طرفداری- بهار سال 2014 است. جیمز کیلپین با دو پارچ آبجو در دست بر سر میز می آید و یکی از پارچ ها را به سمت من می فرستد. جیمز اولین جرعه از آبجویش را می نوشد و به آرامی در صندلی اش می نشیند.
آره داشتم می گفتم. خبرای جالبی دارم.
ابروهایم را بالا می برم و مجذوب او می شوم. " ادامه بده".
آره من فامیل بنیان گذار میلانم.
" تو چی؟" این واکنش من به حرف های جیمز بود. به صندلی تکیه داده و به آرامی به حرف هایش گوش می دهم.
ویلیام کیلپین متولد سال 1970، پدرِ پدربزرگِ هربرت بود. اگه همین راه رو بگیری، بعد شش نسل به من مربوط میشه.
و به این ترتیب، صحبت از هربرت شد تا ماجراجویی آغاز شود. جیمز و برادرش سیمون، می خواستند ارتباط خود را با هربرت کشف کنند و از گذشته خبر داشته باشند. هدف آن ها فهمیدن ردپای هربرت، از ناتینگهام تا میلان بود. جوانی 21 ساله که عطش زیادی برای کشف کردن داشت. مطمئن بودم که هدف این دو برادر، فقط ربط دادن خود به هربرت و استفاده از آن در جمع ها نیست. جیمز در ادامه صحبت هایش با من، ادامه داد:
ما می خواستیم مستقیما به میلان بریم و مناظر اونجارو ببینیم اما با خودمون فکر کردیم بهترین راه اینه که داستان و ماجراجویی رو بفهمیم. کجا به دنیا اومد، کجاها رفت، تو ناتینگهام چیکار می کرد. اینا مهمه. می خوایم کل داستان رو بدونیم.
پرتره کیلپین، به عنوان یکی از پیشگامان بزرگ هنوز هم تک است. فرزندِ نهم قصابِ ناتینگهامی، در سال 1899 باشگاه فوتبال و کریکت آث میلان را تاسیس کرد. در آن دهه، باشگاه سه عنوان را فتح کرد. کیلپین مرد اصلی ماجرا بود، قبل و بعد از مسابقه برای جشن گرفتن پیروزی، بطری مشروب در دست می گرفت. او تا 43 سالگی بازی کرد، حتی بیشتر از پائولو مالدینی. یک عکس از او وجود دارد که پیراهن قرمز و مشکی پوشیده و یک کلاه بر سر کرده است. این عکس کاملا جذاب بود.
آن هربرتِ خندان، حالا دیگر رفته و در آرامگاه باشکوهش جای گرفته بود. حالا او در غبار زمان و در خاطرات، پنهان شده بود. به تازگی و پس از گذشت 100 سال از مرگ کیلپین، او دوباره به اوج اهمیت رسیده است. حالا رنگ های پرتره باشکوه هربرت، جان تازه ای گرفته است.
حالا در ناتینگهام و جاده منسفیلد هستیم. اتوبوس ها در یک خط منظم به سمت مرکز شهر حرکت می کنند. دود موتور ها در هوا پخش است. یک مرد لاغر اندام در مقابل بلوک 191 ایستاده و لبه های کلاه او، به سمت پایین خم شده است، به گونه ای که شبیه به دزد ها است. چشم هایش ولی مشخص می شود. نفس نفس زنان و در حال غرولند کردن در مورد عملکرد دولت، از سراشیبی به پایین می رود و از نظر ها دور می شود.
در خیابان 191 منسفیلد ، برچسب های صورت هربرت، همه جا چسبانده شده؛ درست به مانند زمانی که تصویر چگوارا همه جا نصب شده بود. هربرت کیلپین، همینجا به دنیا آمد، در ژانویه 1870 در خیابان منسفیلد. فرزندِ سارا و ادوارد.
خانه ای که می بینید، جایی است که هربرت در آنجا به دنیا آمد. الان ویرانه شده و مدت ها است کسی در آنجا ساکن نبوده است. پنجره ها را غبار گرفته و به کلی داغون شده است. از اینجا به عنوان قصابی هم استفاده می شد. این مغازه به رنگ آبی بود اما دیگر فلز این ساختمان زنگ زده شده و رنگ و بوی گذشته را ندارد. اتوبوس شماره 87 مقابل در خانه توقف می کند و پیاده می شویم. در همسایگی آن جا، به یک فروشگاه مواد غذایی می رویم. صندوق دار با لبخندی پر استرس و با تکان های سر، به ما می فهماند که هیچ ایده ای در مورد اینکه چه می گوییم ندارد.
خیابان منسفیلد اصلا وضعیت خوبی ندارد ولی خب مقصد ما اینجا است، جایی خارق العاده. شاید تنها به نظر ما این گونه می رسید و شاید برای هرکس دیگری، این تصویر بسیار زننده بود. افراد کمی در ناتینگهام، از زندگی کیلپین خبر دارند. قطعا یکی از کسانی که از همه چیز خبر داشت، توماس آدامسِ انباردار بود. در صنعت بریتانیا، منچستر مرکز پنبه و مکسفیلد به عنوان مرکز ابریشم شناخته می شود، همانطور که ناتینگهام هم به صادرات تور شهرت دارد.
روزنامه ایتالیایی لو اسپورت ایلوستراتو، مجموعه ای از داستان های نوشته شده کیلپین را در فوریه 1915 منتشر کرد. بر اساس این داستان ها، هربرت از 13 سالگی و آن هم وقتی که در زمین تفریحی-جنگلی بازی می کرد، پسری مشتاق فوتبال بود. آن روز او لباس گاریبالدی، تیمی تازه تاسیس و جوان را پوشید. هربرت همچنین در ناتس المپیک و سن اندرو در لیگ دسته دوم هم بازی کرد. اطلاعات موجود از هربرت نشان می دهد، او دیوانه فوتبال بود.
این روزها در زمین تمرین بچه ها، جامِ کیلپین، پسر جوان مهاجرِ ناتینگهام برگزار می شود. به زودی پلاک یادبودی، از خیابان 191 منسفیلد آویزان خواهد شد. یک شرکت رسانه ای اهل ناتینگهام نیز، مستندی در مورد هربرت می سازد. راه مان از جاده منسفیلد می گذرد. میخانه ها، صحافان و کتابداران از مقابل ما عبور می کنند. به نظر جشن گرفته اند.
جیمز و سیمون که در باکینگهامشایر بزرگ شده اند، در سال 2013 ارتباط فامیلی با هربرت را فهمیدند. نام خانوادگی آن ها نشات گرفته از کیلپینِ بزرگ است اما نسل بیانگذار میلان، تداوم نداشت. جیمز می گوید:
همه می دانند کیلپین ها در باکینگهایمشایر بودند. شوخی اصلی این است که ما هیچوقت اینجا را ترک نکردیم بلکه پدر هربرت بود که برای یافتن زندگی بهتر، استوک گولدینگتون را ترک کرد و به ناتیگهام رفت.
به مرکز خرید ویکتوریا می رویم. حالا دوباره در مرکز شهر قرار هستیم. با استفاده از میانبر، خیابان پلهام و ویکتوریا را پست سر می گذاریم. یک پرتره زیبا از کیلپین بر روی دیوار آویخته شده است. نوری از یک ماشین میوه فروشی به قسمتی از یک خانه می افتد که زن و شوهری بر روی مبل نشسته اند. همینطور به راهمان در خیابان ویکتوریا ادامه می دهیم تا به دروازه فلچر برسیم، جایی که تراموا خراب می شود و باید از سربالایی پیاده بالا بروید.
در یک طرف تراموا، بازار لوازم توری قرار دارد و بین مکان های پر پیچ و خم ساختمان ها، انبار توماس آدامس قرار گرفته. به نظر به مقصدمان رسیده ایم. می گویند هربرت، پیشِ ادواردو بوسیو، بازرگان نساجیِ اهل تورین کار می کرد. بوسیو بود که در سال 1891، کار مهاجرت هربرت به ایتالیا را تسهیل بخشید.
از دروازه فلچر عبور می کنیم تا به کوچه های باریک برسیم. این کوچه ها به حیاطی بزرگ می رسد که میخانه هربرت در آنجا واقع است. تصویر مینیمالیستی سبیل هربرت بر بالای میخانه نصب شده است. در پارچ های مخصوص هربرت، درخواست نوشیدنی می دهیم. در واقع اگر درخواست نمی دادیم کمی دور از ادب می شد. جیمز سرش را پایین انداخته و می خندد و با حالتی غرولند کنان می گوید: "این خیلی عجیب است."
هدف از حضور ما در اینجا ملاقات با رابرت نیِری، مولف کتاب «ارباب میلان» است. کتابی که در مورد زندگی هربرت کیلپین نوشته شده است. رابرت، داستانی را که مربوط به 9 سال قبل بود، شروع به خواندن کرد.
تیتر روزنامه ها [ناتینگهام پست] در این مورد بود که هربرت بنیان گذار میلان است و من به این فکر می کردم که خارق العاده است.
او شروع کرد که اطلاعاتش را با ما در میان بگذارد.
می خواستم بیوگرافی هربرت را بنویسم ولی اطلاعات کافی نداشتم پس شروع کردم کمی تخیلات داستان را بیشتر کنم. برایان گلن وایل این را به من توصیه کرده بود.
نیِری کار سختی در گرفتن اطلاعات و تبدیل آن به داستان برعهده داشت. نیری که یک وکیل بود، از گزارش های بازی، خاطرات نصف و نیمه و پر و بال دادن به شخصیت اصلی، داستان ساخته بود. او می گفت:
گرچه کمی تخیلی شده اما واقعیت های زیادی در داستان من نهفته است. نُه سال با او زندگی کردم و داستان زندگی او، در مغز من نقش بسته است. فکر نمی کنم او زیاد شخصی مورد ترحم بود. به نظرم او کمی عصبانی و وسواسی هم بود.
بخش دوم: خیابان های منسفیلد تا تاسیس باشگاه میلان؛ در جستجوی ردپای هربرت کیلپین (بخش پایانی)