اختصاصی طرفداری- تقریبا تک تک ما "فوتبال مِینیَک" ها یک بار اقل کمش با این پرسش مسخره مواجه شدیم که از این همه آشوب، از این همه انقباض و انجماد سهم ما چیست؟ از این بالا و پایین پریدن ها، از این غرق شدن در آتش و سوختن در آب چه به ما می رسد؟ و حداقل همه ما، اگر نه همیشه- که اکثر اوقات، از پاسخش باز ماندیم که حقیقتا چرا اینقدر شیفته فوتبالیم. من فکر می کنم حق با همان بنده خدایی بود که سر سه راهی تردید ایستاده بود و می گفت عشق را مجالی نیست، حتی آن قدر که بگوید برای چه دوستت دارد (احمد شاملو) . البته این را هم بگویم که توی این مسیر پای رفتن مان کم نلگید که آخرش که چه، چشم هوشیاریمان نیمه های شب کم کرکره ها را پایین نکشید که حواست به فردا هست؟ کم نبود شب هایی که بی صدا پتو را کشیدیم روی سرمان و گفتیم گور پدرش! از فردا می رویم رد زندگی مان، اصلا سر پیازیم یا ته آن و تو بگو که چند صد بار این قسم را شکستیم و پس فردایش شدیم همان دیوانه ای که بودیم؛ که جمعه صبح قند توی دلمان آب می شد که قرار است شنبه شب دوباره به تماشایش بنشینیم. نمی دانم چند صد بار این حرف را زده ام، اما مطمئنم چند صد بار دیگر خواهم گفت برای آن ها که با آن زندگی می کنند، فوتبال خود زندگی است با همه رفتن ها و ماندن هایش.
در وجود ما هستند خاطراتی که زنده تر از ثانیه های همین اکنون ما با دستشان برایمان چای می ریزند، کنار ما راه می روند، توی پیاده روها نیمه های شب به صدا در می آیند و هنوز خوشبختانه یا متاسفانه راهِ خواب هایمان را بلدند. این همیشه زیستنِ آن هایی که دوستشان داریم احتمالا باید ربطی به درخشش ابدی آنها در قلب ما داشته باشد، همان نقطه سبزی که هزار سال پیش کلمنس توی مغز جول روشن کرد و دکتر هاوارد قرن بیست و یکمی هم نتوانست خاموشش کند. همه آن ها که رفته اند، جایی گوشه قلب ما تا ابد زندگی می کنند. مثل واکسنِ کودکی روی بازوی راستمان انگار جاودانه هستند و هستیشان به هستی ما گره خورده است. مثل یک دنیای موازی هستند این هم نشین های خیالی، چه بسا واقعی تر از واقعی ترین هایِ اطراف ما. همان ها که یک روز یک جا از زیر انبوهِ خاکستریِ از دیروز های همیشه زنده سر بر می آورند و دنیایمان را روشن می کنند، دست خوبی را می گیرند و می گذارند توی دست زیبایی تا شاید، شاید آن روز کبوترهایمان را دوباره پیدا کنیم. نشان به آن نشان که همه آن ها که رفته اند هر چقدر هم که دور رفته باشند روزی برگشته اند.
باید خیلی آدم خاصی باشی که مجسمه ات وسط شهری باشد که وجب به وجب اش از دست وسواس میکل آنجلو در امان نمانده است. شهری که معماران رنسانسی عقده هزار سال قرون وسطی را از خشت خشت آن گرفتند. شلیک مرگبارش انگار قلب تولدو را نشانه رفته بود که فلورانس را از پا درآورد، گرگ ها زوزه می کشیدند و فرشته اشک می ریخت، توتی سر از پا نمی شناخت، کاپلو دیوانه شده بود و باتی گل بازی را رها کرده بود و به پهنای صورت اشک می ریخت.
روزی که فرناندو ردوندو به برنابئو بازگشت باران اشک سکو ها را جارو کرده بود، گردباد خاطره ها بود که پرچم ها را به اهتزاز در می آورد و شاهزاده اشک می ریخت مثل آسمان مادرید و تمام برنابئو، اشک می ریخت تا کاخ نشین های برنابئو هم اشک های او را ببینند تا اگر ندیدند ببینند پای عشق که میان باشد، شاهزاده ها هم به زانو در می آیند.
کسی یادش نیست مجید نامجو مطلق توی یکی از همان اخرین مصاحبه ها قبل از ترک استقلال چند ده جمله با "بازگشت به استقلال" ساخته بود. آن جور که کسی یادش نمانده بنده خدایی که بخاطر استقلال شب های زیادی توی اتوموبیل خوابیده بود این اواخر چطور توی رستورانش، از پاسخ به این سوال که بالاخره آبی هستی یا قرمز طفره می رفت.
دیوانه می رود تمام دوست داشتن را به هر جان کندنی جمع می کند می زند زیر بغل می ریزد پای کسی که قرار نیست بفهمد دوستش دارد (مهدیه لطیفی). اینجور مواقع رفتن خیلی خوب است حتی اگر این رفتن ها بر خلاف میل ما باشد. گاهی بی توجهی و احساسِ اضافه بودن زخمش کاری تر از رفتن است. گدایی که همه رقمش بد است و گدایی عشق که دیگر از همه بدتر. حتی اگر این دل کندن آن قدر تلخ باشد که در اولین مصاحبه اش بگوید: "دیگر بر نمی گردم. دیگر هیچ وقت به مادرید بر نمی گردم". کسی چه می داند شاید حق با آن ها باشد که می روند، شاید اصلا مقصر خود ماییم که حواس مان نیست و آن ها را به پرتگاه رفتن ها می اندازیم. مثل آلواریتو که می دانست هر قدر که خوب باشد هر قدر هم که قد بکشد برای مادرید کوتاه است و جایی برایش نیست و این آخری ها حتی شده بود آس بزرگی توی مشت پرز برای گل یا پوچ بازی کردن با اد وودوارد. درستی و غلطی ماجرا البته مسئله دیگری است که ربطی به اصل قضیه پیدا نمی کند. اینکه در اندیشه های زیدان جایی نداشت مسئله ای است و اینکه از هر طرف که بیاید و برایش جایی نباشد، اینکه اصلا برود یک سال بعد بیاید و باز هم جایی برایش نباشد مسئله ای دیگر.
حرجی هم به رئال نیست، نمی شود یقه پرز را گرفت، سر زیدان سنگ زد، به آنها تلخی کرد و با همان برچسب های قدیمی تنبیهشان کرد که انصافا موراتا آنقدر ها هم برای دست در دست رئال رفتن خوب نبود. حتی قیمتش توی بازار متورم امروز هم هفتاد تا نبود و هر جور به قضیه نگاه کنیم او و رئال مالِ هم نبودند! من با ماریو پوزو موافقم آنجا که می گفت: اگر همه قدرت های جهان هم جمع شوند بعید است بتوانند مچ سرنوشت را بخوابانند، بعضی وقت ها نمی شود که نمی شود که نمی شود. البته قبول دارم که این نوع نگاه هم خیلی دترمنیستی و سیاه است ولی خب کم نیستند تجربه هایی که می گویند خیلی از رسیدنها و ماندن ها ربطی به عزم و اراده ندارند و بیش از مشت های گره کرده پیشانی بلند می خواهند. مثل همین داستان آلواریتو و رئال که از اولین روزها هم مشخص بود مال هم نبودند، یک چیزی توی رابطه شان لق می زد، یک چیزی اضافی بود چیزهایی کم، چیزهایی بود که به هم نمی خورد، چیزهایی که توضیحش سخت است و باید تجربه کرد، مثل سنگ هایی که روی هم بند نمی شدند یک جور عدم تجانس یک جور جنس هم نبودن مختصر و مفید بگویم یک جور مال هم نبودن مثل خیلی از ماها که با هم بودیم و مال هم نبودیم. شاید حق با حسین منزوی باشد آن جا که می گفت:
من و تو آن دو خطیم آری، موازیان به ناچاری
که هر دو باورمان ز آغاز، به یکدگر نرسیدن بود...