون چهار پوند بابت هر برد و دو پوند بابت هر مساوی میگرفتیم و مزایای دیگری وجود نداشت. بابت کاپیتانی من خشمگین شده بود و از دیگران خواسته بود که درخواستی کتبی در اعتراض به این موضوع بنویسند. پایان شگفت انگیزی هم داشت؛ او یکی از بازیکنانی بود که به خاطر جنجال شرط بندی فوتبالیست ها در دهه شصت، برای همیشه محروم شد و به زندان افتاد.
روزهای اول بازی، چیزهای دیگری به من یاد داد. به خصوص سفرهای طولانی و شب های دور از خانه به دلایل مختلف؛ مثلا سفر به پلایموث که در زمانی رخ داد که هنوز جوان و بی تجربه، ساکت و رنگ پریده بودم و روی میز تیم در سالن غذاخوری هتل می نشستیم. فلج می شدم وقتی مردی با کت سیاه، پیراهن سفید و پاپیون می آمد و می گفت چه چیزی برای استارتر7 میل دارید؟ یک چی؟؟ من هیچوقت در زندگیام استارتر نداشتم. شانس آورده بودم که کنار لیندی دلاپنها نشسته بودم. او گفت کوکتل میگو می خواهم. بلافاصله گفتم من هم همان را می خواهم. هیچ ایده ای نداشتم که چه انتخاب کرده ام. از آن تاریخ به بعد، همیشه از خوردن کوکتل میگو لذت برده ام.
وقتی به جلسات تمرینی در میدلزبرو فکر می کنم، اولین خاطره این است که هارولد شفردسون8 روی رادیاتور نشسته و با جیمی گوردون حرف می زند. هارولد در سطوح پایه انگلستان با والتر وینترباتوم کار می کرد و بعدها به عنوان یار غار الف رمزی، قهرمان جام جهانی 66 شدند. قدم زدن ها و شادی های تاریخی ای که او در ومبلی داشته، هنوز قلقلکم می دهد. مرد خوبی بود اما در دوران طولانی فوتبالش تقریبا هیچ وقت مسئولیت بزرگی روی دوشش نگذاشته بود. به خاطر اخلاق و رفتاری که از خودش نشان داده بود، بار سنگین سرمربیگری تیم را از روی دوش خود انداخته بود؛ تمرین دهنده یا دستیار مربی یا هر چیز دیگری که می خواهید صدایش کنید. با این حال، نباید سرزنشش کرد، چون در نهایت همه مناسب سرمربیگری نیستند.
جیمی گوردون در سال های بعد به همتیمی من تبدیل شد و بعدها در دربی، لیدز و ناتینگهام تمرین دهنده تیم های من بود. او یک ریش سفید تمام عیار بود که کمک شایانی در دوره مربیگری من انجام داد. هنوز هم آزار می بینم وقتی به جواب این سوال فکر می کنم: صبح ها چه می کردیم؟ تمرین دهنده ها از رادیاتور جدا میشدند. یکی از آن ها برنامه تمرینی را می گفت: بچه ها بدوید، شش دور دو به دو و شش دور تنها. در این زمینه خوش شانس بودم چون در دو کارم خوب بود. هنوز درک نمی کنم که چرا تمرینات ما تنها به دویدن اختصاص داشت. به ندرک با چیزی که در بازی با آن کار می کردیم، یعنی توپ تمرین میکردیم. هروقت که آن روتین یکنواخت می شکست، لذت بخش بود. بزرگترین لذت وقتی بود که جیمی به کسی می گفت در دروازه بایستد و به من می گفت حمله کن. بعد توپ را برای من از هر زاویه ای پرت می کرد و من گل می زدم.
گفت و گوهای تیمی زیادی نداشتیم اما از صحبت هایی که در مخالفت با من بود آگاه بودم. بیشتر آن ها به خاطر حرف های من گرد هم جمع می شدند اما عمدتا به خاطر این بود که خوب بودم و بهانه ای برای آن ها در این خصوص باقی نمی ماند. دنیسون یک بار به من گفت اعتراضاتی از یکی از آن ها بود. می گفت هر بار که توپ را می گیرد، می گویی آن را به من بده. تا خودت شوت بزنی. چرا؟ جواب آن برای من روشن بود. به او گفتم چون از او بهترم. آمار من در میدلزبرو همین را نشان می داد.
خوب نگاه کردید؟ حالا دوباره نگاه کنید چون می دانم که درک آن زمان می برد. چنین مهاجمی در فوتبال امروز چقدر می ارزید؟ در دهه پنجاه و شصت این آمار حتی برای پوشیدن پیراهن تیم ملی انگلستان کافی نبود. به نظر شروع خوبی می رسید وقتی که برای تیم زیر 23 سال انگلستان در سال 1957 انتخاب شدم. سفر لذت بخشی به پشت پرده آهنین5 نداشتم حتی با وجود اینکه اول گل ملی خود را به بلغارستان زدم. اما واضح ترین خاطره این بود که باختیم. چیزی که درک نمی کردم و هنوز نمی کنم این بود که چرا برای بازی بعدی از ترکیب بیرون گذاشته شدم و درک کِوان از وست بروم جایگزینم شد.
همیشه روی اعصابم بود چون یکی از بازیکنانی بود که توسط والتر وینترباتوم در تیم ملی اصلی هم به من ترجیح داده می شد. او بزرگ جثه بود اما کیفیت خاصی در زمینه سرعت یا گلزنی نداشت. ناامید کننده بود که به جای برایان کلاف، درک کوان برای تیم انتخاب می شد. جرم بود، جنایت بود.
تور آموزشی داشتیم. در مسکو آن ها میدان سرخ را به ما نشان دادند، همینطور کرملین و مقبره لنین. باعث افتخار بود با اینکه در آن زمان این موضوع را درک نمی کردم. مردم برای همه چیز صف تشکیل می دادند، به خصوص برای دیدن لنین در آن روز. ما را به جلوی صف بردند اما تجربه آن روز خاطره ای جز برخورد سرد نگهبان های مقبره نداشت. رژه آهسته سربازان برای من چیزی ترسناک بود. در مورد خود مقبره لنین هم یادم هست که به یکی از پسرها گفتم چندان خوب به نظر نمی آید یا اینکه گفتم من هم حال چندان خوبی ندارم. در مجموع علاقه زیادی به تورهای فرهنگی نداشتم و هومسیک می شدم. هیچ ایده ای در مورد سوسیالیسم در سرم نداشتم و تنها به سفر طولانی از مسکو به میدلزبرو فکر می کردم.
بابی چارلتون مایه تسلی بود. پیش از اینکه انگلستان را ترک کنیم گفته بود که ممکن است غذای آن ها را دوست نداشته باشم. درکش برای منی که به خوردن هر چیزی عادت داشتم دشوار بود، اما بابی تاکید داشت که با خودم شکلات بیاورم. خیلی زود از او بابت نصیحتش ممنون شدم. اولین وعده غذای ما یک سوپ شفاف بود، چیزی شبیه به یک آبگوشت غلیظ. با آن می شد کنار آمد اما نه با آن تخم مرغ خام که انگار با تنها چشم خود به من نگاه می کرد. تمام تلاشم را کردم چون گرسنه بودم اما باز هم از چارلتون بابت نصیحتش و شکلات ها تشکر کردم. فکر می کنم به جز استوک، جوراب و شورت؛ شکلات تنها چیزی بود که با خودم آورده بودم. هر دقیقه از روز شکلات می خوردیم.
بابی هم اتاقی خوبی بود و باور دارم که چیزی را خوب به او یاد دادم. در اتاق، پیش از اینکه برای تور از هتل خارج شویم، داشت حوصله مان سر می رفت. همان چیزی که در دوره مربیگری همیشه از آن جلوگیری می کردم. تنها یک چیز بدتر از یک فوتبالیست که حوصلهاش سر رفته وجود دارد و آن فوتبالیستی است که نمی تواند بازی کند. من به بابی پیشنهاد دادم که می توانیم به سراغ لانه پرنده ها در حیاط هتل برویم. چیزی در این مورد نمی دانست. به او یاد دادم که چطور می تواند لانه پرنده پیدا کند: توکای سیاه، گنجشک پرچین یا هر پرنده دیگری. یک ماجراجویی مانند دوره کودکی بود و زمانی دلپذیر را گذراندیم. #
فوتبال در سطح زیر بیست و سه سال دشواری هایی داشت و هیچوقت آنطور که باید و شاید برایم شروع نشد. آزارم می دهد که چطور در یک سری بازی های حساس نتوانستم استعدادهایم را نشان دهم. بازی با اسکاتلند در شمال9 یکی از آن مواقع بود. بازی مساوی شد در حالی که سه شانس گلزنی عالی را هدر دادم. موقعیت هایی را از دست دادم که به طور معمول از دست نمی دادم. کلاف جوان پر از اعتبار و کیفیت بود اما اسیر یک خودانتقادی در زمانی می شد که اوضاع به میلش پیش نمی رفت. شانس هایی که از دست دادم، نابودم می کرد.
نیازی به یادآوری نیست اما اتفاقی در مسیر سفر ریلی به سوی میدلزبرو افتاد. در دارلینگتون بودیم که راننده قطار پیاده شد و در امتداد سکو به راه افتاد. رو به من گفت هی تو، باید مقابل اسکاتلندی ها بهتر بازی می کردی. می توانستم او را زیر چرخ های قطار پرت کنم.
آینده من در تیم ملی برای مدتی گنگ و نامشخص بود. برای جام جهانی 1958 به اردوی تیم ملی فراخوانده نشدم. کوان را انتخاب کردند در حالی که فصل معقول دیگری را با میدلزبرو سپری کرده و چهل و دو گل در لیگ و جام ها به ثمر رسانده بودم، چهل و دو گل! اما برای تیم ملی در جام جهانی کافی نبود. برای وینترباتوم کمی زمان برد تا بهترین مهاجم کشور را برای انگلستان انتخاب کند و انتخابش من نبودم. چطور متوجه آن تکه طلایی که مقابلش برق می زد نشد؟ در همان روزهای برایان کلاف جوان بهترین اتفاق زندگی خود را به ثبت رساند. از انتقال به ساندرلند نمی گویم. چیزی بسیار مهم تر از آن. من و باربرا ازدواج کردیم.
پاورقی:
- مهاجم بزرگ ساندرلند که در روزهای اولیه کلاف، آخرین روزهای خود را سپری می کرد. 100 گل در 348 بازی برای گربه های سیاه به ثمر رساند.
- اتوبوس دو طبقه
- رقصنده، طراح رقص، خواننده و بازیگر فیلمها و تئاتر برادوی اهل آمریکا
- به اسم انیمیشن عصر حجر در ایران پخش شد. منظور از حیث احمقانه بودن.
- کشورهای تحت سلطه مستقیم یا غیرمستقیم شوروی
- در واقع اهل جامائیکا از کارائیب بود. در سنین پایین در انگلستان دوندگی و ورزش های دیگری را امتحان کرد و بعد در ارتش بریتانیا، در زمان جنگ در خاورمیانه بود. آنجا بود که یک استعدادیاب، اتفاقی بازی او در ارتش را دید و به طور تمرینی به آرسنال پیوست. توپچی ها با او قرارداد نبستند اما پورتموث بست. دوره موفقی در میدلزبرو داشت اما هیچوقت در هیچ تیم ملی ای بازی نکرد.
- غذای سبکی که پیش از وعده اصلی می خورند.
- دستیار الف رمزی در تیم ملی انگلستان که دوره ای کوتاه بازیکن و دوره ای کوتاه مربی میدلزبرو بود.
- در اسکاتلند، در آن بالاها. اشاره انگلیسی ها به اسکاتلند.