اختصاصی طرفداری- احتمالا اگر یادداشت های من را دنبال کرده باشید باید بدانید تا چه اندازه از صف بندی بین ما و آنها، بین ما قدیمی تر ها و شما جدیدی ها، بین ما دهه شصتی ها و شما هفتادی ها بیزارم، چقدر از دیوار کشی بین دیروز و امروز و سنگر گرفتن پشت ویترین دیروز و ریشخند زدن به حال امروز گریزانم، چقدر بدم می آید از تحلیل های آبکی امروز که همه چیز بدتر از دیروز است و اتفاقا همیشه معتقد بوده ام اگر لغزشی هست متوجه کلیت جامعه است و ابتذال متعلق به تمامی افراد، کما اینکه خاصیت انتشار سرطانی دربر گردن کلیه سلول های بیمار است و هیچ بیماری هم شهین و مهین نشاخته و هیچ انحرافی بهرام و شهرام. اما...حالِ ما خوب نیست.
رضا پرستش برای من موضوع مهمی نبود و نیست، نه دغدغه من بود و نه عقده من. هیچگاه حس منفی به او نداشتم، اتفاقا به نظر من بنده خدا توی خیلی از توییت ها، نظرات و تحلیل ها قضاوت که چه عرض کنم قصابی شد که حقش نبود، من فکر می کنم وقتی ما اصولا کسی را اینگونه نقد می کنیم یک عقده ای ته دلمان نسبت به او داریم و بگذارید بی پرده تر بگویم زمانی که ما کسی را اینجور لای واژه ها به چهار میخ می کشیم از شیوه و عملکرد و نوع زندگی او ناراحت نیستیم، حتی اگر نقد خودرا گره بزنیم به دردهای جامعه، بلکه مشکل اصلی خیلی از ماها این است که چرا ما به جای او نیستیم. مثلا خیلی اوقات زمانی که از وجود یک رانت در جامعه سر به دیوار می کوبیم، ناراحتی ما از وجود رانت و فساد نیست بلکه مشکل ما بی بهره بودنمان از همان رانت است و بسیار دیده شده زمانی که ما هم تکه ای از پازل فساد اقتصادی و قدرت در هر سطحی بوده ایم به یکبار نظرات و نقدهای ما نسبت به آن مجموعه به کلی برگشته است. این ها را گفتم تا بگویم از اینکه کسی شبیه مسی است، با سحر قریشی عکس یادگار می گیرد، به زعم ما هنری ندارد و توی خیابان نرم تنان سخت دل (و البته سبک مغز) برایش دستمال ابریشمی پرت می کنند و روی شله زرد اسمش را می نویسند و بین در و همسایه پخش می کنند برای منِ پسرِ جوانِ ایرانی برانگیزنده هیچ حسی نیست و با عرض پوزش معتقدم خیلی از نقدهایی که به این بنده خداروا شده است ته مایه ای از عقده را در خود دارد چه اگر دقیق تر بنگریم بسیاری از تصمیات و رفتارهای خودِ ما هم زیر سوال است و اساسا زندگی شخصی هر آدمی به خودش مربوط است.
تا اینجا هیچ مشکلی نیست اما چندروز پیش بود که رضا پرستش در کلیپی در ایسنتاگرام که بر خلاف خیلی از ویدئو های قبلی کارگردانی و تدوین شده بود در خیابان های بارسلونا خطاب به هوادارانش و نسل جوان از رویا گفت و از تعقیب رویاها، از اینکه رویاهایمان را جدی بگیریم و تا رسیدن به آنها دست از طلب نداریم، اما کدام رویا؟ کدام آرزو؟ کدام خیال؟
در پزشکی وضعیتی هست که فرد در دهه هفتم (معمولا شصت و خورده ای سالی) زندگی و مثلا پس از شکستگی لگن کم کم گوشه نشین می شود، کم تحرک و منفعل، کم کم توانایی های جسمی و ذهنیش را از دست می دهد، فراموشی سراغش می آید، خودش را خیس میکند و در اصطلاح به قهقرا می رود. البته این را همه می دانیم که خیلی بیشتر از بیماریهای جسم ما با بیماری های روحی مواجه ایم و این بیماری ها زمانی که طیف وسیعی از افراد را درگیر خودش کند می شود بیماری اجتماعی. مثل جامعه ای که درگیر انفعال است و دائما در حال درجا زدن. آیا جامعه ما در حال حرکت به سمت قهقراست؟ پاسخ این سوال یقینا خیلی خیلی گنده تر از دهان من است ولی علم پزشکی می گوید شروع قهقرایی یک جامعه با گوشه نشینی، کم تحرکی و انفعالِ آن جامعه آغاز می شود.
با همه نقدهایی که شدیم، همه خاک بر سری هایی که شنیدیم و توسری هایی که خوردیم. نسل امروز ما –تو بگو مثلا از اواسط دهه شصت به این طرف- نسلِ مظلومی است، نسلی که عمدتا کار مهمی نکرده یا بهتر است بگوییم کار مهمی به او واگذار نشده، نه به جنگ رفته نه چیزی ساخته، نه قله ای را فتح کرده، نه پرچم را جایی کوبیده و نه هیچ نشان افتخاری را به سینه زده. ته اعتمادی که به او شد مبصری کلاس بود و انتظامات آبخوری اینقدر به بازی گرفته نشده که عشق ها و فکر ها و کارهایش همه مجازی است و همین دنیای مجازی امروز جای دنیایش واقعیش را هم گرفته. به جای سطح واقعی زندگی ترجیح می دهد توی صفحات مجازی بایستد، از کنار گُل می گذرد تا عکس گل را توی صفحه اش نشر دهد کتابخانه اش خالی است و بجایش چندین کانال دارد که برایش وعده های تعیین شده ای از اطلاعات علمی را فراهم می کنند، مثلا عاشق استتوس های شریعتی است به ویژه آنکه گفته بود: خداوندا اگر روزی بشر گردی...! پیتزای دیشبش طعم مانیتور می دهد و بوسه هایش طعم ایموجی و شوربختانه قدِ حوصله اش تنها 140 کاراکتر است. زمانی برای عشق ندارد و اهل رابطه است، تا پیش درآمد شهناز برسد به آواز شجریان فول آلبوم خلصه را دوره کرده و خلاصه بگویم دنبال تنقل است، آنی و سریع! توی ماهواره لابه لای دزدان دریایی و فروشنده بنا دارد در سی روز بیست کیلو وزن کم کند، قرار است در خواب انگلیسی حرف زدن را یاد بگیرد و در کمتر از دو هفته سی سانت قد بکشد.
از ترجیحات و دغدغه هایش که بگذریم حال و هوای اخلاقیمان هم چندان تعریفی نیست. کم نمی بینیم فرزندانی را که بر خلاف بزرگتر هایشان ابائی از هیچ چیز ندارند و بجای تظاهر و ریا، "هر چیزی به جای خودش" را سر لوحه زندگانی خود قرار دادند. توی تایم لاین ایستاگرام از استخر پارتی در کردان شیرجه می روند توی هیات فلان مداح و از "دوستان صمیمی و کارهای قدیمی" می رسند به "غلامی حضرت عباس". این حجم از پوچی و قاصدک وار زیستن را حقیقتا نمی توان توی 140 کاراکتر توضیح داد و درمان کرد. توییتر هم شاید فقط ظاهر زیباتری دارد، آدم های فراوانی (به استثانی بیشمارانی دیگر) که با عکس پروفایل، توییت های کیلویی و هر چیزی که بتواند معنایی را برساند به دنبال دیده شدن هستند، به دنبال خاص بودن، خاص بودنی که شاید کلید واژه این نسل باشد، نسلی که به هر طریق ممکن به دنبال دیده شدن است برای دیده شدن برای بیشتر دیده شدن برای افزایش فالوور از هیچ ژانگولری دریغ نکرده، روزی به هیات مومیای فرعون در آمد و دیگر روز خودش را حلق آویز کرد که رویایش دیده شدن بود و دوربین و این وسط بیچاره آقای دوربینی.
شاید همین بی حوصله بودن و عجول بودن همین تنبلی و بی تحرکی است که حالا باعث شده توی اینستاگرام بازاریابی شبکه ای هر روز به شکلی جدیدتر زاده شود و در غالبی نونوارتر و با سیمای بزک کرده تر ظهور کند. در این بازتولید به شکل کاملا هوشمندانه ای می شود رصد و تحلیل دقیق ذائقه جوان ایرانی را در ادبیاتِ دگرگون شده بازیگران اصلی نتورک ملاحظه کرد. نسلی که دوست دارد بداند ولی حوصله دانستن ندارد، نسلی که به دانش خوری تلگرامی عادت کرده و قهرمانانش جز "جویا شدن حال عشق ها" چیزی بلد نیستند. نوستالژی هایش گره خورده با پسر پاک زمین و موسیقیش هم چیزی فراتر از فلان بند و فیلسوفش هم رپری است که به باور او هر چه می گوید "حق است". این بی حوصلگی و تنبلی را که بگذاری کنار آن رویا و آن میلِ به خاص بودن نتیجه اش می شود همین ادبیات جدید نتورکی که پا در کمپ هایِ ترک اعتیاد دارد و سر در زبان آکادمیکِ دانشگاهی. گوشَت را که تیز کنی صدای بلند "لیدرهای" نسلی را در "سمینار ها" و "سمپوزیوم های" نتورکی می شنوی که دستِ دوستانشان را گرفته اند تا آنها را بسان معتادانی که قرار است به زندگی برگردند به رویاهایشان برسانند. می شنوی پچ پچ بچه هایی که رویاهایشان را جدی گرفته اند ، به دنبال رویاهایش سرازیر شده مثل گلوله برفی در حرکت تخت گاز به سمت شهر "رویاها" هر روز فربه تر و غیر قابل توقف تر.
همه اینها را گفتم که بگویم حال ما خوب نیست و از قرار معلوم بهبودی هم قرار نیست حاصل شود. معروف است نیمه ماه گرگ بر سر صخره می ایستد و زوزه های مهتابی سر می دهد که مگر به ماه دست یابد، شاید همین مه گرفتگی و بخار آلود بودن شیشه های هاست که بخشی از ما را بر آن داشته تا پیه شهروند درجه چندمی و بی پولی و کار در رستوران و چه و چه را به تن بمالیم که فقط اینجا نباشیم و بخشی دیگر را اینچنین به بیراهه رانده و دست آخر هر دوی ما مثل آن گرگ شب چهارده ماه از آن همه رویا و آرزو چیزی جز استخوان های خرد شده روی صخره ها و غرور شکسته شده در تنهایی نداشته باشیم. مگر اینجا چه خبر است. پاسخ این سوال برای من که اکثر اوقات توی اتاقم هستم و خبری از رخدادهای خیابان ندارم کمی سخت است ولی یادم هست جایی توی کتابخانه ام از قول فروغ خوانده بودم:
اینجا ستاره ها همه خاموش اند//اینجا فرشته ها همه گریان اند
اینجا شکوفه های گل مریم// بی قدرتر ز خار بیابان اند...