اختصاصی طرفداری- از زمان بزرگ شدن در باشگاه کنار بکام، گیگز، اسکولز و به همراه برادرش فیل، گری همیشه در مورد چگونه فوتبال بازی کردن، وفاداری، مدیربرنامه های فوتبال و اتحادیه فوتبال، دیدگاه خودش را داشت. رک و راست، او حکایت های بسیاری در مورد شخصیت هایی که منچستریونایتد را شکل دادند و زمینه ساز تداوم موفقیت هایش شدند، دارد: کین، کانتونا، رونی، رونالدو و البته سر الکس فرگوسن. سرخ، بیان منحصر به فردی از یک زندگی حرفه ای در اوج دنیای فوتبال است. به مدت بیست سال، گری نویل دلش را بر تن کرد. این داستان اوست که می توانید طی روزهای آتی قسمت هایی از آن را بخوانید و در صورت تمایل، اقدام به خرید نسخه چاپی آن از فروشگاه طرفداری بکنید.
شروع داستان
چراغ ها خاموش شدند. ناگهان رختکن اولدترافورد به تاریکی فرو رفت. در آن تاریکی صفحه نمایشگری سو سو می زد و آن دوران حرفه ای من بود که در برابر چشمانش به اجرا در آمده بود. رهبری کردن تیم، بالای سر بردن جام ها، شادمانی با اسکولزی، وازا، بکس، حتی به ثمر رساندن تعدادی گل (البته که آن ها باید آرشیو را زیر و رو می کردند) و در نهایت دست دادن با رییس که می گوید «ممنونم پسر» بر نمایشگر نقش بستند.هیچ ایده ای در مورد آن فیلم نداشتم ولی نمی شد پایانی بهتر از این که در رختکن منچستر و در کنار رییس، هم تیمی های آن دوران در یونایتد و تمامی رفقای قدیمی همچون بکس، فیل و باتی غافلگیر شوی، وجود داشته باشد.
کسی که فوتبال بازی می کند، به خاطر علاقه خود چنین می کند ولی از جوانب مختلف، این رختکن تیم است که به یادماندنی ترین خاطرات را برایت رقم می زند. آنجاست که در شوخی ها سهیم می شوی، با هم تیمی هایت همراه می شوی، مزه می پرانی و قهرمانی در جام ها را جشن می گیری. آنجا محفظه ای محرمانه است که در آن یاد می گیری ماهیت یک تیم یعنی چه.
عزم خود را جزم کرده بودم که در شب گرامیداشت خود احساساتی نشوم. هیچگاه با هیاهوی بسیار، راحت نبوده ام. تنها می خواستم از آن مقطع بگذرم. اما آن زمان که فیلم پخش شد، می توانستم پر بکشم؛ من رویاهایم را زندگی کردم. می گویند که خداحافظی برای برخی از ورزشکاران دشوار است؛ همچون پریدن از یک پرتگاه. افسرده می شوند و زندگی برای شان بی هدف می شود. ولی خداحافظی، ترسی را در من بر نیانگیخت. در آن لحظه که فیلم را تماشا می کردم، حس خوش شانس بودن به من دست داد.
تمام عمرم را برای یونایتد بازی کردم و این گونه نبود که تنها در یک باشگاه بوده باشم، بلکه من در بزرگترین باشگاه این کرده خاکی بازی کردم. در کودکی حسی در شما بر انگیخته می شود و تعصبی تان می کند؛ آن حس برای من، یونایتد بود. بنری بود که همیشه در بازی ها بین طرفداران دنبالش می گشتم. حدودا 15 سالی در بین طرفداران بود و چنین ترتیبی داشت: «یونایتد، فرزندان و همسر». به فکر عنوانی برای این کتاب بودم و انتخاب من، تعجب همسرم را بر نیانگیخت. این باشگاه زندگی مرا شکل داده و مفهوم ثابتی در کنار خانواده ام بوده است.
تمام آن سال ها را با لحظات شاد بسیار، همراه با برادرم بازی کردم. عضوی از بهترین تیم پایه ای که می توانست وجود داشته باشد، بودم. در کنار دوستانی چون بکس، باتی، اسکولزی و گیگزی. با کسب سه گانه، دیدم که تمامی رویاها و آرزوهای دوران نواجوانی مان به شکل معجزه آسایی به حقیقت پیوست.
از همان سن، نزد بهترین مربی ممکن (سر الکس فرگوسن) آموزش دیدم. دیدم که یونایتد را از باشگاهی با گذشته ای پر آوازه، به محترم ترین و پر افتخارترین نهاد ورزشی انگلیس تبدیل کرد و این کار را فقط با قهرمانی در عناوین انجام نداد، بلکه همراه با فوتبالی تهاجمی و بی نظیر. در رختکنی بودم که رابسون، کانتونا، کین، رونالدو و دیگر اسطوره های جاویدان در آن حضور داشتند.
من در موفق ترین دوران تاریخ باشگاه بازی کردم. در پایان همه این ها، باشگاه به رکود نوزده قهرمانی (در لیگ برتر) رسید. هنگامی که در سال 1992 نخستین بازی خود برای باشگاه را انجام دادم و باشگاه تنها هفت بار قهرمان چمپیونشیپ شده بود، چه کسی می توانست چنین چیزی را باور کند؟ گذر از تعداد جام های لیورپول، لحظه ای ویژه در تاریخ بود.
رسیدن به آنجا به دنبال مسیری شگفت آور همراه با لحظه هایی فوق العاده حاصل شد ولی لحظات سختی هم بودند؛ آنگاه که رییس، باشگاه و بازیکنان شکاک بودند. نا امیدی و در هم ریختن هم وجود داشت. مواقعی بودند که شخصیت های مان را آزمودند. با این وجود و با نظر به فراز های بسیار زیاد و نشیب های کم، مفتخرم که پیراهن این باشگاه را بر تن کرده ام. با بازی کردن برای یونایتد، نمی توانید روز بدی داشته باشید؛ این چیزی است که همواره به بازیکنان جوان گفته ام. شاید در برهه ای فکر کنید که روزگارتان خوش نیست اما لحظه ای که سر خم می کنید و به نشان روی سینه تان نظر می افکنید، همیشه روزی عالی در پیش است و من آن پیراهن را در بهترین بخش از این بیست سال، بر تن کردم.
پسری از جایگاه کی؛ «گری نویل قرمز است و از افراد اهل لیورپول، متنفر»
از همان ابتدا، یونایتد و جر و بحث را دوست داشتم. از همین رو وقتی به مدرسه ای پر از طرفدران لیورپول رفتم، تلفیق ظریفی از این دو حس در کار بود. من در بوری بزرگ شدم، درست بالای منچستر ولی با توجه به پیراهن های لیورپول می شد پی برد که مدرسه ام نیز چند یارد بیشتر با آنفیلد فاصله ندارد. دهه هشتاد بود. لیورپول تیم موفق و مسحور کننده آن دوران بود و بنابراین تقریبا تمامی بچه های مدرسه طرفدارشان بودند. کمتر از ده مایل با اولدترافورد فاصله داشتیم اما می شد آنجا را مرکز مرسی ساید دانست. البته تنها طرفدار یونایتد در زمین بازی نبودم ولی شرایط برای من این گونه به نظر می رسید.
نمی دانم واکنش تان به نادیده گرفته شدن چیست ولی این کار مرا جنگجو بار آورد. خانواده پدری من لجوج هستند و بسیار اهل بحث و جدل و من در مدرسه بود که فهمیدم که خون نسب نویل در رگ های من جاری است. اگر یک خاطره به یادماندنی از دوران تحصیل خود داشته باشم، جر و بحث با تمامی آن طرفداران لیورپول است. باید بیشتر وقت خود را به جای درس خواند، به درگیری با آن ها اختصاص می دادم. در مورد بهترین بازیکن، بهترین زمین و بهترین لباس بحث می کردیم. این جر و بحث هرگز تمامی نداشت و گمان نمی کنم که هرگز داشته باشد.
در آن روز ها، لیورپول سوهان روح من بود. هر روز موفقیت شان را در مدرسه بر سر من می کوبیند. دشمنی ما از همین جا شروع شد. آن دوران تمامی جام ها را برنده می شدند ولی من هر چه بیشتر از موفقیت های شان می شنیدم، بیشتر از باشگاه خود دفاع می کردم. تمام دور را به شکلی لجبازانه از یونایتد حمایت می کردم. هر کسی که فکر می کند من مدافع پر و پا قرص یونایتد در سالیان اخیر بوده ام، باید ماجرای من در زمین بازی مدرسه چنتلرز را شنیده باشد.
در تیم زیر 11 سال مدرسه چنتلرز | نفر دوم نشسته از راست من هستم
یونایتد جادویی ترین فاکتور زندگی من بود. به عنوان یک کودک، زندگی را با تماشای بازی ها می گذراندم. رفتن به اولدترافورد، نقطه درخشان هفتگی من بود. به لطف پدرم، این باشگاه در خون من جریان داشت. او در تمام طول زندگی اش، یک قرمز متعصب بود. پدرم در 9 سالگی برای تماشای دیدار نهایی جام حذفی سال 1958 به ورزشگاه رفت؛ جایی که یونایتد شجاعانه به بولتون واندررز تنها چند ماه پس از رخ دادن حادثه مونیخ، باخت. او سال های موفق تیم زیر نظر سر مت بازبی همراه با بست، لاو و چارلتون را دید. او در طول سال های سخت دهه 70 به تیم وفادار ماند و نظاره گر سقوط یونایتد به دسته پایین تر در 1974 بود. چه در هنگام پیروزی و چه در هنگام شکست، طرفداری از یونایتد عشق او بود. از زمانی که دستش در جیب خودش می رفت، به سختی مسابقه ای از تیم را از دست داد.
از همان روزهای نخست، می خواستم که به او بپیوندم. زار می زدم و التماس می کردم تا مرا با خود ببرد. در نهایت تحت یک شرط، خواسته مرا پذیرفت: تنها به شرطی با او می رفتم که حواس خودش و دوستانش را پرت نکنم. نمی توانم نخستین سفر خود از بوری به سوی اولدترافورد را به خاطر بیاورم. پدرم می گوید که چهار ساله بوده ام، پس باید در سال 1979 بوده باشد. بازی نخست را به یاد نمی آورم ولی هنوز می توانم هیجان، شور و شوق و شادی نخستین سفرها را به یاد بیاورم.
به محض این که از پل بارتون عبور می کردیم و به آبراه منچستر می رسیدیم، قلبم تندتر می زد. این نشانی بر این بود که به زمین نزدیک هستیم. به زودی مردم را می دیدم و ما هم پیاده می شدیم. معمولا ظهرها به ورزشگاه می رسیدیم و چیزی در کبابی مارتینا می خوردیم. این مغازه هنوز در انتهای مسیر سر مت بازبی وجود دارد؛ درست جاده بالایی ورزشگاه. کیک و چیپس همیشه بودند و سپس در ساعت یک جلوی صف بودیم تا به جایگاه قدیمی کی استند برویم.
پدرم با دوستانش دیدار می کرد ولی من مشکلی با این موضوع نداشتم. من هم در جمع خودم خوشحال بودم. او در آن پایین ها می نشت و من هم بالا می رفتم و سر جای خود که به همه جا مشرف بود، می نشستم. هرگز از تنها نشستن در آن نقطه خسته نمی شدم. اولدترافورد خالی می شد ولی من هنوز آنجا بودم و غرق در مکان. سر و صداها، نورها و بوها را به خاطر می سپردم. این ها تمام طول عمر با من بوده اند.
من، پدر و فیل
هنگامی که بازیکنان برای گرم کردن وارد زمین می می شدند، میخکوب می شدم. هنوز می توانم آرنولد مورن را به خاطر بیاورم که آن شوت های کات دار را تمرین می کند. ابتدایی ترین خاطره زندگی ام بزرگ است: رقابت جو جردن بر سر نبردی هوایی. روی که برایان رابسون در زمین چمن اولدترافورد با یونایتد قرارداد امضا کرد، در اولدترافورد بودم. آن قرارداد 1.5 میلیون پوندی، رکوردی در انگلستان به شمار می رفت. آن زمان تنها شش سال داشتم ولی تصویر آن لحظه در ذهنم نقش بسته است. به فکراین که سیزده سال بعد با قهرمان خود در یک زمین و در آخرین مسابقه او در لیگ،همبازی خواهم شد.
رابسون الگوی من بود، اگرچه هرگز کسی نبودم که پوسترها را بر دیوار اتاقش بچسباند. هرگز در عمرم از کسی امضا و یادگاری نخواستم و واقعا نمی دانم چرا کودکان چنین می کنند. یک پیراهن منچستریونایتد داشتم ولی هرگز آن را در اولدترافورد نپوشیدم. جذابیت برای من در افراد نبود. حتی با وجود این که در آن روزها یک تلفن همراه دوربین دار داشتم، هرگز دنبال این نبودم تا با بازیکنان عکس یادگاری بگیرم. عشق من به خاطر خود بازی بود. هیچ چیز نمی توانست بهتر از تماشای بازی یونایتد در یک عصر شنبه باشد.
از همان ابتدا بازیکنان بزرگ دل را دوست داشتم و همین دلیل علاقه من به رابسون بود. هر چیزی که من از یک بازیکن یونایتد انتظار داشتم، در او خلاصه شده بود. او تا پایان هر بازی فدکاری می کرد و برای تیمش خون و عرق و اشک می ریخت. یک رهبر واقعی بود. هنگامی که به محوطه جریمه وارد می شد، انگار که ماجرا بر سر مرگ و زندگی اش است. این را می شد در صورتش و نحوه دویدنش دید. همه چیز برای او جنگ و نبرد بود. او بسیار مرا تحت تاثیر قرار داد.
در ادامه مارک هیوز و نورمن وایساید هم مورد علاقه من واقع شدند. بیش از هر بازیکنی، بازی های این سه نفر را دنبال می کردم. آن ها استعداد بالایی داشتند ولی چیزی که از آن ها مورد علاقه من بود، این بود که چگونه تمام توان شان را می گذارند. همیشه آن ها را ستایش کرده ام.
بازیکنانی را که به اندازه من یونایتد را دوست داشتند، می پسندیدم ولی از خودگذشتگی به تنهایی نمی توانست برای ما جام کسب کند. ما بازیکنان خوبی همچون آرتور آلبیستون و میک دوکسبری داشتیم ولی به هیچ وجه با لیورپول قابل مقایسه نبودیم، هر چند که من تلاش می کردم به شکل دیگری وانمود کنم. در طول سال های مدرسه رفتنم، یونایتد چندین بار قهرمان جام حذفی انگلیس شد (در سال 1983 برابر برایتون و در 1985 مقابل اورتون) ولی این لیورپول بود که قهرمان چمپیونشیپ و جام اروپا می شد. آن ها حکمرانی می کردند.
با نگاهی گذشته، باید به دستاوردهای لیورپول احترام بگذارم. با وجود این که از اعتراف به توانایی های آن ها متنفر بودم، ولی می توانستم کیفیت شان را ببینم. کسی که استعداد کنی دالگلیش را نفهمد، باید احمق باشد. چه طرفداری دوست ندارد که گرام سونس، پیتر بردزلی و جان آلردیج در تیمش باشند؟ من در خفا، ستایشگری از استیو نیکول بودم. جان بارنز به شدت مستعد بود و به همین خاطر از او متنفر بودم.
حالا قادرم تا لیورپول را به عنوان یک شهر شمالی سختکوش دیگر ستایش کنم. می توانم وفاداری طرفداران شان را تمییز دهم و از این که لیورپول چگونه همچون منچستر وقتی صحبت از موسیقی و فوتبال به میان می آید، می درخشد، ستایش کنم. ولی تا قبل از این، از لیورپول متنفر بودم و از موفقیتش بیزار.
یونایتد تیم محبوب من بود و من به خاطرش، جلوی منطق ایستادم. در مدرسه بابت در اختیار داشتن برایان رابسون، کاپیتان انگلیس و بهترین بازیکن کشور در تیم مان، فخر می فروختم. داد و بیداد می کردم که اولدترافورد بزرگ تر از آنفیلد است. و پاسخ همانند یک سیلی بر گونه ام بود: «بله، ولی لیورپول قهرمان لیگ شد و شما فصل را با اختلافی سی و یک امتیازی به پایان بردید.»
به میراث بزرگ بازبی، بست، لاو و چارلتون استناد می کردم و این را از پدرم آموختم که به خود بگویم که یونایتد به زودی به عرش بازخواهد گشت. ولی وقتی فصل را در رده سیزدهم و پایین تر از کاونتری سیتی و کویینز پارک رنجرز به پایان می رساندیم، باور چنین چیزی سخت بود. ما هزینه می کردیم ولی قهرمان نمی شدیم. گری برتلس یا پیتر دونپورت را می خریدیم و هیاهویی به پا می شد ولی به زودی دوباره نزول می کردیم. به نظر می رسید برای قهرمانی خواهیم جنگید ولی سر آخر به چیزی دست نمی یافتیم. با این همه من هنوز خاموش نمی شدم.
همچون طرفداران سیتی در سالیان اخیر بودم که بدون داشتن درجه و مقامی، بع بع می کنند. طرفداران سیتی بازی دربی را در این حد بزرگ می کردند و می گفتند که طرفداران واقعی شهر منچستر هستند ولی بازی یونایتد-سیتی هیچگاه چیز دندان گیری برای من نبود. (رقیب اصلی برای من) همیشه لیورپول بود و به لطف این رقابت دوران کودکی، همیشه هم همین گونه خواهد ماند. طرفدار فوتبال بودن هرگز تنها درباره تیمی که دوستش دارید نبوده و نیست. همچنین درباره تنفر ورزیدن به تیم هایی است که دوست شان ندارید. فوتبال انگلیسی برای داشتن نگاهی قومیتی عالی است و همیشه میان یونایتدی ها و لیورپولی ها حاشیه خواهد بود.
به عنوان یک کودک، باید بارها و بارها زیر دست شان رنج می کشیدم. ولی همین دلیلی بر این است که چرا هر پیروزی در ادامه زندگی برایم آن قدر شیرین بود. به همین خاطر بود که هر بار پس از پیروزی برابر لیورپول، در زمین بالا و پایین می پریدم. به همین جت بود که همانند هر طرفدار واقعی دیگری، رو به روی طرفداران لیورپول نشان منچستریونایتد را بوسیدم. تعصب من در نهایت برایم پنج هزار پوند قیمت داشت؛ جایی که به دنبال یک گل پیروزی بخش در اولدترافورد، اتحادیه فوتبال مرا به خاطر نحوه خوشحالی ام جریمه کرد. آن جریمه برایم خنده دار به نظر می رسید. همان گونه که آن موقع هم گفتم، آیا خواست شان این است که همه ما را به ربات تبدیل کنند؟ چند بار می شنویم که بازیکنان از طرفداران شان خیلی فاصله دارند و برای باشگاهی که عضو آن هستند، ارزشی قائل نیستند؟ آنگاه فردی را بابت این که (عاشقی) واقعی است، جریمه می کنند. رقت انگیز است.
تنها داشتم پاسخ برخورد طرفداران لیورپول با خود را می دادم. هرگز بابت سو نیتی هایی که طرفداران لیورپول نسبت به من داشتند، گله نکردم و این مسائل به حد کافی از همان دوران مدرسه برای من وجود داشته اند. برای سال ها باید به آهنگ ها گوش می دادم. در سالفورد کیز و هنگام بازگشت از یک مسابقه، این طرفداران لیورپول بودند که خودروی من را سرنگون سازند. تلاش کردند درب را باز کنند و وقتی موفق به انجام این کار نشدند، در صدد سرنگون کردن من بر آمدند. خوشبختانه ترافیک به موقع روان شد و من توانستم پیش از این که خودروی مرا کله پا کنند، از دست شان فرار کنم.
شبی در یک بازی دیگر با لیورپول در اولدترافورد، پلیس به من گفت که باید به جای دیگری نقل مکان کنم چون دریافته اند که عده ای از اراذل مرسی ساید قصد دارند مرا بی خواب و آرام کنند. مجبور بودم کوله بارم را جمع کنم و راهی هتل شوم. همیشه و از همان کودکی می دانستم که این رفتار پاسخ به اهتزاز در آوردن پرچمی بود که حامی آن بودم. ولی اگر فوتبال درباره طرفداری از تیم ها، مقایسه باشگاه من و شما چه در زمین بازی، در تراس ها، کلوب ها و یا در زمین بازی مدرسه نیست، پس در مورد چیست؟
تا زمانی که زنده ام یونایتد. و بقیه هم به بروند به جهنم