طرفداری- در قسمت های گذشته زندگی نامه زلاتان ابراهیموویچ، این فوق ستاره سوئدی در خصوص دوران کودکی اش، حضور در تیم های آماتور و راهیابی به تیم مالمو صحبت کرده بود. زلاتان که با مشورت های پدرش در تمرینات مالمو حضور یافته بود، در نهایت توانست به تیم اصلی راه پیدا کند و پس از درخشش با پیراهن این تیم، نامی برای خود دست و پا کند. تیم های اروپایی اعم از موناکو، آرسنال و هلاس ورونا نسبت به جذب او علاقه مند بودند اما زلاتان در نهایت به آژاکس پیوست. اما دوران حضور زلاتان در آژاکس چندان آسان نبود. زلاتان به تنهایی در هلند زندگی می کرد و از لحاظ مالی در وضعیت چندان جالبی نبود. او توانست در این مدت با مکسول آشنا شود و این بازیکن برزیلی در شرایط نابسمان ابراهیموویچ، به کمک او آمد. اما رفته رفته ابراهیموویچ جزئیات بیشتری در خصوص قراردادش دانست و متوجه شد مدیر ورزشی وقت تیم مالمو، هسه بورگ به نوعی او را دور زده است! وضعیت او در آژاکس روز به روز وخیم تر می شد. تا جایی که لیو بنهاکر نیز به فروش زلاتان فکر می کرد. اما گل برتری آژاکس در فینال جام حذفی هلند و پیروزی دراماتیک در این دیدار، باعث شد زلاتان در نهایت در این باشگاه بماند. در این قسمت، ابراهیموویچ در خصوص نحوه آشنایی با همسرش، هلنا صحبت می کند. راوی این داستان زلاتان ابراهیموویچ است.
من زلاتان هستم (17)؛ دیوانه بازی های آقای مجنون!
جام جهانی شروع شده بود و ما تو گروه مرگ قرار داشتیم. من فقط می خواستم که برم اون بیرون و بازی کنم. اما من رو به عنوان یه کسی که اصلاً تجربه نداره می دیدن. من روی نیمکت بود اما با این حال، تو نظرسنجی تلفنی به عنوان بهترین بازیکن زمین انتخاب شدم! کاملاً دیوونه وار بود. من به عنوان بهترین بازیکن زمین شناخته شده بودم اما با این حال، حتی گرمکن خودم رو هم در نیاورده بودم. این، همون تب قدیمی زلاتان بود و در حقیقت، من فقط 5 دقیقه جلوی آرژانتین بازی کردم. شرایط اونجا همینطوری بود و در نهایت به آمستردام برگشتم. من یه استراتژی داشتم. قرار نبود که نگران حرف های مردم باشم، فقط کارم رو انجام می دادم. این هدف من بود. اما زیاد کمکی به من نکرد، حداقل تو اون اوایل اینطوری نبود. وضعیت همونطوری که تموم شده بود، شروع شد؛ من باز هم روی نیمکت بودم. رقابت برای پست های تهاجمی هنوز هم شدید بود و انتقاد ها از من ادامه شد. خصوصاً یوهان کرایوف، کسی که همیشه در مورد من مزخرف گفته. کرایوف اونجا بود و در مورد تکنیک من می گفت. اما اتفاقات دیگه ای هم افتاد. میدو، رفیق من به صورت عمومی درخواست جدایی داد. صادقانه بخوایم بگیم، خیلی تاکتیک خوبی نبود. میدو دقیقاً یه دیپلمات نبود که، میدو یکی بود شبیه من، منتهی بدتر! بعد ها، ما یه بازی داشتیم جلوی آیندهوون. میدو تو این بازی روی نیمکت بود و اومد تو رختکن به همه ما گفت بدبخت های بیچاره! همین موضوع، باعث شد همه شروع کنن به فحش دادن. اما واکنش من چی بود؟ من فقط گفتم که اگه کسی تو جمع ما بدبخت باشه، اون تویی میدو! میدو این رو که شنید، یه جفت قیچی برداشت و پرت کرد سمت من. قیچی ها از بالای سر من رد شدن و خوردن به دیوار. منم رفتم سمتش و یه چک زدم در گوشش. اما بعد ده دقیقه، ما همدیگه رو بغل کرده بودیم. بعد ها فهمیدم که مربی تیم اون قیچی ها رو به عنوان یادگیری برداشته بود که مثلاً به بچه هاش نشون بده این قیچی ها نزدیک بوده بخورن به صورت زلاتان. به هر حال، شرایط با میدو، فراز و نشیب های خودش رو داشت. کومان اون رو جریمه کرد و انداختش بیرون. اما در این ما بین، یه نفر دیگه هم بود به اسم رافائل فن در فارت. یه هلندی مغرور و متکبر؛ دقیقاً مثل بقیه سفید پوست های تیم، با اینکه مثل اون ها شیک نبود. فن در فارت تو یه کاروان بزرگ شده بود و شبیه کولی ها زندگی می کرد. توی کوچه ها فوتبال بازی می کرد و از قوطی های آبجو، به عنوان تیر دروازه استفاده می کرد. فن در فارت می گفت که این مسئله، باعث تیز و فرز شدن تکنیکش شده. تو ده سالگی، تونسته بود وارد آکادمی آژاکس بشه و با تمرین و تلاش زیاد، به اینجا رسیده بود و البته که بازیکن خوبی بود. همین سال پیشش به عنوان بهترین استعداد اروپا یا یه همچین چیزی، شناخته شده بود. اما ایشون سعی می کرد که همه کاره باشه و همه ازش حساب ببرن. می خواست رهبر تیم باشه و از همون اول، یه رقابتی بین ما شکل گرفت. اما حالا، فن در فارت مصدوم شده بود و میدو هم که نبود. به خاطر همین، فرصت بازی به من رسید. بازی برابر لیون. این اولین بازی من در لیگ قهرمانان اروپا بود. لیگ قهرمانان اروپا، یه رویای همشگی برای من بود. فشار استادیوم هم خیلی زیاد بود. همون اوایل بازی، یه توپ از سمت لیتمانن بهم رسید. لیتمانن برای بارسلونا و لیورپول بازی کرده بود و همین تازگی ها اومده بود آژاکس. همون اول که دیدمش، متوجه شدم که می تونه یه کاتالیزور باشه. می دونید، خیلی از بازیکن های آژاکس واسه خودشون بازی می کردن. همه اون ها می خواستن که به یه باشگاه بزرگ تر فروخته بشن. بیشتر اوقات اینطور به نظر می رسید که رقیب ما، خودمون هستیم تا تیم حریف! اما لیتمانن، واقعاً بازیکنی بود که در اختیار تیم بازی می کرد. توپ به من رسید و من لب خط بودم. دو تا مدافع جلوی من ایستاده بودن. بار ها و بار ها چنین شرایطی رو تجربه کرده بودم. یه چیزی شبیه همون داستان با هنچوز، اما این بار، دو نفر بودن. یه حرکت زدم اما فایده ای نداشت، انگار تو یه بن بست گیر افتاده بودم. اما یه فاصله کوچیک بین اون ها حس کردم. قبل از اینکه حتی فرصت فکر کردن به اون رو داشته باشم، خودم رو جلوی گل دیدم! یه شوت آروم زدم که خورد به تیر و رفت توی گل. توپ رفت تو گل و من کاملاً دیوونه شدم. این فقط یه گل نبود، این یه گل زیبا بود. خیلی طول نکشید که باز یه گل دیگه زدم. دو گل تو اولین بازی من در لیگ قهرمانان اروپا. بعد از این نمایش، مردم شروع کردن به حرف زدن که تیم هایی مثل تاتنهام و آاس رم، به دنبال جذب من هستن. اما شرایط تو زندگی شخصی من جالب نبود. من یه جورایی تو یه خلاء بودم. من خیلی می رفتم سوئد و کار های احمقانه ای می کردم. هنوز هم با هلنا در ارتباط بودم که اغلب به صورت sms بود. خودم هم دقیقاً نمی دونستم که این رابطه کجا ختم می شه. این فقط یه دیوونه بازی بود یا چیزی بیشتر از اون؟
اکتبر بود و ما باید جلوی مجارستان بازی می کردیم. از برگشتن به سوئد خوشحال بودم. من هنوز اون شعار ها رو یادم نرفته بود اما شرایط خوب شروع نشد. روزنامه های استکهلم از این می نوشتن که من فقط یه یارویی هستم که با آرنج زدن، راهش رو باز می کنه. مسابقه جلوی مجارستان، بازی مهمی بود. اگه می باختیم، رویای حضور تو یورو رو از دست می دادیم. هم من و هم تیم ملی سوئد، باید یه سری چیز ها رو ثابت می کردیم. اما مجارستان بعد از فقط چهار دقیقه، گل زد. بعد از اون، ما هر چی موقعیت ایجاد می کردیم، تفاوت چندانی نداشت. انگار که قرار نبود ما گل مساوی رو بزنیم. ناامید شده بودیم. دقیقه 74 یه سانتر بلند به من رسید و منم برای زدن ضربه سر، به هوا پریدم. دروازه بان خودش رو جلوی من پرت کرد و سعی داشت که توپ رو مشت کنه. نمی دونم که اصلاً تونست به توپ دست بزنه یا نه، ولی این رو می دونم که با من برخورد داشت. به دروازه بان خوردم و بعد از اون، همه چیز سیاه شد. من خوردم زمین. من شاید نزدیک پنج یا ده ثانیه بیرون بودم و وقتی اومدم داخل، بازیکن ها دور من حلقه زده بودن. دقیقاً نمی دونستم چی شده؟ چه خبره؟ این کار ها برای چیه؟ همه تماشاگر ها داشتن جیغ می کشیدن و هم تیمی هام هم خوشحال بودن هم نگران. کیم کالستروم گفت:" گل شد!" منم گفتم:" جدی؟ کی زد گل رو؟!" کیم جواب داد:" تو زدی دیگه! تو سر زدی، توپ رفت تو گل!" احساس تهوع می کردم و تلو تلو می خوردم. برانکارد وارد زمین شد. من و دکتر تیم با برانکارد رفتیم بیرون اما صدای تماشاچی ها رو می شنیدم که هنوز می گفتن:" زلاتان، زلاتان!" کل استادیوم اسم من رو صدا می زد. من هم برای تماشاچی ها دست تکون دادم. خیلی خب، ما 1-1 کردیم و حالا باید بازی رو می بردیم. یادم میاد که همزمان هم احساس خیلی خوبی داشتم، هم احساس افتضاحی. بعدً فهمیدم که این موضوع، به خاطر یه تب وحشتناک بود. تبی که توی سوئد، فقط 250 نفر رو تحت تاثیر قرار داده بود و من هم دچارش شده بودم. یه اتفاق غیر منتظره، باعث تغییر خیلی چیز ها شد. 23 دسامبر بود و من خونه مادرم بودم. شاید بهترین شروع ممکن برای فصل جدید رو نداشتم، اما از طرفی خیلی خوشحال بودم. من پنج گل توی لیگ قهرمانان اروپا زده بودم. گل های من تو لیگ قهرمانان اروپا، بیشتر از لیگ هلند بود. یادم میاد که کومان بهم گفت:" می دونی زلاتان، ما تو لیگ هم بازی می کنیم!" ولی خب فکر می کنم این موضوع، به حریف هم برمیگرده. یه حریف قدر، باعث انگیزه من میشه. به هر حال، من خونه بودم. رزنگارد. ما تا اوایل ژانویه، تعطیل بودیم و من واقعاً به استراحت نیاز داشتم. اما خونه مامانم، خیلی شلوغ بود. مردم داد می زدن و با همدیگه درگیر می شدن. هیچ جا نمی تونستید آرامش رو پیدا کنید. من، مامان، ککی و سانیلا بودیم. ما هم معمولاً مثل بقیه مردم، کریسمس رو جشن می گرفتیم. اما من نمی تونستم. سر درد شدیدی داشتم و کل بدنم درد می کرد. باید می زدم بیرون و یکم آرامش و سکوت پیدا می کردم. یا حداقل با کسی به غیر از خانواده ام صحبت کنم. اما مسئله اینجا بود که به کی زنگ بزنم؟! همه با خانواده هاشون بودن. به هلنا زنگ بزنم؟ بذار امتحان کنیم. انتظار زیادی هم نداشتم، اون همیشه خدا در حال کار کردن بود و احتمالاً الان خونه خانواده اش بود. اما جواب داد، خونه بود و می گفت که از کریسمس خوشش نمیاد. منم گفتم:" احساس خیلی بدی دارم"
-:" آخی، بیچاره."
+:" نمی تونم دیگه این سیرکی که تو خونه هست رو تحمل کنم!"
-:" خب پاشو بیا سمت من! من ازت مراقبت می کنم!"
راستش رو بخوایید، انتظار نداشتم چنین چیزی بگه. سورپرایز شدم. قبل از این، ما فقط برای یه قهوه با همدیگه بیرون رفته بودیم و تا حالا خونه اش نمونده بودم. اما خب البته، خیلی خوب به نظر می اومد. منم زدم بیرون! به مامانم گفتم:" شرمنده مامان، باید برم."
-:" حالا دیگه کریسمس هم نمی خوای پیش ما باشی؟"
+:" شرمنده ام"
زدم بیرون و رفتم پیش هلنا، اونجا ساکت و آروم بود، دقیقاً همون چیزی که نیاز داشتم. اصلاً هم احساس عجیبی نداشتم از اینکه به جای بودن کنار خانواده ام، پیش هلنا هستم. خیلی عادی و هیجان انگیز بود. اما بهتر نشدم. روز بعد، شب کریسمس بود و منم قول داده بودم که پیش بابام باشم. بابام هم کریسمس رو جشن نمیگیره، کلاً تو دنیای خودشه. اما بعد از اون روز تو زمین تمرین مالمو، خیلی به هم نزدیک شده بودیم. تمام خاطراتم از بچگی ام، از بین رفته بود. به افتخار بابام و به خاطر اون، گفتم که توی آژاکس دیگه پشت پیراهنم ننویسن زلاتان، که بنویسن ابراهیموویچ. اما الان، اون باز هم مثل چی مست بود و منم نتونستم تحمل کنم و باز برگشتم سمت هلنا.
هلنا:" به همین زودی برگشتی؟"
-:" آره، برگشتم!"
حقیقتاً این تمام چیزی بود که می تونستم بگم! من خیلی مریض بودم، شاید درجه تب من به 41 درجه رسیده بود. شوخی نمی کنم. تو کل زندگی ام چنین احساسی نداشتم. هلنا مجبور بود که من رو حموم و پاشویه بده. من کاملاً خراب شده بودم و یه جورایی میشه گفت که هلنا خوشش اومده بود. خلاصه، بعد از اینکه یکم بهتر شدم، هلنا رفت و چند تا فیلم اجاره کرد. اونجا بود که برای اولین بار سریال های سوئدی رو دیدم. یه جورایی اینطوری بود که مثلاً بگم:" واو، نمی دونستم سوئدی ها هم می تونن از این چیزا بسازن!" در واقع، تبدیل به یه هوادار شدم. با همدیگه نشستیم و پشت سر هم، فیلم می دیدیم. اوقات خوشی بود. فکر نکنید که همه اش پیش هم بودیم ها، نه. اون مجبور بود که برای کارش، بیرون هم بره. ما کاملاً همدیگه رو درک نمی کردیم اما همین که کنار اون بهم خوش می گذشت، برام کافی بود. وقتی برگشتم هلند، دلم براش تنگ شده بود. همه اش فکر می کردم که الان کجاس؟ بهش می گفتم:" نمی تونی بیای اینجا؟" و اون اومد! اما خب نمیشه گفت که هلنا از خونه وحشت من خوشش اومده بود! از اون زمان دیگه شروع کردم به پر کردن یخچال. هلنا گفت که مجبور شده کف خونه من رو تمیز کنه! خونه من کاملاً افتضاح بود. هر دیوار یه رنگی بود و همه چیز، یه فاجعه مطلق! لباس هام فاجعه بود و توی تخت، کنار بازی های ویدیویی ام بودم. وقتی هلنا رفت، دلم براش تنگ شد. بیشتر از گذشته بهش زنگ می زدم. هلنا دختر درجه یکی بود! خیلی چیز ها بهم یاد داد، مثلاً چطور شراب بنوشم! اون روز ها فکر می کردم که شراب رو باید مثل یه لیوان شیر بخورید. اما نه، اینطور نبود. کم کم یاد گرفتم. یه بار برای هلنا لپ تاپ وایو سونی خریدم. اما بعد یه مدت، دچار مشکل شدیم و دیگه نمی خواستم اون لپ تاپ رو داشته باشه. به خاطر همین، به ککی یه ماموریت جدید دادم. بهش گفتم برو و لپ تاپ رو بیار. ککی هم اغلب اوقات کاری رو که بهش بگید انجام میده. معمولاً اینطوری ــه. به خاطر همین رفت اونجا که لپ تاپ رو بیاره اما فکر می کنید که چه اتفاقی افتاد؟ هلنا گفت که ما می تونیم گورمون رو گم کنیم به جهنم! هلنا هیچی رو پس نمی داد اما طولی نکشید که دوباره با همدیگه دوست شدیم. اما با این وجود، شرایط آنچنان خوب نبود. از یه یاوریی که ترقه و فشفشه غیرقانونی تو خونه اش درست می کرد، ترقه خریدیم. اون ها توی بسته بندی های کوچیک بودن و اون روز ها توی مالمو، ما یه رفیقی داشتیم که غرفه هات داگ فروشی داشت. به هیچ وجه آدم بدی نبود. اما به این توافق رسیدیم که تو غرفه اش، انفجار درست کنیم. صرفاً جهت خنده! و برای انجام این کار، به ماشینی نیاز داشتیم که ربطی به ما نداشته باشه. از اونجایی که هلنا رابط های زیادی داشت، بهش گفتم:" می تونی یه جیپ ردیف کنی؟" و البته، هلنا برای ما یه لکسس جور کرد. هلنا باور کرده بود که ما می خوایم یه کار خوب و با کلاسی انجام بدیم! رفتیم سمت غرفه و یه صندوق پستی اونجا بود. یه ترقه سمت اون صندوق پستی پرت کردیم، صندوق پستی از جا کند، رفت هوا و به هفت میلیون قطعه تقسیم شد. ما هنوز بیرون بودیم که زنگ زدم ککی:" میای خوش بگذرونیم؟" احتمالاً نمی خواست چون با نامزدش بود، اما ما رفتیم دنبالش. اون ها توی تخت خواب بودن که ما 2 تا ترقه سمت باغچه خونه دختره پرت کردیم! اصلاً یه وضعی شد! انفجار بزرگی بود، هر چی گِل و دود و ... هوا رو گرفته بود. دختره صدا رو که شنید، از ککی پرسید:" این دیگه چه کوفتی بود؟!" ککی هم خودش رو زد به نفهمی:" خدای من! یعنی چی می تونه باشه؟ چه عجیب بود! چه آزار دهنده بود!" مطمئن باشید که می دونست چی شده.
تصویر؛ زلاتان ابراهیموویچ، هلنا و هوفا
این حقیقت داره که حضور من تو آژاکس، غیر قابل کنترل ترین مرحله زندگی من بود. این، قبل از آشنایی من با مینو رایولا و فابیو کاپلو بود. کسایی که من رو به راه درست هدایت کردن. صادقانه بخوام بگم، نمی دونم چطور هلنا تونست تو رابطه با من این همه صبور باشه. اما تونست این کار رو بکنه، هلنا قوی ــه و فکر می کنم که نتیجه اش رو هم دیده. قبل از این من خیلی تنها بودم و کسی نبود که توی راهم، به من کمک کنه. اما الان، من یه ساختار دارم که باید اون رو دنبال کنم. بعد از اون، هلنا بیشتر می اومد هلند و ما کم کم شبیه یه خانواده شدیم. خصوصاً وقتی که هلنا یه سگ به اسم هوفا خریده بود و ما به اون موزارلا و پیتزا می دادیم! اما اتفاقات زیادی قبل از اون افتاده بود. این ها، به زمانی بر می گرده که من انتقامم رو گرفته بودم!