طرفداری- در قسمت گذشته زندگی نامه زلاتان ابراهیموویچ، این ستاره سوئدی از نحوه راهیابی اش به ترکیب اصلی مالمو و تجربه هایش در لیگ دسته دوم سوئد صحبت کرد. ابراهیموویچ به پایان قرارداد خود با مالمو نزدیک می شد که در نهایت تصمیم گرفت قرارداد خود را با این تیم تمدید کند. پس از تمدید قرارداد با مالمو، تیم های بزرگ اروپایی خواهان جذب او شدند. زلاتان و مدیر ورزشی تیم مالمو، هسه بورگ برای تجربه ای کوتاه و بررسی تیم های خواهان او، به همراه یکدیگر سفر کردند. این بخش از کتاب من زلاتان هستم، به دلیل طولانی بودن آن در دو قسمت منتشر خواهد شد. زلاتان ابراهیموویچ، راوی این داستان خواهد بود.
من زلاتان هستم (9)؛ از عدم حضور آزمایشی در تمرینات آرسنال تا استعدادیاب های آژاکس
تصویر؛ زلاتان ابراهیموویچ در پیراهن آرسنال
اتفاقات خیلی به سرعت رخ می داد. همین تازگی ها من به تیم اصلی اضافه شده بودم و الان، همه چیز تغییر کرده بود. تصور کنید، من و هسه بورگ برای حضور در آرسنال به کمپ تمرینی اون ها در سنت آلنز رفتیم. اون زمین، یه زمین مقدس بود! من پاتریک ویرا، تیری آنری، دنیس برگکمپ رو در زمین دیدم. اما خفن ترین چیز این بود که داشتم به ملاقات آرسن ونگر می رفتم! اون زمان، خیلی از دوران حضور ونگر تو آرسنال نگذشته بود. ونگر، اولین مربی غیر انگلیسی آرسنال بود و روزنامه ها تیتر می زدن:" آرسن کی؟ آرسن ونگر کی ـه دیگه؟!" اما ونگر تونست تو دومین فصلش یه دَبل کنه و قهرمانی تو لیگ جزیره و جام حذفی انگلیس رو جشن بگیره. ونگر خیلی محبوب بود و من داشتم به دفترش می رفتم. من بودم و هسه بورگ و یه ایجنت که اسمش یادم نیست. وقتی ونگر با دقت نگاه من می کرد و خیره می شد، یکم می لرزیدم! مثل این بود که می خواد بفهمه من چجور آدمی ام. ونگر آدمی بود که از لحاظ روانشناختی و اینکه مثلاً بازیکن هاش از لحاظ احساسی شرایط پایداری دارن یا نه، خیلی حساس بود. مثل بقیه مربی های بزرگ، ونگر خیلی دقیق و کامل بود. اون اوایل هم من زیاد صحبت نکردم. من ساکت نشسته بودم و یکم خجالتی بودم، اما بعد از یه مدت صبرم رو از دست دادم! یه چیزی با ونگر مشکل داشت. ونگر هِی از جاش بلند میشد که ببینه کی پشت پنجره دفترش داره رد میشه. مثل این می موند که می خواست حواسش یه جای دیگه باشه. مثل این می موند که می خواست حواسش رو همه چیز باشه. ونگر گفت:" تو می تونی به صورت آزمایشی با ما باشی. می تونی شانست رو امتحان کنی. ببینی وضعیت چطوری ـه." مهم نیست من چی می خواستم، اون حرف ها من رو به نوعی تحریک کرد. می خواستم نشونش بدم که چه کارا از دستم بر میاد. بهش گفتم:" یه جفت کفش بهم بده، همین الان انجامش میدم." اما هسه بورگ حرفم رو قطع کرد و گفت:" وایسا، وایسا. ما این رو حل می کنیم. به هیچ وجه قرار نیست که تو تست بدی!" منم کامل متوجه حرفش شدم. منظور هسه این بود که یا باید علاقه مند باشی یا نباشی. تست دادن به این معنی ــه که تو خودت رو خیلی ارزون فروختی. تست دادن باعث میشه که تو خودت رو توی جایگاه ضعیف تر قرار بدی. به خاطر همین ما گفتیم:" ما متاسفیم، آقای ونگر. اما ما علاقه مند نیستیم." و بدون شک بحث های زیادی در این خصوص شد. ولی من مطمئن هستم که تصمیم درست رو گرفتیم.
تصویر؛ زلاتان ابراهیموویچ در پیراهن آرسنال
بعد از اون به سمت مونته کارلو حرکت کردیم. موناکو هم به جذب من علاقه مند بود اما جواب ما به اونا، باز هم منفی بود. بعد از اون به ورونا رفتیم، باشگاهی که تو ایتالیا خواهر آاس رم محسوب میشه. بعد از اون هم به خونه برگشتیم. هیچ شکی ندارم که سفر شگفت انگیزی بود. اما هیچ حاصلی نداشت. به مالمو برگشتیم و اونجا خیلی سرد بود، من آنفولانزا گرفتم. برای حضور در تیم ملی زیر 21 ساله های سوئد انتخاب شده بودم. اما به خاطر آنفولانزا مجبور بودم که دعوت رو کنسل کنم و خیلی از استعدادیاب ها مجبور شدن که ناامیدانه به خونه هاشون برگردن. استعدادیاب ها بدون اینکه من بدونم، همه جا دنبال من می اومدن. یه یارویی بود که من یه مقدار می شناختمش. اسمش «جان استین السن» بود. خیلی قبل تر از اون که بهش سلام کنم، من رو به خاطر تیم آژاکس بررسی می کرد. اما زیاد جدی نگرفتم قضیه رو. السن یکی بود مثل بقیه استعداد یاب ها و منم نمی دونستم که کدوم یکی جدی تر ـه. البته که بعد از سفرمون همه چیز جدی تر شده بود. اما من هنوزم کاملاً باورم نمی شد. یادم میاد که می خواستم برم کمپ تمرینی مالمو. قرار بود بریم لا مانگا. اوایل مارس بود و بدن من نور خورشید رو احساس کرد! یه مرکز ورزشی اون نزدیکی ها بود که تیم های بزرگ برای تمرین های پیش فصل به اونجا می اومدن. من و «گودموندور مته» هم اتاقی شدیم. ما از تیم های پایه هم دیگه رو می شناختیم و مته اهل ایسلند بود. بار اول بود که چنین اردویی رو تجربه می کردیم. هیچی در مورد قوانین نمی دونستیم و شب اول به خاطر اینکه برای شام دیر رسیدیم، جریمه ـمون کردن! میشه گفت که نسبت به این قضیه، بیشتر خندیدیم و صبح روز بعد رفتیم سر جلسه تمرین. اما کنار زمین، من یه چهره آشنا دیدم. جان استین السن بود! داد زدم:" سلام!" به این وضعیت عادت کرده بودم، اما روز بعد فهمیدم یه یارو دیگه ای هم اونجا بود! فهمیدم که طرف، رئیس استعداد یابی آژاکس ـه! هسه بورگ خیلی مضطرب به نظر می اومد. هسه می گفت:" از الان، اتفاقات شروع میشن! از الان، اتفاقات شروع میشن!" و منم گفتم:" اُکی، خوبه!" من هم به فوتبال بازی کردنم ادامه دادم. اما خیلی آسون نبود. یهو متوجه شدم که 3 نفر از آژاکس گوشه زمین ایستادن! دستیار سرمربی هم اومده بود و من از هسه بورگ شنیدم که بیشتر از این ها هم قرار بیان! چیزی کم از حمله کردن نداشت و روز بعد ما قرار بود جلوی یه تیمی به اسم «ماس» بازی کنیم. «ماس» یه تیم نروژی بود. «کو آدریانسه»، سرمربی و «لیو بنهاکر»، مدیر ورزشی آژاکس هم اومده بودن. من هیچی در مورد بنهاکر نمی دونستم. کلاً تو اون روزا، هیچی در مورد مربی های اروپایی نمی دونستم. اما خیلی سریع متوجه شدم که اون آدم، آدم کله گنده ای ــه. یه کلاه گذاشته بود روی سرش و لب خط سیگار برگ می کشید. موهاش سفید بود و جلب توجه می کرد. مردم اون رو به شخصیت پروفسور تو فیلم بازگشت به آینده تشبیه می کنن. اما بنهاکر یه چیز دیگه ای بود. بنهاکر فردی بسیار قدرتمند و خفن بود. مثل یکی از اعضای مافیا می موند و من ازش خوشم می اومد. این همون استایلی ـه که من باهاش بزرگ شدم. خیلی مشخص بود که شخص تصمیم گیرنده است و مردم می گفتن که تو پیدا کردن پتانسیل در بازیکن های جوان، هیچکس مثل اون نمیشه. اون می دونست که کی با استعداد ـه و من با خودم گفتم:" واو، این جدی ـه!" اما خب البته، خیلی چیز ها بود که من متوجهش نشده بودم. بنهاکر خیلی تلاش کرده بود تا هسه روی من قیمت بذاره اما اون مخالفت می کرد. هسه نمی خواست موضعش رو تضعیف کنه! هسه می گفت:" این پسر فروشی نیست." و این جمله، خیلی هوشمندانه بود. بنهاکر به هسه بورگ گفت:" اگر قیمت مشخص نشه، به لا مانگا نمیام." و هسه جواب داد:" مشکل خودت ـه. می تونی این داستان رو به کل بیخیال بشی." بنهاکر هم در نهایت تسلیم شد. اون به اسپانیا اومد و اولین چیزی که قرار بود ببینه، بازی ما جلوی ماس بود.
تصویر؛ زلاتان ابراهیموویچ و لیو بنهاکر
من هم اصلاً نمی دونستم که اون لب خط ایستاده. من فقط جان استین السن و کو آدریانسه رو دیدم که پشت دروازه حریف بودن. اما ظاهراً بنهاکر برای اینکه دید بهتری داشته باشه، رفته بود روی یه سکو پشت خط دروازه و البته، احتمالاً برای ناامید شدن داشت آماده می شد! این اولین باری نبود که بنهاکر برای بررسی یه استعداد مسافت طولانی ای طی کرده بود و آخرش، انتظاراتش برآورده نشده بود. بازی ما هم، بازی مهمی نبود. آژاکسی ها بین خودشون در حال صحبت کردن بودن و من کمی مضطرب شده بودم. اوایل نیمه اول، یه پاس از سمت راست به من رسید. من بیرون محوطه جریمه بودم و ما لباس آبی رنگ ــمون رو پوشیده بودیم. ساعت، 15:37 رو نشون می داد و گرم بود. اما نسیم خنکی از ساحل می اومد و وضعیت خیلی بد به نظر نمی رسید. بازی محتاطانه بود ولی من یه شکاف دیدم، یه شانس. این، یکی از اون تصویر های بود که تو ذهنم مشخص شد. مثل اون فلش هایی که یهو تو افکار ـتون میاد، فکر کنم که هیچ وقت نمی تونم درست توضیح بدم که دقیقاً چی شد. فوتبال چیزی نیست که از قبل برای اون برنامه ریزی کرده باشید. فوتبال اتفاق میفته. خلاصه، به محض اینکه اون پاس به من رسید، با یه ضربه چیپ از روی دفاع توپ رو رد کردم. به سرعت از دو تا مدافع رد شدم و چند متر داخل محوطه جریمه، به توپ رسیدم. یه لحظه عالی و ایده آل برای پشت پا زدن! با پشت پا توپ رو از روی یه مدافع دیگه رد کردم و با پای چپم، یه ضربه والی زدم. این همون لحظه است که تو گیج می مونی که چی میشی؟ چی اتفاقی میفته؟ گل میشه؟ گل نمیشه؟ اما نه! توپ گل شد. یکی از قشنگ ترین گل هایی بود که زدم. دستام رو باز کرده بودم و دور زمین داد می زدم. بعضی از روزنامه نگار هایی که اونجا بودن فکر می کنن من می گفتم "زلاتان، زلاتان!" اما بی خیال! برای چی باید اسم خودم رو صدا بزنم؟ من داشتم داد می زدم:" وقت نمایش ـه! وقت نمایش ـه!" اون یه گل نمایشی بود و شرط می بندم که می دونم بنهاکر به چی فکر می کرد. احتمالاً هیچ وقت چیزی شبیه به این ندیده بود. اما یکم بعد متوجه شدم که این موضوع باعث نگرانی اون شده! اون فهمید که دنبال چی ـه! یه بازیکن بزرگ که تو محوطه جریمه خیلی خطرناک ـه و همین الان یه گل حماسی زده! اما بنهاکر به اندازه کافی باهوش بود که بدونه با این گلی که من زدم و نمایشی که ارائه دادم، ارزشم بالا رفته و اگر باشگاه های دیگه استعداد یاب فرستاده باشن، برای خریدن من یه جنگ راه میفته. به خاطر همین بنهاکر فهمید که باید فوراً اقدام کنه. اون از روی سکو پرید پایین و رفت که هسه بورگ رو پیدا کنه. بنهاکر گفت:" من همین الان می خوام با این یارو ملاقات کنم!" می دونید که، هیچ وقت همه چیز توی بازی کردن خلاصه نمیشه. به خود ِ شخص هم بر می گرده. حتی اگه طرف یه بازیکن فوق العاده اما نگرش اشتباهی داشته باشه، به هیچ دردی نمی خوره. شما دارید یه پکیج کامل خریداری می کنید. هسه بورگ گفت:
"نمی دونم که این اتفاق شدنی باشه یا نه."
-:" منظورت چیه؟ چی میگی؟"
+:" شاید زمان نداشته باشیم. ما یه سری فعالیت دیگه داریم که باید به اون ها رسیدگی کنیم."
بنهاکر عصبی شد. چون می دونست وضعیت از چه قرار ـه. هیچ فعالیت کوفتی ای وجود نداشت. هسه می خواست از تمام حقه هاش استفاده کنه.
-:" ئه؟ اینطوری ـه؟ راجع به چی داری حرف می زنی؟ این جوون ـه. تو هم توی کمپ تمرینی خودت هستی! معلوم ـه که زمان کافی وجود داره."
+:" حالا شاید یه زمان کوتاهی وجود داشته باشه."
هسه یه چیزی تو همین سبک گفت و قرار شد تو هتل اعضای باشگاه آژاکس ملاقات کنیم. هتل اون ها با کمپ ما فاصله داشت و ما رفتیم اون سمت. تو ماشین، هسه بورگ داشت توضیح می داد که این قضیه چقدر مهم ــه و تاکید می کرد نگرش مثبتی داشته باشم و بچه مثبتی به نظر بیام. ولی من خیلی ریلکس بودم. من و هسه بورگ وارد هتل شدیم و با تمام کادر آژاکس دست دادیم. احوال پرسی کردیم و من هم با یه لبخند می گفتم که به فوتبال کاملاً متعهدم و می دونم که باید سخت تلاش کنم؛ از این صحبت ها. وقتی همه داشتن نیّت خیر ـشون رو به نمایش می ذاشتن، همه چیز شبیه یه تئاتر کوچیک شده بود. اما بدون شک فضا جدی بود و شک و تردید، وجود داشت. همه داشتن من رو چک می کردن که مثلاً این یارو دقیقاً چجور آدمی ـه؟ اما اصلی ترین چیزی که من یادم میاد، لیو بنهاکر بود. اون خط حمله رو رهبری می کرد! بنهاکر گفت:" ببین، یه چک بزنی، دو تا می خوری!" خب، این من رو تحت تاثیر قرار داد. بنهاکر به زبون من صحبت می کرد و یه چیز خاصی تو چشم هاش بود.
تصویر؛ زلاتان ابراهیموویچ و لیو بنهاکر
اما خب مطمئناً اون ها هم آدم های خودشون رو داشتن و 100 درصد تکالیف ــشون رو انجام داده بودن. اون ها احتمالاً همه چیز رو راجع به من می دونستن. اما کلمات اون به عنوان یه تهدید شناخته می شد و یادم میاد که خیلی سریع برگشتیم هتل. یادم میاد که به زور می تونستم یه جا بشینم. ما یه بازی داریم تو زمین فوتبال، یه بازی هم داریم تو ترانسفر مارکت. من از هر دو اون ها خوشم میاد و چند تا حقه بلدم. می دونم کی باید خفه خون بگیرم و کی بجنگم! اما خیلی سخت اینا رو یاد گرفتم. اون اوایل، هیچی نمی دونستم. من فقط یه بچه بودم که می خواست فوتبال بازی کنه. بعد از اون جلسه تو لا مانگا، دیگه هیچی از آژاکس نشنیدم؛ برای یه مدت نسبتاً طولانی. رفتم خونه و اون روز ها تو یه مرسدس کروک رانندگی می کردم. مال من نبود، اجاره ای بود. منتظر یه واقعی اش بودم! رانندگی می کردم و احساس می کردم که خفن ترین آدم توی شهرم. بذارید یه طور دیگه ای بگم؛ اون روز، کاملاً یه روز عادی بود. هنوز چند هفته به آغاز بازی های لیگ برتر سوئد مونده بود و قرار بود با تیم ملی زیر 21 ساله ها بازی کنم. غیر از این، وضعیت آروم بود. تمرین می رفتم، بازی ویدیویی می کردم و با هم تیمی هام بیرون می رفتیم. اما، تلفن زنگ خورد. هسه بورگ پشت خط بود. که البته، چیزی غیر عادی ای نیست. خیلی با همدیگه تماس می گرفتیم. اما این بار فرق می کرد.
هسه بورگ:"سرت شلوغ ــه؟" و منم نمی تونستم بگم که کاملاً اینطوره.
-" اما آماده هستی؟ خوبی؟ وضعیت چطوره؟ رو به راهی؟"
جواب دادم:" آره. چی شده؟"
-:" اونا اینجان!"
+:" کی ها؟"
-:" آژاکس! همین الان بیا به هتل سنت یورگن. منتظرت هستیم."
این داستان ادامه دارد....