اختصاصی طرفداری- در قسمت های گذشته زندگی نامه زلاتان ابراهیموویچ، این فوق ستاره سوئدی در خصوص دوران کودکی اش، حضور در تیم های آماتور و راهیابی به تیم مالمو صحبت کرده بود. زلاتان که با مشورت های پدرش در تمرینات مالمو حضور یافته بود، در نهایت توانست به تیم اصلی راه پیدا کند و پس از درخشش با پیراهن این تیم، نامی برای خود دست و پا کرد. تیم های اروپایی اعم از موناکو، آرسنال و هلاس ورونا نسبت به جذب او علاقه مند بودند اما زلاتان در نهایت به آژاکس پیوست. اما دوران حضور زلاتان در آژاکس چندان آسان نبود. زلاتان به تنهایی در هلند زندگی می کرد و از لحاظ مالی در وضعیت چندان جالبی نبود. او توانست در این مدت با مکسول آشنا شود و این بازیکن برزیلی در شرایط نابسامان ابراهیموویچ، به کمک او آمد. اما رفته رفته ابراهیموویچ جزئیات بیشتری در خصوص قراردادش دانست و متوجه شد مدیر ورزشی وقت تیم مالمو، هسه بورگ به نوعی او را دور زده است! وضعیت او در آژاکس روز به روز وخیم تر می شد. تا جایی که لیو بنهاکر نیز به فروش زلاتان فکر می کرد. اما زدن گل برتری آژاکس در فینال جام حذفی هلند و پیروزی دراماتیک در این دیدار، باعث شد زلاتان در نهایت در این باشگاه بماند. پس از درگیری های لفظی و آشکار با رافائل فن در فارت، ابراهیموویچ بالاخره از آژاکس جدا می شود و راه خودش را در یوونتوس دنبال می کند. در ادامه، سرگذشت این فوق ستاره سوئدی را مرور خواهیم کرد. راوی این داستان زلاتان ابراهیموویچ است.
من زلاتان هستم (25)؛ در فرهنگ ژاپن، اژدها نشانه جنگجوهاست و من هم یک جنگجو هستم!
روحم هم خبردار نبود که پلیس و دادستان، مرتباً به تلفن موجی زنگ می زنن و شاید این یه اتفاق خوب بود. ما و میلان، برای صدرنشینی در حال رقابت بودیم و برای اولین بار تو زندگیم، با کسی زندگی می کردم. هلنا خیلی به خودش فشار می آورد. اون توی وقت کاری صبح در گوتنبرگ و برای fly me کار می کرد و عصرها، در یک رستوران. در همین حال، به تحصیل هم مشغول بود و برای این موضوع، مرتباً به مالمو می رفت و می اومد. هلنا خیلی سخت داشت کار می کرد و این موضوع برای سلامتیش، مضر بود. بهش گفتم: "بسه دیگه. بیا اینجا و با من زندگی کن." با اینکه فکر می کنم این یه تغییر خیلی بزرگ بود، ولی مخالفتی نکرد. مثل این می موند که بالاخره یه وقتی داشته باشه تا بتونه نفس بکشه!
از آپارتمان اینزاگی، به یه جای فوق العاده تو همون ساختمان نقل مکان کردم. سقفش بلند بود و شبیه یه کلیسا به نظر می اومد. طبقه همکف، یه کافه بود که بهش می گفتن «مود» و بعضی ها که بعداً تبدیل به رفیق های ما شدن، در اونجا مشغول به کار بودن. بعضی وقت ها برای ما صبحونه می آوردن و با اینکه هنوز بچه نداشتیم، ولی بعضی وقت ها برای شام سه تا پیتزا می خریدیم! یکی برای من، یکی برای هلنا و یکی برای هوفا! این پسر خیلی چاق و عالی بود. هوفا کل پیتزا رو می خورد جز اون لبه های نون! این سگ، بچه چاق ما بود و خیلی بهمون خوش می گذشت. اماً قطعاً ما از دنیاهای متفاوتی بودیم.
تو یکی از تعطیلات، ما به همراه خانواده من با یه پرواز باکلاس به سمت دوبی حرکت کردیم. من و هلنا همه چیز رو در مورد اینجور پروازها می دونیم و می دونیم که چطور باید با خدمه و این جور مسائل، رفتار کنیم. ولی خوب، خانواده من یه کم متفاوت هستن و ساعت 6 صبح، برادر کوچیک من نوشیدنی الکلی می خواست. مامانم در صندلی جلویی من نشسته بود، البته که مامانم عالیه ولی خب کسی نیست که بخوای سر به سرش بذاری. اون دوست نداره که ما نوشیدنی الکلی بخوریم و زمانی که به گذشته اش نگاه کنید، فکر می کنم این موضوع رو درک می کنید. به خاطر همین، مامان من در یه حرکت کفشش رو در آورد! این، روش مامانم برای مقابله و حل کردن مشکلات بود! مامانم کفشش رو در آورد و پرت کرد سمت سر ککی! فقط می تونید صدای بَنگ رو تصور کنید و ککی دیوونه شد! اون هم شروع کرد به جواب دادن. ساعت 6 صبح تو قسمت بیزینس کلاس هواپیما، یه جنجال بزرگ به وجود اومد و من نگاه هلنا کردم. هلنا می خواست که آب بشه بره توی زمین!
من معمولاً ساعت یه ربع به ده توی تورین، به سمت تمرین حرکت می کردم. اما یه روز، دیرم شده بود و توی آپارتمان، خیلی عجول به نظر می رسیدم. در همین حین، می تونستیم بوی دود رو احساس کنیم. البته این چیزی ـه که هلنا می گفت، نمی دونم. چیزی که من می دونم، اینه که وقتی در رو باز کردم از خونه بزنم بیرون و برم سمت تمرین، آتش جلوی من بود. یه نفر یه دسته از گل های رز جمع کرده بود و اون ها رو جلوی خونه من آتش زد. همه ما توی اون ساختمان، اجاق گازی داشتیم و توی راهرو و روی دیوار، لوله گاز رد می شد. وضعیت می تونست خیلی وخیم بشه! ممکن بود یه انفجار رخ بده. اما ما سطل ها رو پر از آب کردیم و روی آتش ریختیم و من فقط آرزو می کنم که ای کاش سی ثانیه زودتر در رو باز می کردم! می تونستیم بفهمم اون احمق کیه و همونجا بزنم بکشمش! دقیقاً جلوی در خونه من، یه آتش راه میندازی؟ مریضی مگه؟ بعد آخه این کار رو با گل رز می کنی؟ پلیس هیچ وقت نفهمید که کار کی بوده و اون زمان باشگاه ها مثل الان زیاد در خصوص مسائل امنیتی، با احتیاط عمل نمی کردن. به خاطر همین، فراموشش کردیم. نمی تونید 24 ساعت روز رو صرف نگران بودن کنید که!
چیزهای دیگه ای هم برای فکر کردن وجود داره. همیشه اتفاقات جدیدی رخ می داد و تعداد اون ها، کم نبود. اون اوایل در تورین، من با 2 تا دلقک از Aftonbladet یه قرار ملاقات داشتم. این به زمانی برمیگرده که من در هتل مریدین زندگی می کردم. Aftonbladet می خواست که رابطه ــمون رو بهبود ببخشه. من برای اون ها، معنی پول رو داشتم و مینو نظر خاص خودش رو داشت. می گفت که بهتره به این دشمنی خاتمه بدیم. اما یادتون باشه، من هیچ وقت فراموش نمی کنم. اتفاقات تو ذهن من حکاکی میشن. حتی اگه ده سال هم گذشته باشه، من فراموش نمی کنم.
وقتی بچه های روزنامه رسیدن، من توی اتاقم در هتل بودم. فکر می کنم تا قبل از اومدن من، کمی با مینو صحبت کرده بودن. بلافاصله، این اومد تو ذهنم: "ارزشش رو نداره". یادتونه؟ یه آگهی شخصی برای ازدواج! گزارش جعلی پلیس! «شرم بر تو زلاتان» تو کل کشور! من حتی سلام هم نکردم. من بیشتر عصبی شدم. چه بازی ای بود که داشتن می کردن؟ من سرشون داد زدم و یه بطری آب سمتشون پرتاب کردم. "اگه از محله من بودین، زنده نمی موندین!" این رو گفتم و شاید کمی خشن بود. ولی من خسته شده بودم. اینکه بخوام برای همه شما توضیح بدم که تحت چه فشاری بودم، احتمالاً غیر ممکن ــه. فقط مطبوعات نبود. هواداران، مربی ها، مدیریت باشگاه، هم تیمی هام، پول و .... . من باید خودم رو نشون می دادم و اگه گلی زده نمی شد، باید از هر کسی با هر سطحی، حرف بشنوم.
می خواستم از این وضعیت خارج شم. من مینو رو داشتم، من هلنا رو داشتم اما مسائل دیگه ای هم بود. مثلاً ماشین هام. این ها، تا حدودی به من احساس آزادی می دادن. من فراری انزو رو تو همین زمان بود که گرفتم. این ماشین، بخشی از قرارداد من بود. وقتی همه ما تو یه اتاق برای مذاکره جمع شده بودیم، مینو گفت که زلاتان یه فراری انزو می خواد. اون ها به همدیگه نگاه می کردن. ما انتظار چیز دیگه ای نداشتیم. انزو آخرین پسر بد فراری بود. خفن ترین ماشینی که این کارخونه تا اون زمان تولید کرده بود. فقط 399 تا از اون تولید شده بود و ما فکر می کردیم که خواسته ما، خیلی زیاده. اما از دید اون ها، درخواست منطقی ای به نظر می رسید. بالاخره هر چی نباشه فراری و یوونتوس، تحت مالکیت یه گروه هستن. مثل این می موند که بگن البته که می تونه انزو داشته باشه. اون ها گفتن: "هیچ مشکلی نیست. ما این موضوع رو حل می کنیم." منم با خودم گفتم واو، چه باشگاهی!
ولی خب البته، اون ها ماشین رو نگرفتن! وقتی قرارداد رو امضا کردیم، آنتونیو جیرائدو گفت: "و ماشین، ماشین قدیمی فراری رو می گید دیگه؟" ناامید شدم و نگاه مینو کردم. مینو گفت: "نه، اون جدیده رو میگیم. اونی که فقط 399 تا ازش ساخته شده." جیرائدو آب دهنش رو قورت داد و گفت:" خب، فکر کنم یه مشکلی داریم." و همینطور بود. فقط سه ماشین باقی مونده بود و برای اون ها، یه لیست بزرگ با اسم های بزرگ وجود داشت. چیکار باید می کردیم؟ به رئیس فراری زنگ زدیم. لوکا دی مونتزمولو و شرایط رو توضیح دادیم. گفت که سخته، تقریباً غیر ممکن ـه. ولی خب بالاخره فراری رو گرفتم، به شرط اینکه هیچ وقت نفروشمش. "این ماشین رو تا زمانی که زنده باشم، نگه می دارم." و حقیقتاً خیلی دوسش داشتم. هلنا انگار دوست نداشت که سوار بشه. برای اون، ماشین خیلی تند بود. اما خب من وقتی توی اون ماشین می نشستم، دیوونه می شدم - و نه فقط برای همون چیز های معمولی. باحال بود، شگفت انگیز و سریع. انزو این حس رو به من داد که باید سخت تر کار کنم.
بعضی وقت ها، زمانی که به تشویق نیاز داشتم، خالکوبی می کردم. خالکوبی ها کم کم مثل مواد مخدر شدن برای من. من همیشه چیزهای جدیدی می خواستم. اما هیچ وقت چیزهای تحریک کننده ای نبودن. اون ها فقط تو فکر من جریان داشتن. با این حال، اوایل علیه اون ها بودم. این فکر ها، مزه و طعم بدی داشتن. اما به هر حال، وسوسه شدم. الکساندر اوستلوند به من کمک کرد تا راهم رو پیدا کنم. اولین خالکوبی من، اسم من بود که با جوهر سفید و دور کمرم نوشته شد. میشه گفت که بیشتر یه امتحان بود. بعد از اون، جسارت بیشتری برای انجام این کار به من دست داد. من عبارت معروف رو شنیدم: "فقط خدا می تونه من رو قضاوت کنه." اون ها می تونستن هر چی که دلشون می خواد بنویسن. از روی سکو ها، هر چی که دوست دارن رو فریاد بکشن و با این وجود، هنوز هم نمی تونن من رو تحت تاثیر قرار بدن. فقط خدا می تونه من رو قضاوت کنه. خوشم اومد ازش! شما باید راه خودتون رو پیش برید، به خاطر همین هست که من این کلمات رو خالکوبی کردم.
بعد از اون، نوبت به اژدها رسید. تو فرهنگ ژاپنی، اژدها معنی و بیانگر یه جنگجو رو میده و من، یک جنگجو هستم! بعد از اون، یه ماهی خالکوبی کردم، اونی که برخلاف جریان آب حرکت می کنه. بعدش نوبت به بودا رسید. بودا نمادی از حفاظت در برابر آسیب و رنج هاست. یکی دیگه از خالکوبی هام، پنج عنصر هستن. بعد از اون، خانواده ام رو روی دستانم خالکوبی کردم. مرد ها بر روی دست راست، چرا که دست راست نشانه قدرته؛ بابام، برادر هام و بعداً پسر هام. روی دست چپ، زن ها رو خالکوبی کردم. برای اینکه به قلب نزدیک تر هستن؛ مامان و سانیلا. اون خواهر ناتنیم که از خانواده جدا شد رو نزدم. اون زمان، کاملاً مشهود بود اما بعداً بیشتر به این فکر کردم که چه کسی خانواده است و چه کسی نیست؟
بعد از اون، بر روی فوتبالم تمرکز کردم. اغلب اوقات، اوایل بهار تکلیف تیم قهرمان مشخص میشه. اما تو اون سال، تا لحظه آخر جنگ و رقابت سختی در جریان بود. ما و میلان، هر دو 70 امتیازی بودیم و روزنامه ها خیلی چیزها در مورد این مسئله می نوشتن. صحنه برای وقوع یک درام، آماده بود. 18 می، ما باید می رفتیم به سن سیرو. واقعاً مثل یه فینال برای لیگ بود و خیلی ها فکر می کردن که میلان برنده بازی میشه. نه فقط به خاطر اینکه در خونه بازی می کردن. تو بازی رفت، ما تو استادیوم خودی با اون ها 0-0 کرده بودیم و میلان خیلی بر جریان بازی، مسلط بود. خیلی ها، میلان رو به عنوان بهترین تیم اروپا می شناختن و هیچکس از حضور دوباره اون ها در فینال لیگ قهرمانان اروپا، شگفت زده نشده بود. شانس و احتمالات، علیه ما بود و در بازی بعدی، باید مقابل اینتر قرار می گرفتیم.
این داستان ادامه دارد...