طرفداری- در قسمت های گذشته زندگی نامه زلاتان ابراهیموویچ، این فوق ستاره سوئدی در خصوص دوران کودکی اش، حضور در تیم های آماتور و راهیابی به تیم مالمو صحبت کرده بود. زلاتان که با مشورت های پدرش در تمرینات مالمو حضور یافته بود، در نهایت توانست به تیم اصلی راه پیدا کند و پس از درخشش با پیراهن این تیم، نامی برای خود دست و پا کرد. تیم های اروپایی اعم از موناکو، آرسنال و هلاس ورونا نسبت به جذب او علاقه مند بودند اما زلاتان در نهایت به آژاکس پیوست. اما دوران حضور زلاتان در آژاکس چندان آسان نبود. زلاتان به تنهایی در هلند زندگی می کرد و از لحاظ مالی در وضعیت چندان جالبی نبود. او توانست در این مدت با مکسول آشنا شود و این بازیکن برزیلی در شرایط نابسمان ابراهیموویچ، به کمک او آمد. اما رفته رفته ابراهیموویچ جزئیات بیشتری در خصوص قراردادش دانست و متوجه شد مدیر ورزشی وقت تیم مالمو، هسه بورگ به نوعی او را دور زده است! وضعیت او در آژاکس روز به روز وخیم تر می شد. تا جایی که لیو بنهاکر نیز به فروش زلاتان فکر می کرد. اما گل برتری آژاکس در فینال جام حذفی هلند و پیروزی دراماتیک در این دیدار، باعث شد زلاتان در نهایت در این باشگاه بماند. پس از درگیری های لفظی و آشکار با رافائل فن در فارت، ابراهیموویچ بالاخره از آژاکس جدا می شود و راه خودش را در یوونتوس دنبال می کند. در ادامه، سرگذشت این فوق ستاره سوئدی را مرور خواهیم کرد. راوی این داستان زلاتان ابراهیموویچ است.
من زلاتان هستم (23)؛داستان یک عشق با فابیو در یوونتوس
"ایبرا، بیا اینجا."
فابیو کاپلو، شاید موفق ترین سرمربی ده سال گذشته داشت من رو صدا می زد و من با خودم می گفتم:" الان چی کارکنم؟" ترس کودکی من از جلسه ها برگشته بود و کاپلو هم کسی بود که می تونست هر کسی رو مضطرب کنه. وین رونی یه بار گفته بود وقتی کاپلو از کنار شما عبور می کنه، یه جورایی مُرده به نظر می رسی و این حقیقت داره. کاپلو معمولاً قهوه اش رو بر می داره و بدون نگاه کردن یا ارتباط برقرار کردن با شما، از کنارتون می گذره. میشه گفت که تقریباً وحشت آور بود. بعضی وقت ها زیر لب یه «چاوو» می گه. در غیر این صورت، بدون اینکه چیزی بگه تو راه خودش ناپدید میشه، جوری که انگار شما اصلاً وجود خارجی ندارین. من قبلاً گفته بودم ستاره ها توی ایتالیا نمی پرن، چون مربی ها چنین عقیده ای دارن. اما این یه مورد زیاد در خصوص کاپلو صدق نمی کرد. وقتی کاپلو پیداش می شد، تک تک بازیکن ها باید به خط می شدن. مردم اطراف کاپلو درست رفتار می کردن و یادم میاد که یه بار یه خبرنگار از کاپلو در مورد این موضوع سوال پرسید:" آقای کاپلو، چطوری همه آدم ها به شما احترام می گذارند؟" کاپلو هم جواب داد:" مردم به شما احترام نمی ذارن، شما باید آن را بگیرید!" و این جواب کاپلو، چیزی ـه که تو ذهن من موند. وقتی کاپلو عصبی می شه، خیلی بعیده کسی جرئت داشته باشه توی چشماش نگاه کنه. و اگر اون به شما یه فرصت بده و ازش استفاده نکنید، اساساً ممکنه کارتون به فروختن هات داگ در بیرون ورزشگاه بکشه. شما با مشکلات ـتون پیش کاپلو نمی رید! کاپلو دوست شما نیست. اون با بازیکن ها گفتگو نمی کنه، از این خبرا نیست. اون sergente di ferro ــه، کاپلو سرباز ِ آهنی ـه. وقتی اون شما رو صدا می کنه، نشونه خوبی نیست. اما باز هم می گویم، هیچی مشخص نیست. اون بعضی وقت ها مردم رو تخریب می کنه و دوباره، اون ها رو می سازه. یه جلسه تمرینی رو یادم میاد. جایی که ما بر روی جایگاه های تمرینی ایستاده بودیم و یهو کاپلو سوت زد و فریاد کشید:" بیا داخل. بیرون زمین." هیچکس نمی دونست چی شده و چه خبره. "مگه ما چیکار کردیم؟ قضیه چیه؟" کاپلو گفت:" دارید کم کاری می کنید. افتضاحید!" اون روز و بعد از این اتفاق، دیگه تمرینی در کار نبود. گیج کننده بود ولی مشخصاً چیزی توی ذهنش بود. اون می خواست که ما روز بعد مثل جنگجو ها برگردیم. و من هم از این قضیه خوشم می اومد، چون گفتم که، تو بچگی روحیه خیلی لطیفی نداشتم. من از آدمایی خوشم میاد که قدرت و نگرش دارن، کاپلو هم به من اعتقاد داشت. همون روز های اول، کاپلو به من گفت:" لازم نیست هیچی رو ثابت کنی. من می دونم کی هستی و قادر به انجام چه کار هایی هستی!" وقتی این رو گفت، احساس امنیت بهم دست داد. می تونستم کمی ریلکس باشم. فشاری که روی من بود، وحشتناک بود. خیلی از روزنامه ها این انتقال رو زیر سوال برده بودن و مدام از این می نوشتن که من به اندازه کافی گلزنی نکردم. خیلی هاشون فکر می کردن که من صرفاً برای نیمکت گرم کردن، به یوونتوس اومدم: چطور امکان داره که زلاتان ابراهیموویچ به تیمی مثل یوونتوس ملحق بشه؟ "زلاتان برای ایتالیا آماده است؟" و مینو در جواب به این تیتر گفت:" آیا ایتالیا برای زلاتان آماده است؟" شما باید چنین جواب های مغرورانه ای به این جور حرف ها بدید. باید برای مقابله با اون ها، سر سخت باشید و بعضی وقت ها برام سوال می شد که بدون مینو، چیکار می خواستم بکنم. اگه با همون رویه ای که توی آژاکس کارم رو شروع کردم، توی یوونتوس هم شروع می کردم، مطبوعات زنده زنده من رو می خوردن. تو ایتالیا، اون ها دیوونه فوتبال هستن. اگر توی سوئد مطبوعات فقط یه روز قبل و یه روز بعد از یه مسابقه، در مورد اون می نویسن، توی ایتالیا کل هفته رو به اون بازی اختصاص میدن. این روند ادامه داره و شما مدام قضاوت می شید. اون ها سر تا پای شما رو بررسی می کنن و تا زمانی که بهش عادت نکنید، سخته. اما الان، من مینو رو داشتم. مینو، سپر من بود و مدام به صورت تلفنی با همدیگه در ارتباط بودیم. منظورم اینه که آژاکس چی بود؟ در مقایسه با الان، آژاکس فقط یه مهدکودک بود. اگه قرار بود توی تمرینات یوونتوس گل بزنم، نه تنها باید از سد کاناوارو و تورام رد می شدم، که بوفون هم توی گل منتظر من بود. فکر نکنید چون اونجا جدید بودم، خیلی مهربون باهام برخورد می کردن، نه دقیقاً برعکس این بود. کاپلو یه دستیار داشت به اسم ایتالو گالبیاتی. آدم خوبی بود. اون و کاپلو، نقش پلیس بد و پلیس خوب رو ایفا می کردن. کاپلو با لحن کوبنده حمله می کرد و گالبیاتی ترتیب بقیه ماجرا رو می داد. بعد از اولین جلسه تمرینی من توی یوونتوس، کاپلو، گالبیاتی رو فرستاد سراغ من. "ایتالو، بذار طعمش رو بچشه!" همه بچه های تیم رفته بودن دوش بگیرن و من واقعاً خسته بودم. اما یه دروازه بان از تیم جوانان اومد توی زمین. منم متعجب موندم که چه خبره! قرار بود که ایتالو از تمامی زاویه ها، برای من توپ بفرسته. اون ها سانتر و پاس و ... بودن و من باید توپ رو به سمت دروازه شوت می کردم. به هیچ وجه نباید از محوطه جریمه، خارج می شدم. ایتالو گفت که اونجا، محوطه منه. اونجا، جایی بود که من باید حضور داشته باشم و شوت بزنم. خبری از استراحت کردن و این چیزا هم نبود. سرعت کار ما، بی رحمانه بود. ایتالو داد می زد:" برو دنبالش! یالا، سخت تر. بدون درنگ!" تمام این قضیه، تبدیل شد به یه روتین، به یه سرگرمی. بعضی وقت ها دل پیرو و ترزگه هم برای انجام این کار می اومدن، اما اغلب اوقات فقط من بودم. فقط من بودم و ایتالو. شاید 50،6 یا 100 شوت به سمت دروازه زده می شد. کاپلو هم به روش خاص خودش می اومد و می گفت:" می خوام آژاکس رو از بدنت بکشم بیرون."
+:" باشه حتما!"
-:" من به استایل هلندی نیاز ندارم. یک، دو، یک، دو. خوب بازی کن، تکنیکی باش. کل تیم رو دریبل بزن. من به گل نیاز دارم. می فهمی؟ باید ذهنیت ایتالیایی رو به تو تزریق کنم. باید غریزه یه قاتل رو داشته باشی." این یه پروسه بود که همون موقع هم توی من شروع شده بود. من با فن باستن و مینو، بحث های خودم رو داشتم ولی هنوزم خودم رو به عنوان یه دریافت کننده نمی دیدم. با وجود اینکه پست من در نوک خط حمله بود. من بیشتر احساس می کردم که آدمی هستم که باید همه چیز رو یاد بگیره. هنوز هم اون حرکت هایی که تو حیاط خونه مامانم می زدم، توی ذهنم تکرار می شد. اما تحت نظر کاپلو، من تغییر کردم. سخت گیری کاپلو مثل یه بیماری عفونی، مسری بود. من از یک هنرمند، به یک مشت زن تبدیل شدم که می خواد تحت هر شرایطی، برنده باشه. نه اینکه قبل از این چنین خواسته نداشتم، من با یه ذهنیت برنده متولد شدم. اما با این وجود، فراموش نکنید که فوتبال راه من برای درک این قضیه بود. من به چیزی بیش از یه بچه رزنگاردی تبدیل شدم. من با تشویق و تمجید هایی که از حرکت هام می شد، بزرگ شدم. برای مدت طولانی ای فکر می کردم که اگر ارزش یه گل زیبا رو با یه گل زشت برابر بدونید، یه احمقید. اما کم کم متوجه شدم که اگر تیم شما بازنده باشه، هیچکس نمیاد به خاطر پشت پای زیباتون از شما تشکر کنه. حتی یه اگه یه گل رویایی بزنید اما برنده نشید، هیچکس به شما اهمیت نمیده. به تدریج، من سرسخت تر شدم و بیش از پیش توی زمین، مثل یه جنگجو ظاهر می شدم. البته، من به اون رویه «گوش بده، اما گوش نده» هم خاتمه ندادم. مهم نیست کاپلو چقدر سخت و قوی بود، من به عادت های خودم ادامه دادم. کلاس های زبان ایتالیایی رو یادم میاد. زبان، هیچ وقت آسون نیست. تو زمین، مشکلی نداشتم چون فوتبال زبان خاص خودش رو داره. اما بیرون از زمین، بعضی وقت ها کاملاً گم می شدم و باشگاه یه معلم به خونه من می فرستاد. قرار بود که مثلاً هفته ای 2 بار این خانم رو ببینم و گرامر یاد بگیرم. گرامر؟ نکنه دوباره برگشتم مدرسه؟ نیازی بهش ندارم. به اون خانم گفتم:" می تونی پول رو نگه داری، فقط به هیچ کس هیچی نگو، خصوصاً رئیست. بمون خونه و تظاهر کن که اینجا، پیش من بودی. جدی میگم، فکر نکن قضیه شخصی ـه!" اونم خانم هم همین کار رو کرد. فکر نکنید این موضوع به خاطر این بود که ایتالیایی رو نادیده می گرفتم. من واقعاً می خواستم که یاد بگیرم و روش های دیگه ای رو امتحان کردم. توی رختکن و هتل ها فهمیدم که درک این زبان، آسونه. سریع یاد گرفتم و به اندازه کافی از خودراضی بودم که با وجود اشتباه های گرامری، وراجی کنم. حتی جلوی خبرنگار ها هم ایتالیایی حرف می زدم و فکر می کنم اون ها از این موضوع قدردانی می کردن. مثلاً، زلاتان رو ببینید! شاید نتونه درست این کار رو انجام بده، اما داره تلاش می کنه و این تلاش قابل تقدیره. اولین بازی با یوونتوس رو یادم میاد. 12 سپتامبر بود و باید جلوی برشا بازی می کردیم. من روی نیمکت بودم و خانواده آنیلی، مالک باشگاه در قسمت وی آی پی ورزشگاه حضور داشتن. بدون شک داشتن من رو بررسی می کردن که این یارو ارزش چنین پولی داره؟ نداره؟ بعد از استراحت بین دو نیمه، من به جای ندود- کسی که یکی از موکل های مینو بود- وارد زمین شدم. ندود سال قبلش کاندید دریافت جایزه بهترین بازیکن اروپا شده بود. ندود احتمالاً معتادترین آدمی ـه که دیدم! اون خیلی تمرین می کنه. ندود یه ساعت قبل از جلسات تمرینی، واسه خودش دوچرخه سواری می کنه و بعد از اون، برای یه ساعت دیگه شروع می کنه به دویدن. آدمی نیست که خیلی راحت بتونی جانشینش بشی و البته، اگه تو اولین بازی شرایط کمی بد بشه، فاجعه ای رخ نداده. اما خب این ها به اصل قضیه کمک چندانی نمی کنه. یادم میاد که سمت چپ زمین واسه خودم داشتم می دویدم و دو مدافع دنبال من بودن. شرایط مثل یه بن بست می موند. اما من شروع کردم و از اونجا رد شدم، شنیدم که هوادارا داد می زنن:" ابراهیموویچ، ابراهیموویچ!" عالی بود، اما خب آخرین باری نبود که اسم من رو فریاد می کشن. اون زمان، مردم من رو ایبرا صدا می زدن و حتی برای یه مدتی، فلامینگو خطاب می شدم! من واقعاً لاغر بودم. فقط 84 کیلوگرم وزن داشتم و کاپلو فکر نمی کرد که این کافی باشه. کاپلو از من پرسید:" تا حالا تمرینات بدنسازی انجام دادی؟" منم جواب دادم:" هیچ وقت." من حتی یه هالتر هم بلند نکردم و کاپلو این موضوع رو یه رسوایی می دونست! کاپلو به فیزیو های باشگاه گفت که توی سالن وزنه، به من سخت بگیرن. برای اولین بار تو زندگی ام به چیزی که توی صورتم بود، اهمیت دادم- آره، شاید پاستا زیاد می خوردم و این موضوع بعداً خودش رو نشون داد. همه چیز توی یوونتوس، کامل بود. من وزن اضافه کردم و قوی تر و سنگین تر شدم. تو آژاکس، میشه گفت که بچه ها به حال خودش رها شده بودن. با وجود اون همه استعداد، واقعاً مسئله عجیبی بود. اما در ایتالیا، ما هم قبل از تمرین غذا می خوردیم و هم بعد از اون. قبل از هر بازی، ما به هتل می رفتیم و سه وعده غذایی در کنار هم می خوردیم. به خاطر همین، عجیب نیست که من بزرگ تر شدم! من به وزن 98 کیلوگرم هم رسیدم و احساس کردم که خیلی زیاده. یه مقدار بد ترکیب شده بودم و مجبور بودم تمرینات بدن سازی رو کم کنم و به جاش، بیشتر بِدَوم. اما در مجموع، من به یه بازیکن قوی تر، سریع تر و بهتری تبدیل شدم. یاد گرفتم که جلوی ستاره ها، کاملاً بی رحم باشم. اینکه از راه خودمون خارج بشیم، ارزشی نداره. کاپلو کاری کرد که من این موضوع رو درک کنم. شما باید زمین خودتون رو حفظ کنید و نذارید که ستاره ها وارد اون بشن. قدم به قدم، من تبدیل شدم به کسی که امروزه هستم. کسی که خشم زیادی داره و هیچکس جرئت نمی کنه نزدیکش بشه. من خیلی از بازیکن های جوون تر رو به وحشت میندازم. داد می زنم و سر و صدا می کنم. من انفجاری از خشم هستم. من این نگرش رو از یوونتوس ادامه دادم و درست مثل کاپلو، دیگه اهمیتی برای بقیه قائل نبودم. کاپلو فقط آژاکس رو از ذهن من خارج نکرد. کاپلو من رو تبدیل به کسی کرد که اگر به باشگاهی میره، انتظار قهرمانی در لیگ رو داشته باشه. کاپلو من رو به یه بازیکن فوتبال تبدیل کرد.
این داستان ادامه دارد....